خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
من از سال 58 عضو بسیج پایگاه امامرضا شدم و اولین بار 22 سالم بود که در سال 59 از بسیج به جبهه اعزام شدم. در همان بدو تأسیس بسیج، قبل از این که جنگ آغاز شود، ما در پایگاه شصت کلا آموزش نظامی دیدیم. در همان سال 58، به کوه های چهارباغ کردستان رفتیم که در آن جا کمین و ضدکمین را تمرین می کردیم
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 35 % هشت سال دفاع مقدس « اسماعیل احمدی » را در ادامه می خوانید.

نام : اسماعیل

نام خانوادگی : احمدی

فرزند : عباس

متولد : 1336

تحصیلات : دیپلم

شغل : آزاد

نهاد اعزام کننده : بسیج

سن در زمان اعزام : 22 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 59 -61-62-63-64-65-66-67

تحصیلات هنگام اعزام : سیکل

نوع فعالیت در جبهه : فرمانده تیم، دسته، گروه ضربت، گروهان، اطلاعات عملیات، مسئولیت خط 5/3 کیلومتر، معاون گردان، جانشین گردان، آموزش نظامی

وضعیت ایثارگری : جانباز 35%

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : فتح المبین، بیت المقدس، والفجر4، کربلای1، کربلای 4، محرم، کربلای5، والفجر6، بیست المقدس 4، ماهوت، والفجر 8 و رمضان

من از سال 58 عضو بسیج پایگاه امامرضا شدم و اولین بار 22 سالم بود که در سال 59 از بسیج به جبهه اعزام شدم. در همان بدو تأسیس بسیج، قبل از این که جنگ آغاز شود، ما در پایگاه شصت کلا آموزش نظامی دیدیم. در همان سال 58، به کوه های چهارباغ کردستان رفتیم که در آن جا کمین و ضدکمین را تمرین می کردیم. آن زمان هنوز جنگ ایران و عراق نبود، بلکه جنگ ایران با ضد انقلاب ها(کموله و دموکرات) در کردستان بود. از آن جا که برگشتیم، جنگ ایران و عراق شروع شد. گروه ما حدود 60 نفر بود.

یازده جنگنده گزینش شده و اعزام به کردستان

جنگ که آغاز شد، حدود 11 نفر از ما بلافاصله به کردستان اعزام شدیم. ما 11 نفر از سوی سپاه گزینش شدیم. معیارهایشان هم این بود که فرد چه قدر روحیه جنگندن داشته باشد، چه قدر آمادگی بدنی داشته باشد، یادم هست شهید عیسی بادلی، غلام ویزواری، حسین کریمی، علیرضا شهرآبادی و محمود ربیعی از جمله این 11 نفر بودند. آقای پرویز جعفریان هم فرمانده ما بود.

ما از این جا به سپاه بابل و از آن جا به تهران، به پادگان امام حسین(ع) رفتیم و اسلحه گرفتیم و ساماندهی شدیم. لحظه شماری می کردیم که کی می شود ما به خط مقدم برسیم. کل نیروهایی که جمع شدیم، حدود 360 نفر بودیم و فرمانده ما محمد بروجردی بود که از پشت بی سیم با اسم رمز عقاب شناخته می شد. آن زمان عراق با 12 لشکر به ایران حمله کرده بود که 2 لشکر آن از طرف قصر شیرین به ایران حمله کرده بودند.

بعد از 24 ساعت که در تهران بودیم، ما را به کرمنشاه و سپس به کرند بردند.تا ساعت 11،10 شب در آن جا ماندیم تا این که ما را به سرپل ذهاب بردند. از کرند تا سرپل ذهاب 45 دقیقه راه بود. ما هنوز در آن زمان فکر می کردیم که جنگ در قصر شیرین است، اصلاً فکرش را نمی کردیم که جنگ در نزدیکی ما و تنها 5،4 کیلومتر بعد از سرپل ذهاب است، دشمن در آن زمان قصر شیرین را گرفته بود و 45 کلیومتر جلو آمده بود و قصد داشت به سمت تهران بیاید.

ابتدای سرپل ذهاب رسیدیم، مقر نیروها در آن جا در مدرسه ای بود که در ابتدای سرپل ذهاب قرار داشت. یکی، دو ساعتی را در آن جا ماندیم.

اسماعیل، جنگ همین پشته ها!

عیسی بادلی رزمنده ای تیز و باهوش بود. او در همان مدت کوتاه به اطراف رفته بود که وضعیت را ارزیابی کند. کمی که دور زد، به سراغ من آمد و با حالتی که حاکی از تعجب و ناباروی بود، گفت: اسماعیل، جنگ همین پشته ها!

آن ها خمسه دارند، ما هیچ امکاناتی نداریم، فقط روحیه از امام گرفتیم

ما تا آن زمان اصلاً جنگ را ندیده بودیم و هیچ تصوری از آن نداشتیم. تا آن موقع شاید فکر می کردیم که در جنگ، ما با تیر و تفنگ آن ها را می زنیم و آن ها هم با تیر و تفنگ ما را می زنند، اما وقتی رفتیم، دیدیم دشمن توپ و تانک و خمسه و همه نوع امکاناتی دارد و این ما هستیم که هیچ امکاناتی دارد و این ما هستیم که هیچ امکاناتی نداریم، در همان شرایط هم که با واقعیت جنگ رو به رو شدیم، باز هم هیچ دلهره ای در دل هیچ کدام از رزمندگان ما نبود.

روحیه همه ما بسیار قوی بود. این روحیه ای بود که ما از حضرت امام گرفته بودیم و خدا در دل و جان ما قرار می داد. امکانات دشمن به حدی بود که اگر ما 10 تیر می زدیم، از آن سو شاید با 100 تیر جواب ما را می دادند، اما بعد از مدتی، آن قدر برای ما این وضعیت عادی شده بود که احساس می کردیم در گرگانیم و در شهر داریم قدم می زنیم!

مسجد ابوالفضل را می گفتیم پایگاه سمیه

ما در تمام آن لحظه ای فقط به این فکر می کردیم که هر شده،نباید اجازه دهیم که دشمن جلوتر از آنچه که آمده، بیاید، همه ما با تمام وجود در برابر دشمن ایستاده بودیم و به تنها چیزی که فکر نمی کردیمخواب و خوراک و استراحت بود. ما در حدود 6،5 ماه اصلاً غذای گرم استفاده نکردیم، فقط کمپوت و نان خشک می خوردیم. ما حتی بیل نداشتیم که سنگر بکنیم، سنگ ها را روی هم می چیدیم و به عنوان سنگر استفاده می کردیم. حتی برانکارد نداشتیم که مجروح را جا به جا کنیم، با پتو مجروحین را جا به جا می کردیم. به هر حال چند ساعتی از حضور ما در آن مدرسه که مقر نیروها بود نگذشته بود که آقای بروجردی آمد و گفت که تعدادی از نیروها به منطقه کوره موش بروند.

بعد از چند روز که در آن جا بودیم، ما را به منطقه تک درخت که بلندترین قله آن اطراف بود، فرستادند. برای رسیدن به آن باید حدود یک ساعت و نیم پیاده می رفتیم و چندین قله را رد می کردیم تا به آن جا می رسیدیم، 24 ساعت در تک درخت بودیم، یادم هست در آن زمان مساجد سرپل ذهاب را به پایگاه نظامی تبدیل و هر کدام از آن ها را نام گذاری کرده بودیم، مثلاً مسجد حضرت ابوالفضل را پایگاه سمیه می گفتیم. این کار را می کردیم که دشمن متوجه حضور نیروها نشود.

اسیر عراقی گفت: فردا تهران هستیم

شب دوم یا سوم جنگ بود. یک ستون نیروهای عراقی داشتند حرکت می کردند که از قصر شیرین عبور کنند. آن ها قبل از جنگ اعلام کرده بودند که ما سه روزه به تهران می رسیم و فکر می کردند هر چه جلو بیایند، هیچ نیروی ایرانی در برابرشان نیست و می توانند به راحتی به هدف خود برسند، اما همان شب که دیدیم نیروهای عراقی دارند جلو می آیند، ما حدود 40 ماشین آن ها را به همراه نیروهایش از بین بردیم و تعدادی را هم اسیر گرفتیم، سلاح های ما در آن جا فقط ژ-سه، تیربار و آر پی جی 7 و توپ 106 بود. با اسرا که صحبت می کردیم، می گفتند فرماندهان به ما گفتند که شما بروید، هیچ کس جلوی شما نیست، ما فردا تهران هستیم و صدام در آن جا برای شما سخنرانی می کند. از نیروهای ما هیچ کس در آن درگیری به شهادت نرسید.

مسجد ابوالفضل را می گفتیم پایگاه سمیه

در حال درگیری با عراقی ها بودیم که دیدیم حدود 1500 زن و مرد پیر و جوان از قصر شیرین دارند بیرون می آیند. آن ها مردم قصر شیرین بودند. عراقی ها جوانان شهر را گرفته و نگه داشته بودند، پیرمردان و پیرزنان را از شهر بیرون کرده بودند. چشم ما به آن مردم که افتاد، بیشتر غیرتی شدیم. آن ها مردم کشور ما بودند و اصلاً نمی توانستیم بپذیریم که این طور از طرف دشمن مورد آزار و اذیت قرار بگیرند. در میان آن مردم، پیرمردی بود که جاسوس بود. چهره اش اصلاً نشان نمی داد و ما به او شک نکرده بودیم. او بین ما و عراقی ها رفت و آمد می کرد. از بین ما اطلاعات را می گرفت و آن طرف به عراقی ها تحویل می داد. مثلاً بین ما می آمد و می گفت من نمی دانم این جا چه جنگی است، جنگ چریکی است، جنگ منظم است، نیروهای ما هم که به او شک نکرده بودند، گهگاه جواب او را می دادند و او اطلاعات را آن طرف به عراقی ها تحویل می داد.

به هر حال چند باری که نیروها در کار او دقیق شدند، دیدند که او از بین ما به سمت عراقی ها می رود و 24 ساعت بعد باز از آن طرف به سمت ما می آید. یادم هست رزمنده ای به نام پرویز(که اهل کرمانشاه و درجه دار ارتش بود) و سروان طوسیایی(که او هم ارتش بود، اما با بچه های سپاه همراه شده بود) این موضوع را متوجه شدند و اولین بار به او شک کردند.

ادامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده