شهیده طاهره اشرف گنجوئی متولد 1348 در روستای سرآسیاب فرسنگی از شهرستان کرمان زمانی که، فتنه دشمنان اسلام به ظاهر در جنوب و غرب کشور فرو نشسته بود، در 6/9/71 به ضرب تیر ایادی استکبار جهانی، حین عزیمت به محل خدمتش به شهادت رسید.
مروری بر زندگی شهید طاهره اشرف گنجوئی

نوید شاهد: شهیده طاهره اشرف گنجوئی متولد 1348 در روستای سرآسیاب فرسنگی از شهرستان کرمان زمانی که، فتنه دشمنان اسلام به ظاهر در جنوب و غرب کشور فرو نشسته بود، در 6/9/71 به ضرب تیر ایادی استکبار جهانی، حین عزیمت به محل خدمتش به شهادت رسید.

خانمِ پیشوا

عطر غریبی، خانه را آغشته کرده بود، رایحه حضوری مبارک، شمیمی مقدس. زنها در اتاق کناری دور هم نشسته بودند و حرف می زدند تا انتظار کوتاه شود. مردها در سینه کش آفتاب بی رمق زمستان، جلوی قهوه خانه، زمان را در چوب چیق و سیگار دود می دادند. قابلمه کنار دیگ بزرگ آبجوش نشسته بود و طاقت درد کشیدن را نداشت و زن تنهایی در اتاق درد می کشید، ناله کرد یا فاطمه زهرا (س)، نجاتم بده، یا دختر پیغمبر، یا مونس علی (ع) یا بی بی دو عالم، یا زهرا (س).

روز به نیمه نزدیک می شد که گریه نوزاد، اول از همه، قابله را از انتظار درآورد و بعد زنها را و سپس اذان گوی روی بام را خلاص کرد. تازه ناف بچه را بریده بودند که مردها خبردار شدند، آخر از همه، همیشه درد را، خطر را، و شادی را، زنها زودتر حس می کنند.

مهین بانو توی اتاق کناری آمد و با خنده گفت: خدا را شکر، بالاخره فارغ شد، راحت شد. مبارک است انشاءالله؛ و جلوی مادربزرگ که بالای اتاق نشسته بود رفت و گفت: قدم نورسیده مبارک، مژدگانی! مژدگانی! همان وقت قابله با آستین های بالازده به اتاق آمد و کنار مادربزرگ رفت و گفت: مبارک است انشاءالله بچه سالمه، مادرش هم خوبه، اینطور دختر نداشتید مادربزرگ!

مادربزرگ گفت: خدا را شکر خانه رضا به برکت دختر روشن شد. مهین بانو پیش دستی کرد و گفت: مژدگانی سرجای خود، بگو اسمش را چی می گذاری؟ مادربزرگ گفت: اسمش را با خودش آورده، حالا محرم است و این ماه، ماه عزای پسر فاطمه زهرا است، اسم حضرت زهرا (س)، به خانه رضا برکت می آورد. مهین بانو گفت: مادرش خواب دیده که خانم حضرت زهرا (س) توی یک قنداق پیچ به سفیدی برف، یک بچه می دن دستش، یک عده هم دور بر خانم هستند می گن، بگیر این مزد حضرت زهراست، این پاکه، طاهره، پاکه.

مادربزرگ جوری که همه بشنوند گفت: قدمش خیر باشد طاهره خانم و نقلها در هوا رقصیدند که اگر محرم نبود، بچه ها و بزرگها هم از شادی آمدن طاهره، آرام نمی گرفتند.

* چند سالی از مولود محرم می گذشت. طاهره جای خود را در دل همه باز کرده بود. بیشتر از همه پدر حرفش را می خرید، نازش را می کشید. طاهره گفت: آقاجان اگر شما اجازه بدید، مادر، من را برای دبیرستان ثبت نام کنند! رضا گفت: باباجان! درس نخوانده هم تو عزیز ما هستی. خودت را به زحمت نیانداز، همین چند کلاس را هم که خوندی، خوبه، زیاد هم هست، ماشاءالله از هر انگشتت هم که هنری می ریزه می خواهی چه کنی باباجان؟!

طاهره سرش را زیر انداخته بود که می گفت: دلم می خواد برای شما مایه سربلندی باشم، تا هرجا هم که شما اجازه تان باشد، دلم هست درس بخوانم. پدر دستی به ریش جو گندمیش کشید و گفت: همه ما تو را دوست داریم، تو مونس مادرت و مایه دلگرمی من هستی، همه بچه هام یک طرف، تو یک طرف، باباجان، من با رفتن تو نارضا نیستم اما….

طاهره حرفی برای گفتن نداشت. نمی دانست چطور باید پدر را راضی می کرد. به خدا توکل کرد و انتظار می کشید درد دل ذکر یا زهرا (س) را شروع کرد، پدر حرف می زد و حرف می زد. اما طاهره جوانی نداشت. اشک بی امان در صورتش جاری شد. پدر پرسید: چرا گریه می کن طاهره جان؟ طاهره اشکهایش را پاک کرد. پدر به صورتش خیره ماند. ناگهان که خودش هم نفهمید چطور شد گفت: باباجان، خود منه، مادرت فردا، اسمت را توی دبیرستان می نویسد. غصه چی را می خوری عزیز؟ طاقت اشک ریختن تو را ندارم، اگر دلت می خواد درس بخونی هیچ حرفی ندارم، راضی ام. تو که اشک می ریزی من به یاد اشکهای فاطمه زهرا (س) می افتم گریه نکن بابا- گریه نکن.

* رضا توی اتاق دو زانو نشسته بود و از پنجره اتاق بیرون را نگاه می کرد، که چشمش به صورت طاهره نخورد، طاقت اشک ریختن او را نداشت کلافه بود. نمی دانست چکار کند چه بگوید. پاهایش را دراز کرد و دستش را صلیب وار به پشتی گذاشت، داد زد طاهره، طاهره.

طاهره سرش را پائین انداخته بود که وارد اتاق شد. پدر گفت: بشین چرا وایسادی؟

طاهره، گوشه اتاق، کنار سماور، جای مادر نشست. سرش همچنان پائین بود. اتاق در سنگینی سکوت دست و پا می زد، هر دو منتظر بودند دیگری حرفی بزند. رضا پایش را که دراز کرده بود جمع کرد و گفت: ببین باباجان، طاهره جان. از سالی که انقلاب شد و تو عقل رس شدی دیگه خط من رو نخوندی، تظاهرات رفتی، راهپیمایی کردی، پاسگاه را که گرفتن بیکار نماندی، شعار نوشتی، هرکاری دلت خواست کردی، تازه، این اون کارهائی یه که من فهمیدم، ببین باباجان من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم، می دونم دنیا دست کیه؟! آخر و عاقبت کسی که توی این کارها بره، معلومه، چی بگم به تو عزیز؟

دبیرستان را که تموم کردی. هر کاری هم خواستی کردی، حالا دیگه جوونه زن شدی، من به این و اون که واسطه می فرستن چی بگم، می خوان بیان جلوف بیان انگشتر نشون کنند شیرینی بخورن، اما همه را می گی نه! بعد از چند صباح، توی آبادی برامون حرف در می یاد. اینا همه به کنار، من مجبورت نمی کنم حالا دوره و زمونه برگشته اما این فن جدید چیه؟ این برنامه تازه چیه؟ این پُر شور تو را به کجا می رسونه؟ چی بگم به تو؟ نمی دونم.

طاهره به جای جواب، سکوت می کند. رضا در وضعیتی نیست که طاهره بخواد حرفی بزند. اگر مادربزرگ بود، می شد کاری کرد، می شد از او خواست تا پادرمیانی کند، حالا او نیست مادر هم روی گفتن ندارد. چطور باید پدر را راضی می کرد، طاهره چی جواب می داد.

پدر با تعجب پرسید: پس چرا جواب نمی دی، چیزی نمی گی، بابا؟ طاهره گفت: شما هر چی بگید، بالای سر، اما خودتان گفتید دلتان می خواهد من معلم بشم! خودتان اجازه دادی دبیرستان را هم بخوانم. اگر به تربیت معلم نروم، چطور معلم بشم؟! رضا گفت: باز حرف خودت را می زنی. من گفتم، که بری یک شهر دیگه عزیز! اما نگفتم که با خودت اینطور کنی باباجان.

طاهره گفت: الآن جنگ تمام شده، موقع ساختن و جبران گذشته است. الآن وظیفه ما اینه که بیشتر خدمت کنیم. کاری که از دست من برمی آد فقط معلمی و چیز یاد دادن به بچه هاست، شما اگر اجازه بدید من دلم می خواد معلم بشم! رضا گفت: از وقتی دبیرستان رفتی یک جور دیگه جواب منو می دی! توی این چند وقته، خواستی دوره امدادگری ببینی، که واسه من بری جبهه! چقدر رفتی، چقدر اومدی، چقدر به خودت سختی دادی. آخه تو عزیز منی طاهره. تو را با نذر و نیاز از خدا گرفتم چرا تن نازکت را به روزه های چند روزه و بی خوابی، سختی می دهی، باباجان، طاهره جان. جبهه و اون جاها که مال تو نیست بابا.

طاهره در دل ذکر می گوید و بر لب سکوت دارد. کاری از دستش ساخته نیست. رضا تندتر از قبل شروع می کند، بعد رفتی میدون تیر. چه می دونم یاد گرفتی با تفنگ، تیر بیاندازی. آخه کجا دخترای آبادی این چیزها را یاد گرفتن؟ رفتی مگسک و خشاب و چی چی یاد گرفتی! جنگ که مال دخترا و زنها نیست! اگر خبری باشه مگه من خودم نیستم، مگه مردها همت ندارن؟ چکار کنم از دست تو؟ رفتی زانو زدی توی خاک تیرانداختی؟ که چی بشه؟

تن نازکت را کشیدی روی خاک، سینه خیز رفتی! کجا را گرفتی؟ فایده این کارها چی بود؟ جنگ که دیدی تموم شد، کار تو چه فایده داشت؟ عزیز! اسم تو، طایفه تو، به این کارها می خوره؟

طاهره نفهمید چطور شروع کرد تا عقده دل را باز نمود و گفت: توی طایفه ما، کسی مخالف قرآن نبوده، بوده؟ توی طایفه ما کسی را! به بی خبری از حال قوم و خویش و همسایه نمی شناختند؟ کجا مردم آبادی بی خبر از حال جنگ زده ها و اوضاع جنگ بودن؟ اسم من را هم گذاشتند، طاهره، مگر حضرت زهرا (س) باید پدرشان توی جنگ نمی رفتند مگر زخمی های جنگ را تیمار نمی کردند مگر حضرت زهرا (س) خطبه نمی خوندن و …

رضا میان حرف دختر دیود و گفت: خانم فاطمه زهرا (س) از همه زنهای عالم بهتر و پاکتر هستند، زنهای دوره ما خاک پای مبارک ایشان ه منمی شوند، زمانه ایشان کجا و حالا کجا؟ اصلاً زمانه را عوض کردند، همه چیز عوض شده! چی را با چی مقایسه می کنی؟ توی دبیرستان این چیزها را به شما یاد دادند؟ طاهره که دید جرّ و بحث کردن با پدر فایده ندارد بهتر است مسیر حرف را عوض کند، گفت: پس معلم شدن من چی؟ مگه آرزو نداشتید؟

رضا گفت: معلم بشو، اما من تو رو کجا ول کنم بری کرمان، بری شهر، دو سال آنجا باشی! بعد کجا پیدات کنیم؟ معلم بشو، آرزو هم دارم اما همین جا، زیر بال و پرخودم باش، متوجه ات باشم، تربیت معلم کجاست دیگه؟ مگه دختر تنها می ره شهر بمونه؟

* بوسه بر قرآن و دود اسپند و جاری شدن کاسه آب بر خاک کوچه روستا، حدیث رفتن طاهره شد. طاهره به کرمان رفت و گریه و دعای پدر و مادرف بدرقه راهش بود. طاهره رفت.

اما دلش پیش خانه ساده روستایی اش و گلدسته های مسجد که هر اذان را در گوش جانش جاری می کرد، ماند. دیوارهای خانه با نقاشی ها و خطاطی هایش که هر کدام یادآور لحظات دلتنگی اش بود، از چشمش دور می شد. نام مقدس الله را که از مروارید دوخته بود اما، همراه برد. طاهره از روستا می رفت اما این رفتن را زودتر آرزو داشت. زمانی که جنگ بود، زمانی که در پشت جبهه، در بیمارستانها به او نیاز بود، زمانی که دوره امدادگری اش، اسلحه شناسی اش، مثل گندمهای پدر که به موقع درو نشده بود، بی حاصل ماند. نگذاشتند طاهره به جبهه ها، پشت جبهه ها برود اما او به عشق جبهه، کلاه و شال می بافت در دبیرستان مقاله ها می نوشت توی خانه، توی محل، توی مسجد یاد جبهه را زنده نگه می داشت. خیلی ها با حرفهای او توانستند از مالشان بگذرند و به جبهه هدیه بفرستند خودش خیلی به جبهه کمک می کرد.

طاهره رفت. روستا خداحافظ. خداحافظ کوچه بازیگوشی های بچگانه خداحافظ غروب خورشیدی که هر روز از بالای پشت بام تو را در فانوسها می ریختم. خداحافظ فانوسهایی که تا مدتها به خیال اینکه تکه ای از خورشید هستید، در روستا، در کوچه های روستا، در شبهای روستا، تحسین تان می کردم. خداحافظ!

* پدر خودش را در باغچه حیاط سرگرم می کند، مگر یک تکه زمین چقدر محصول می دهد؟ این باغچه به اندازه یک کرت است. این برکت است، لطف است، نشانه است. مثل طاهره که آن طرف باغچه روبروی پدر ایستاده است طاهره می گوید: چکار کنم پس باباجان؟ رضا به صورتش خیره می شود. باید جواب طاهره را چه می داد؟ طاهره گل است! طاهرع عزیز است! به باغچه نظر می کند، این باغچه هم به اسم و یاد طاهره آباد شد. برکت وجود طاهره در باغچه است. پدر باید چه جوابی به طاهره بدهد. پدر، به آسمان چشم می دوزد، پاک است آسمان. پرنده ها در آبی آسمان شنا می کنند. پدر گفت: باباجان از یک طرف از قبولی ات و تمام شدن درست شادم، این دو سال برای بابا سخت بود، خدا را شکر که تمام شد. از یک طرف دلم نیست که تنها بری. این چند وقت را همه اش در راه بودی. هی آمدی سرآسیاب هی رفتی کرمان. به خیر گذشت الحمدلله.

اما آنجا تنها نرو، جاده اش امنیت نداره، پر از مخالفهاست، پر از نوکرای خارجه است. اونجا می خوان به دولت لطمه بزنند. دین و ایمان ندارن. کاری بکن یک جای دیگه بری. اونجا جاده اش امن نیست باباجان. هی باید رفت و آمد کنی هر بار هم باید دل من مثل سیر و سرکه بجوشد. امنیت نداره. طاهره گفت: هر جا باشم با خواست خدا و اجازه شما هستم.

رضا گفت: اسم روستا را یادم رفت، کجا بود باباجان. طاهره گفت: کهنوج باباجان. روستای باگاه. عین روستای خودمانه، مردمش هم مثل هم ولایتی های خودمانند. اونجا من را «خانم پیشوا» صدا می زنند. رضا گفت: چرا باباجان؟طاهره گفت: اول روز که رفتیم کلاس، فقط چند تا بچه توی کلاس آمدن. خجالت می کشیدن بابا. سر و وضعشان خوب نبودف دفتر و قلم نداشتند، بچه ها هر کدامشان از بس سر زمین کار کرده بودند، دستهاشان پیر بودند. خواستنی خدا، با پول کمک تحصیلی، بی خبر از همه جا، برایشان کتاب و دارون، دوا و چند تکه لباس خریده بودم. همان روز اول که بهشان دادم، فردا مدرسه غلغله شد. بچه ها با شادی آمدن. باهوشند باباجان. پاک اند باباجان، اینا همه شان سرمایه و ذخیره انقلاب و آینده کشور هستند.

رضا گفت: مردمانش چه جوری اند عزیز؟ طاهر گفت: زحمت کشند، کشاورزند و چشمشان به آسمان است. با اینکه خیلی از انقلاب گذاشته، هنوز ارباب دارند و خیلی چیزها را نمی دانند! گاو دارند، گوسفند دارند اما بهره ای نمی برند. رضا گفت: دلتنگ نمی شوی آنجا؟ خسته نمی شوی باباجان؟ طاهره گفت؟ اونها مثل خاله رعنا و عمه رباب و اهالی روستای خودمانف به من مهربانند، متوجه من هستند. برام خوراک آماده می کنند، بهم خانه دادن. گفتم که…!

منو صدا می کنن می گن «خانم پیشوا» تو خیلی چیزها به ما یاد دادی. نمازشان، احکامشان، دینشان…خیلی محروم اند، خیلی. انگار از همه چیز بی خبرند! رضا گفت: طاهره! بابا! خدا به همراهت، راضی ام به رضای خدا، برو بابا، برو، خدایا هر چه مصلحت توست.

ذکر یا زهرا (س) باز به طاهره کمک کرده بود تا پدر را راضی کند.

* باز مهمانی، بوسه بر قرآن و دود اسپند و کاسه آب جاری بر خاک روستا، برپا شد و طاهره بعد از پایان دوره تربیت معلم به روستای بارگاه، رفت. شش روز از ماه آخر پائیر گذشته بود. پائیز که فصل کوچ پرنده های مهاجر نیست! اما پرنده پاک آسیابفرسنگی کوچ کرد و رفت.

پدر گفته بود تنها نرود و مادر را همراهش کرد. بلیط رفتن را پدر گرفت و طاهره اش را بوسید و به صحرا رفت، تا رفتنش را نبیند، خواهرها و برادرها میان اشک و بغض بدرقه اش کردند، پدر راه رفته را برگشت. به طاهره اش نگاهی انداخت و گفت: خدایا هر چه مصلحت توست.

این دعای پدر بود، اما مادر از همان بچگی های طاهره که خواب کوچ پرستوها را در محرم پائیز دیده بود، دانسته بود که مصلحت خدا در رفتن اوست. مادر بعد از دعای پدر بلند تکرار کرد«خدایا به مصلحتت ما را صبر بده.» مادر زودتر فهمیده بود، مادرها زودتر درد را، خطر را و شادی ها را حس می کنند. مادر همراه طاهره به طرف روستای محل خدمتش حرکت کردند.

* اتوبوس دل شب را می کاوید و پیش می رفت. مادر کنار طاهره نشسته بود. طاهره از پنجره به سیاهی بیرون خیره مانده بود. مادر صدایش کرد. رویش را به مادر کرد و لبخند رضایتی از بودن مادر بر چهره مهربانش نشست. آرام گفت: مادر. مادر جواب داد: جان مادر. طاهره گفت: مادرجان مواظب بچه ها باش! مواظب نمازشان باش، به من قول دادند، هر روز قرآن بخوانند، شما متوجه شان باش. مادر نگران شد و گفت: تو هم مواظب خودت باش. طاهره چشمهایش را بربست و گفت: مادر، می دانی امشب چه شبی است؟ شب شهادت خانم فاطمه زهرا (س)ست.

مادر گفت: یا زهرای مرضیه (س)! و به صورت طاهره نگاه کرد، با آوردن نام حضرت زهرا (س) اشک صورت طاهره را پوشاند، مادر دلش تکان خورد. فکر کرد اگر بخواهد گریه کند، مصبتهای حضرت زهرا (س) بی گناهی حضرت زهرا (س)، یکی دو تا نیست،حتماً تا انتهای راه، تا آخر عمر باید دل طاهره غصه دار باشد و چشمش پراز اشک! خواب چاره است، دوا برای فراموشی است. مادر گفت: کمی بخواب مادر، راه دراز است و فردا کارت در روستا زیاد، کمی بخواب مادر.

چیزی از حرف مادر و دختر نگذشته بود که سرعت اتوبوس کم شد. راننده پشت سرش را نگاهی انداخت و ناگهان پایش را روی گاز فشار داد. مسافرهای خسته و در خواب از جا تکان خوردند، رفته رفته از شب کم می شد اما چرا راه کم نمی شد؟ ماشین در دست انداز افتاد. فراز و نشیب راه خبر از بیراهه رفتن را داد. مادر از پنجره کنار دست طاهره بیرون را کاوید. سیاهی کم رنگ تر شد و اتوبوس از دست شب رها می شد که صدای شلیک تیر چلوار صبح را پاره کرد.تیر پشت تیر، اتوبوس ایستاد. فریادها به هوا رفت.

- منافقا، منافقا.

- از ماشین پیاده شین، سنگر بگیرین، منافقا حمله کردن.

- خدا نگذره ازشون.

- دزد سرگردنه هستن، از خدا بی خبرن.

راننده فریاد زد، دِ پیاده شین، ببینید این لامذهبا چکار می کنند. مادر از جا بلند شد، طاهره جان، طاهره جان پیاده شو. مادر! طاهره جان! طاهره!

مادر، چادر را کنار زد، پهلوی طاهره در دریده تیر دید و صورتش را زا درد ناگهانی تیر، کبود کبود. مثل یاس بنفش. همان لحظه وقتی که تیرها به جان طاهره نشسته بود و او در یاد شب شهادت حضرت زهرا (س) بسر می برد. مادر فریاد کشید: یا شهیده مظلومه، یا فاطمه زهرا (س).

منبع: کتاب راز یاسهای کبود

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده