روایتی خواندنی از رمضانعلی یزدانی پدر گرامی شهید«جعفر یزدانی» به مناسبت سالروز شهادت
اصرار داشت من برگردم: لااقل یکی از ما دو نفر شهید و دیگری به خانه برگردد و مواظب مادر باش، من میدانم پدر جان این آخرین عکس هست که با یکدیگر گرفتیم. می دانم من شهید می شوم، حداقل تو برو که برای تو اتفاقی نیفتد، من به حرف جعفر گوش کردم.
نوید شاهد گلستان: شهادت مرگي است، انتخاب شده، مرگي كه انسان به سوي آن مي‌رود نه آنكه به سوي انسان بيايد و اهميت و ارزش شهيد و شهادت نيز از همين جا سرچشمه مي‌گيرد.

مروری بر زندگی نامه شهید جعفر یزدانی :

شهید بزرگوار جعفر یزدانی در تاریخ شانزدهم اردیبهشت 1345 در روستای بربرقلعه از توابع شهرستان کلاله به دنیا آمد. پدر شهید کشاورز بود و از همین طریق مخارج خانه را تامین می کرد. شهید در همین روستا بزرگ شد و با بچه های همین روستا به یاری و شادی پرداخت و در جمع دوستانی راه یافت. که تا آخر عمرا این رابطه دوستانه را جمع دوستانی راه یافت که تا آخر عمر این رابطه دوستانه را حفظ کرد شهید از نظر اخلاقی بسیار مهربان و با عطوفت بود.

شهید در سال 1351 وارد مدرسه ابتدایی شهرستان کلاله شد و تا سال 1355 دروه ابتدایی را با موفقیت به پایان رسانید و در سال 1356 وارد مدرسه راهنمایی طالقانی در شهرستان کلاله شد و تا سال 1358 راهنمایی را نیز به پایان رسانید، بعد از اینکه راهنمایی را به پایان رسانید در سال 1359 وارد مدرسه سیدقطب در شهرستان کلاله شد و در سال 1362 موفق به گرفتن دیپلم شد، دیپلمش را گرفت و در کارخانه پنبه کلاله مشغول به کار شد، به عنوان حسابدار کارخانه، هم زمان هم در کارخانه کار می کرد و هم در کارهای کشاورزی به پدر کمک می کرد.

پسر زحمت کشی بود و بسیار خوش اخلاق، همه افراد روستا و دوستانش او را خیلی دوست داشتند زمانهایی که دیگر نه کار کشاورزی بود و نه کاری در کارخانه داشت. با بچه های روستا فوتبال بازی می کرد.

به ورزش فوتبال علاقه زیادی داشت و کتابهای مذهبی هم بسیار مطالعه می کرد. یک روز آمد به خانه و به پدر گفت می خواهم به جبهه بروم، پدر هم مخالفت نکرد و در تاریخ هجدهم شهریور 1364 به خدمت رفت آموزشی را در شهرستان گنبد پشت سر گذاشت و بعد عازم منطقه شد در جزیره مجنون خدمت می کرد در طول مدتی که در جبهه بود چند دفعه هم به مرخصی آمد.

البته ناگفته نماند در طول مدتی که شهید در جبهه بود. پدر نیز در جبهه بود پدر که به مرخصی آمده بودند مادربه پدر گفت: جعفر رفته است و شما که داری می روی من نان و وسایل برای جعفر به پدر گفت که پدر جان اینجا نمان و برو به خانه حداقل یکی از ما دو نفر شهید شویم مادر به شما احتیاج دارد.

پدر و فرزند با یکدیگر خداحافظی کردند و پدر به خانه آمد، ولی جعفر به پدر گفته بود که من می دانم این آخرین ملاقات ما هست و من شهید می شوم هنوز مدتی از این اتفاق نگذشته بود که یک روز پدر رفته بود بازار برای خرید سیب زمینی و پیاز و گوشت که شنیدم از بلندگو اعلام می کنند که فردا تشییع جنازه شهید جعفر یزدانی است.

پدر دیگر حالش را نفهمید به خانه که آمد پدر دید که در خانه از طرف بنیاد شهید آمده اند و به ایشان اطلاع دادند که فرزند شما در تاریخ بیست و هفتم خرداد 1365 در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سر و پا به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. پیکر شهید را به زادگاهش انتقال دادند و پس از تشییع پیکر پاکش توسط انبوه جمعیت شهید جعفر یزدانی را در گلزار شهدای شهرستان کلاله در قطعه ای به نام خودش آرمیده است.

روایتی خواندنی از رمضانعلی یزدانی پدر گرامی «شهید جعفر یزدانی» مندرج در پرونده فرهنگی این شهید بزرگوار را در ادامه می خوانید:

پدر شهید روایت می کند: من می خواستم به جبهه بروم که مادر جعفر به من گفت: حالا که تو داری به منطقه می روی من مقداری نان شیرمال درست می کنم. با خودت ببر برای جعفر من منتظر ماندم تا مادر بچه ها نان را پخت و به من داد، من نانها را گرفتم و با اتوبوس رفتم به اهواز، منطقه که رسیدیم رفتم به آدرسی که از جعفر داشتم وسایل را داخل یک کیسه گونی کرده بودم و روی دوشم گذاشته بودم، رفتم نزدیک پادگان آنها که رسیدیم دم در که بودم پاس بخش از من پرسید: که حاجی شما اینجا چه کار دارید؟ به او گفتم که من پدر جعفر یزدانی هستم او رفت، تا به جعفر خبر دهد هنوز چند دقیقه ای از رفتن آن سرباز نگذشته بود، که دیدیم جعفر بدون کفش و لباس گرمی که پوشیده باشد، دوان دوان به سمت من می آمد، و وقتی به من رسید مرا در آغوش گرفت. و با یکدیگر روبوسی کردیم.

پسرم محل سنگر را نشان داد : بعد مرا با خود برد، آنجا آنها زمین را به صورت کانال کنده بودند و سنگرهای آنها زیرزمین قرار گرفت، وسایل و چیزهای که مادرش برایش فرستاده را به او دادم، خیلی خوشحال شد. وقتی آنها را از من گرفت.

پدر شهید می گوید فرزندم نگرانم بود: گفت: پدر جان اینجا نباید زیاد بمانی، عراقیها زیر گلوله باران دارند، اینجا را خدا نکرده برایت اتفاقی می افتد، با یکدیگر آمدیم داخل شهر اینقدر عجله کرد، وقتی داشت لباسهایش را می پوشید که با یکدیگر بیایم داخل شهر، کلاهش را فراموش کرد بردارد.

ما با یکدیگر آمدیم رفتیم یک عکس هم با هم گرفتیم و رفتیم برایش یک کلاه هم خریدیم. چون سرباز ارتش باید کلاهش را روی سرش داشته باشد.خیلی سخت گیری می کند ارتش، بعد از اینکه با هم عکس گرفتیم به من گفت پدر جان برو و از این منطقه دور شو تو همین اینجای من هم اینجا هستم، اگر تا شب بمانی شاید اتفاقی برایت بیفتد من نمی خواهم برایت اتفاقی بیفتد.

اصرار داشت من برگردم: لااقل یکی از ما دو نفر شهید و دیگری به خانه برگردد و مواظب مادر باش، من میدانم پدر جان این آخرین عکس هست که با یکدیگر گرفتیم. می دانم من شهید می شوم، حداقل تو برو که برای تو اتفاقی نیفتد، من به حرف جعفر گوش کردم.

پدر شهید از نحوه اطاع دادن خبر شهادت  می گوید: به خانه که برگشتم، هنوز مدتی از این موضوع نگذشته بود که در خیابان من برای خرید سیب زمینی و پیاز و گوشت که شنیدم از بلندگو اعلام می کنند که فردا تشییع جنازه شهید جعفر یزدانی است، میوه ها و سایل از دستم افتاد و بی حال به گوشه ای افتادم.

پدر بزرگوار شهید از آخرین کلام فرزندش می گوید:  به یاد این حرف جعفر افتادم که گفت من می دانم این آخرین دفعه ای است که همدیگر را می بینیم، حرفش درست بود.

روحش شاد و یادش گرامی.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره اسناد، انتشارات و هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده