گفتگو با قاری قرآن آزاده امین ساجدی
پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۱۴
آنان که بر سر ایمان خویش پای فشردند و دنیا و آنچه ارزانی می داشت، پشت سرنهادند و به دعوت امام(ره) لبیک گفتند و هرگز یاس را نشناختند و داغ شنیدن کوچکترین ناله را نیز بر دل دشمن نهادند. آنان که روح و جان خود را با کلام قرآن سیقل داده و آرمانی را نگهبان شدند که نهال کوچک آن را با خون دل و اشک دیده آبیاری کردند.

به گزارش نوید شاهد: بمناسبت ایام مبارک شب های قدر شب نزول قرآن گفتگوی نوید شاهد با : بهزاد امین ساجدی" آزاده موفق در عرصه قرآن را با هم می خوانیم که به گفته خود هر چه دارد از قرآن است.

 آقای امين ساجدي لطفا از خودتان بگویید.

در اولين روز تير ماه سال 1345 در روستاي "آق چاي" علیا اردبيل بدنيا آمدم. یکساله بودم که به تهران نقل مكان كرده و در سال 1354 به اردبیل برگشتیم. در مدرسه جزو كوتاه قدترين دانش آموزان بودم. با پايان يافتن دوران ابتدايي در سال 1357 وارد مدرسه راهنمايي ابوذر اردبيل شدم و تحصيلات خود را در اين مقطع ادامه دادم. از نظر تحصيلات دانش آموز متوسطي بودم. همواره با پدرم به مسجد محله مي رفتم. حضور در مسجد باعث علاقه مندي ام به قرآن گرديد. معلم قرآن مان سيد حسين محدث اردبيلي از فرهنگيان فرهيخته استان بود و از طريق او بيشتر با قرآن آشنا شدم. روخواني و روان خواني را خيلي سريع ياد گرفتم. وقتی وارد سن نوجوانی  شدم به صورت رسمی در محافل قرآن فعالیتم را آغاز کردم که با دوران جنگ تحمیلی و اسارتم مقارن شد.

چطور شد که رفتن به جبهه را انتخاب کردید؟

در زمان 8 سال دفاع مقدس نوجوانان دوست داشتند در کنار جوانان و بزرگسالان سهمي در دفاع از كشور داشته باشند من هم از اين قاعده مستثنی نبودم. با اینکه شوق به حضور در جبهه را به دليل سن پايين ام با رفتن به پايگاه و مسجد ارضا مي كردم اما شور رفتن به جبهه نه تنها با اين کارها كمتر نمي شد بلكه روز به روز به شدت علاقه ام افزوده مي شد تا اينكه در سال سوم راهنمايي در حالي كه15 سال بيشتر نداشتم ترك تحصيل كرده و آماده اعزام به جبهه شدم.

با این سن کم چطور اجازه یافتید به جبهه بروید؟

يكبار خواستم به جبهه بروم چون كم سن و سال بودم اجازه ندادند و مجبور شدم شناسنامه ام را دستكاري كنم. از شناسنامه ام فتوكپي گرفتم. در کارگزینی فهميدند و قبول نكردند. جواد صبور، مسئول وقت بسيج اردبيل روزی در مسجد نشسته بود پيشش رفتم تا از او بگیرم که مرا هم به جبهه ببرند. او خنديد و به شوخي گفت: برو بزرگتر كه شدي بیا به جبهه برو. آن موقع 13سال داشتم. فعاليت ام را در مسجد و پايگاه ادامه دادم. پاييز سال 1362 بود كه گفتند: لشكر عاشورا از تبريز به منطقه نيرو اعزام مي كند. من و چند نفر از بچه ها كه سن و سال زيادي هم نداشتيم (آن زمان 14سال داشتم) تصميم گرفتيم با اين نيروها به منطقه اعزام شويم. بيشتر بچه ها را كه سن وسال زيادي نداشتند برگرداندند و فقط من و آيت نعمتي مانديم. در صفي كه قرار بود اعزام شود ايستاديم. آنها متوجه شدند و ما را از آن صف  بيرون كشيدند. ترفند ديگري به كار برديم و قبل از نيروهاي ديگر داخل اتوبوس رفتيم و نشستيم و خدا خدا کردیم که متوجه حضورمان نشوند. خوشبختانه متوجه نشدند و ما را جزو نيروهاي اعزامي شمردند و لباس دادند. هيچ لباسي اندازه ام نبود. يكي از لباس هاي بلند و گشاد را برداشتم و پيش خياط رفتم و او شبانه آن را برايم درست كرد. خانواده هم از رفتنم اطلاع نداشت. صبح فردا و در 16 سالگي به منطقه كاسه گران اعزام شديم.

بعد از این ماجرای جالب اعزام به جبهه وارد منطقه جنگی شدید آنجا چطور بود؟

با پايان رسيدن دوران آموزش وي در منطقه كاسه گران تقسيم شده و وارد لشكر 21 عاشورا واحد تخريب گردان علي اكبر شده و کارم را در مناطق جنوب گيلان غرب و اسلام آباد به عنوان تخريب چي، روابط عمومي و موذن آغازكردم. وقتي خواستند رزمندگان را تقسيم كنند حاج "جواد صبور" مسئول اعزام لشكر عاشورا را ديدم. براي واحد تخريب 15 نفر نيرو نياز داشتند. اين نيروها بعد از نيروي اطلاعات عمليات وارد عمل مي شد. براي من جاي تعجب داشت، 15نفر از آن جمع بلند شد و من همواره از خودم سوال مي كردم كه افراد براي چه به جبهه وجنگ آمدند و چرا به واحد تخريب نمي روند؟ به بچه ها گفتم من مي روم براي من فرقي نمي كند كه كدام واحد باشد. مي خواهم خدمت كنم چند نفر ديگر نيز آمدند و ما 10 نفر شديم. به ما گفتند: اولين اشتباه آخرين اشتباه است و بايد بسيار دقت كنيد. كمتر از 3 ماه بود که در منطقه حضور داشتم که عمليات خيبر آغاز شد. و در همین عملیات در تاریخ 5/12/1362 به اسارت درآمدم.

چطور شد که به اسارت دشمن درآمدید؟

دو روز از آغاز عمليات خيبر مي گذشت تا منطقه حورالهويزه (شرق بصره) پيشروي كرده بودیم. در درگيري هاي شبانه در خط مقدم كه تا صبح ادامه داشت فرمانده گردان مان به شهادت رسيد. فرمانده دسته هم نداشتيم مجبور شديم چند نفری مسيري را انتخاب كرده و و پیش برویم. سعي مي کرديم در تيررس نباشيم. ساعت 11 بود كه آتش عراقی ها آغاز شد. متوجه شديم كه نيرو هاي عراقي هاي هلی برد کرده و وارد منطقه حورالهويزه شده و كل منطقه در محاصره آنان است. جاي فراری نبود. سنگرها را از ایرانی ها پاكسازي مي كردند. تعدادي از نيرو هاي ایرانی را به اسارت گرفته بودند. در فكر بوديم كه چكار كنيم. بچه ها گفتند: تن به اسارت دهیم. كمي صبركنيم تا ببينيم چه مي شود. نيروهاي عراقي از هر طرف مي آمدند، پناه گرفتیم. آنها در نزديكي ما مستقر شدند. مجروح بودم و از شدت درد در داخل سنگر آرام و قرار نداشتم و به خود مي پيچيدم. يك لحظه ديدم عراقي ها که يك سرگرد و چند سرباز بودند به طرف ما می آيند و هر کسی را در مسیرشان می بینند كه روي زمين مجروح افتاده با زدن تير خلاص مي كشند. وقتي به من رسيدند سرگرد نگاهی به من كرد و من به چشمان او زل زدم. از زدن تير خلاص به من منصرف شد و به سربازان اش گفت: آنها با خود بياوريد.  سربازان دست مرا گرفتند و در حالي كه روي زمين مي كشيدند از سنگر خارج كردند.

در همان لحظات اولیه اسارت عراقی ها چه برخوردی با شما داشتند؟

آنها با بدترين و توهين آميز ترين رفتارها با ما برخورد کردند. هنگام اسارت 6 نفر بوديم كه به پشت خط عراق انتقالمان دادند. چيزي براي خوردن و خوابيدن ندادند. شب را روي زمين خوابيديم. زخم مجروحان عفونت كرده بود و كسي به آنها توجهي نمي كرد. تا اين كه صبح تيمي از عراقي ها آمد و نفراتي را جدا كرده به بازجويي بردند و ما را به استخبارات بغداد انتقال دادند.60 نفر را در يك اتاق چند ضلعي كوچك جاي دادند طوري كه جایي براي دراز كردن پا وجود نداشت. 3 روز آن جا مانديم، غذا دادند گاهي اوقات نصف شب به اتاق ريخته همه ما را به بيرون برده و كتك مي زدند تا شايد با اين روش صاحب اطلاعاتي شوند. افسر عراقي ها با پا به من زد و گفت: بلند شو. يكي از بچه هاي آباداني گفت: او مجروح است و نمي تواند سر پا بايستد. افسر عراقي از دو نفر از بچه ها خواست تا كمكم كنند و سر پا بايستم. مرا بلند كردند. سرباز عراقي جلو آمد و روبرويم ايستاد و با دست مرا وجب كرد و گفت:كسي كه با ما مي جنگد چند متري بيشتر قد ندارد. به من گفت: چه مي خواهي به تو بدهم. گفتم: ناهار و خرما مي خواهم. گفت: تو همه آنها را مي خواهي بخوري. گفتم: بله. بالاخره بعد از گفت و گو چند تكه نان اضافي به من داد. اتوبوس ها آمدند و ما را به اردوگاه موصل 1 بردند. اسراي اردوگاه موصل 1 را بسيجيان كادر و ارتش تشكيل مي دادند و عرا قي ها هم به هر وسيله ممكن سعي در شناسایی و شكنجه آنان داشتند.

 تا آخر دوران اسارت آنجا ماندید؟

بعد از  6 ماه ما را تحت عنوان اسراي اطفال به كمپ 7 اردوگاه روماديه انتقال دادند که داراي 13 آسايشگاه بود و در هر آسايشگاه 12، 15 نفر اسیر حضور داشتند.

این دو اردوگاه چه فرقی با هم داشتند؟

تمام اردوگاه هاي عراق از كمترين امكانات بهداشتي و غذايي محروم بودند و اسرايي كه مجروحيت و يا بيماري داشتند از هيچ دارو و درماني برخوردار نبودند. وضعيت غذا و درمان اسفناك بود. غذاي بخور و نميري در دو وعده مي دادند. براي صبحانه يك نوع آش شبيه عدس و چاي بسيار غليظ و شيريني مي دادند. ناهار براي هر 10 نفر يك مرغ بود كه وقتي تقسيم مي كرديم به كسي چيزي نمي رسيد. براي هر نفركمتر از 11 قاشق برنج مي رسيد. هيچ نوع خدمات درمانی براي مجروحان صورت نمي گرفت. آنهایی که حالشان وخيم بود به بيمارستان انتقال مي یافتند .ساعت 5 بعد از ظهر داخل آسايشگاه مي رفتيم و تا ساعت 8 صبح فردا در آسايشگاه بودیم. اجازه نمي دادند حتي به دستشويي برويم. گوشه اي از آسايشگاه را پرده نصب كرده و سطلي را آنجا گذاشته بوديم و به عنوان دستشويي از آن استفاده مي كرديم. يك حمام داشتيم و بيشتر با آب سرد استحمام می کردیم.

 در این مدت خانواده تان از اسارت شما خبر داشتند؟

خانواده ام از اسارتم بی خبر بودند. بعد از گذشت 6 ماه از  انتقالم به اردوگاه رومادیه و حضور نمايندگان صليب سرخ، نامم در ليست اسراي جنگي قرار گرفت و نامه ام به دست خانواده ام رسید و آنها از اسارتم باخبر شدند.

در اسارت برای سرگرمی چه فعالیت هایی انجام می دادید؟

با اسراي كمپ 7 يك كميته ي فرهنگي تشكيل دادیم و با برنامه ريزي و تشكيل گروه های سرود و هنري، برنامه هاي مختلفي را در مناسبت هاي مختلف برگزار كرديم. مراقب بودیم عراقي ها متوجه برنامه های مان نشوند. برنامه ها را مخفيانه برگزار مي كرديم.

در اسارت چطور به فعالیت قرآنی ادامه دادید آیا امکانش بود؟

سالهای اول اسارت در اردوگاه موصل خیلی سخت گیری می کردند هر گونه فعالیت دینی و مذهبی ممنوع بود حتی جرات نماز خواندن به صوت فردی را نداشتیم وقتی به اردوگاه رومادیه انتقال یافتم وضعیت ما فرق کرد برای 100 نفر داخل یک آسایشگاه تنها یک قرآن وجود داشت که در حد معمولی بدون سرو صدا می خواندیم.

تيمسار رجب عليزاده، فرمانده لشكر زرهي ارتش شيراز که به زبان انگليسي كاملا مسلط و در دوران اسارت زبان فرانسه و آلماني و تا حدي ايتاليايي را ياد گرفته بود و حافظ كل قرآن و نهج البلاغه بود به بچه ها قرآن و نهج البلاغه ياد مي داد. من صرف و نحو عربي را از او ياد گرفتم. كلاس سواد آموزي و تفسير احكام و قرآن برگزار مي كرديم. بچه های كميته فرهنگي سعي مي كردند در جهت پويايي و شادابي اسرا گام بردارند.

در ماه رمضان چطور؟

در ایام رمضان خواندن قرآن شدت بیشتری می یافت مجبور می شدیم برای اینکه عدالت برقرار شود و همه بتوانند از فیوضات آن بهره مند شوند برنامه نوشته برای هر نفر یک جز یا سوره تعیین می شد این طوری تا پایان ماه رمضان بیش از 30 بار در یک آسایشگاه برنامه ختم قرآن اجرا می شد و همه می توانست قرآن بخواند برخی از بچه ها حفظ هم می کردند.

کلاسهای قرآن هم داشتید؟

کلاسهای مختلفی داشتیم که پر رونق ترین آن کلاس آموزشی قرآن بود. من هم به عنوان فراگیر و هم مربی در این کلاسها فعالیت داشتم به مروز زمان رشته های مختلف قرآنی از هم جدا شد من در رشته رو خوانی و روان خوانی تا سطح سه امروز را طی کردم بعدها که روحانیونی به آسایشگاه ما آمدند کلاسهای تفسیرترجمه و آشنایی با مفاهیم شروع شد و لذت قرآن آموزی ما را دو چندان کرد.

وجود قرآن را چقدر در روحیه دهی به اسرا موثر می دانستید؟

اگر آیات امید بخش قرآن نبود تحمل دوران اسارت سخت بود در یک کلام قرآن تسکین بخش همه اسرا بود و از این بابت خدا را شاکر هستم.

خاطره ای از قرآن و یا نماز خواندن در اسارت بگویید؟

من و آزاده درودگری موقعیت که مناسب می شود قبل از نماز مغرب اذان می گفتیم یک روز وقت اذان متوجه نگهبانی آسایشگاه نشدم بعد از پایان ان ارشد آسایشگاه خبر آورد که دنبال کسی که اذان می گفت می گردنند برای اینکه بچه ها را اذیت نکنند بلافاصله بلند شدم و رفتم نگهبانی خودم را معرفی کردم مسئول انها با غضب گفت" انگار صدایتان به خودتان خوش آمده است مگر اینجا مسجد است پادگان جای این بازیها نیست بخصوص که اسیر باشی و خارج از قانون عمل کنی." اجازه حرف زدن نداد به دستورش سربازان بعثی به جانم افتادند و دست و پا شکسته به آسایشگاه برگشتم.

خبر رحلت امام (ره) را چگونه فهمیدید و عکس العمل اسرا در آن لحظات چه طور بود؟

چند ماهی از اعلام خبر آتش بس نگذشته بود و اسرا در شادي آن غوطه ور بودند كه ناگهان خبري وحشتناك اردوگاه هاي عراق را به لرزه در آورد. اسرا كه تمام سختي هاي اسارت را به اميد ديدار يار و رهبر خود تحمل مي كردند اكنون با شنيدن خبر ارتحال وي در بهت و حيرت فرو رفته بودند. خبر ارتحال امام به عنوان خبر مهم از رسانه هاي عراق پخش شد. ارتحال امام براي ما قابل درك نبود. امام محبوبيت و جايگاهي ویژه ای داشت، اين فرمایش امام كه گفتند: بعد از من سلام مرا به اسرا برسانيد بسيار عميق است و تفكر عميقي را مي طلبد. آنجا اجازه عزاداري به ما ندادند. هر چند هوا گرم بود همگی لباس یشمی کلفتی که عراقی ها برای پوشیدن در سرما داده بودند پوشیدیم. 3 روز مراسم عزاداری برگزار كرديم. عراقي ها دخالتي نكردند.

رفتار اسرا با همدیگر چطور بود؟

اسرا از هر نژاد و مذهب باهم بسيار مهربان و رئوف  بودند و سعي مي كردند با همدیگر طوری رفتار كنند جای خالی خانواده و دوستان را برای یکدیگر پر کنند تا احساس تنهايي نكنند. این حسن رفتار اسرا با یکدیگر تعجب ماموران صليب سرخ را برانگيخته بود. آنان اذعان مي كردند: الفتي كه بين اسراي ايراني و لبناني وجود دارد واقعا ستودني است. ارتباط خوب و انضباط آنان ما را به تعجب وا مي داشت.

آیا بعثی ها سعی می کردند از شما به عنوان ابزاری برای اجرا کردن نقشه های شوم خود استفاده کنند؟

عراقي ها گاهي براي خود برنامه ريزي مي كردند مثلا مي خواستند براي آموزش اسرا مدرسه اي تاسيس كنند كه در واقع با هدف تبليغ خود اين كار را انجام مي داند.گاهي اوقات هم با آوردن خبرنگاران خارجي مي خواستند برخي از اهداف خود را عملي كنند كه با اعتصاب اسرا روبرو شدند. اوايل اسارت عراقی ها به ما آموزش رژه مي دادند. متوجه شديم كه هدف آنها از این آموزش این بود که مي خواستند در يك مراسم خاص ما را به خيابان برده و ما بطور رسمي جلوي صدام رژه برویم. وقتي متوجه هدف شان شديم دست به اعتراض و اعتصاب زديم. به خاطر اين اعتراض بعضي از بچه ها را شكنجه كردند كف پاي يكي از بچه ها را كه اهل كرمان بود با اتو سوزاندند که به این خاطر يك سال روي ويلچر نشست. نمي توانست پاي خود را زمين بگذارد. هر روز جهت پانسمان به بيمارستان مي رفت.

روزهای سخت اسارت کی به اتمام رسید و به میهن بازگشتید؟

اولین روز شهريور سال 1369 نمايندگان صليب سرخ آمدند و بر روی كارت صليب مان مهر باطل زدند. اين نشانه آزادي مان بود. صبح روز جمعه بود كه به مرز خسروي رسيديم. ديدن پرچم ايران و وطن جان ما را زنده كرد. در مرز اتوبوس هاي ايراني را ديديم كه براي انجام تبادل اسرا بر روي پل ايستاده بودند. وقتي به ایران قدم گذاشتیم به خاك افتاده سجده شكر به جاي آوردیم. تا اینکه باور كرديم كه آزادی مان يك حقيقت است. وصف روزی که با گذشت 77 ماه و 26 روز دوری از وطن با 30درصد جانبازي در خاک کشورم بودم غیر قابل بیان است.

شب اول در كرمانشاه ده نفر از بچه ها در پشت ماشينی که آنجا توقف کرده بود در حال خواندن دعاي كميل بودند. نزديك نماز صبح بود دیدم به دنبال موذن می گردند. گفتم :من موذن هستم. بعد از هفت سال در کمال آرامش اذان دادم.

برای روبرو شدن با خانواده ات چقدر آمادگی داشتید؟

 براي ديدن خانواده ام لحظه شماري مي كردم. با خود فكر می كردم چگونه با خانواده ام روبرو شوم. آنها با دیدنم چه عكس العملي خواهند داشت. اولين نفري كه خواهم ديد چه كسي است. ماشين به كندي حركت مي كرد و اصرار ما را  براي هر چه زود تر رسيدن افزون تر مي كرد.گاهي اتوبوس براي پياده كردن آزاده اي كه خانواده اش به استقبال وي آمده بودند توقف مي كرد. با خود گفتم پس چرا كسي از خانواده ام براي استقبال من نيامده است. بعدها فهميدم وسط راه ماشين خانواده ام خراب شده و وقتي كه به تبريز مي رسند ما آنجا را ترك كرده بوديم. هنگامي كه به سراب رسيديم واقعا بوي زادگاهم را استشمام كردم. حال خاصي به من دست داد.

چه خاطره ای از آن روز به یاد ماندنی دارید؟

وقتي به خيابان امام رسيديم به خاطر انبوه جمعيت اتوبوس اصلا نمي توانست حركت كند. داخل اتوبوس كه بوديم دنبال خانواده ام مي گشتم تا اينكه يكي از فاميل هايمان را ديدم و با دست به او اشاره كردم. به طرفم آمد پرسيدم تو عارف هستي؟ با سر پاسخ داد. وقتي مرا شناخت گفت: مي روم تا به همه خبر بدهم كه تو آمده اي. ما را به مصلي بردند و آنجا سپاه ما را تحويل خانواده هايمان داد. هر كس كه پياده مي شد مردم او را در آغوش گرفته و با فشار وارد مصلي مي كردند. با خود گفتم: خدايا با اين حجم جمعيت فكر نمي كنم سالم بمانم و تمام وسايلم گم خواهد شد. پياده شدم دور زدم و روبروي يك ساختمان ايستادم و به مردم تماشا كردم. حتي چند بار نيرو هاي انتظامي آمدند و گفتند لطفا اينجا نايستيد. در لحظه ای كه از پله ها پايين مي رفتم يك نفر در جلوي در ايستاده بود و بچه ها را يكي يكي داخل مصلي مي برد مرا شناخت. با او در يك پايگاه فعاليت مي كرديم. گفت: آن يك نفر كه آنجا ايستاده آزاده است. مردم به طرفم هجوم آوردند و مرا به داخل مصلي بردند. از بس كه با دوستان و آشنايان دست داده و روبوسي كرده بودم نفس كم آورده بودم. بالاخره بعد از مراسمي ما را تحويل خانواده هايمان دادند. همراه با آنان به طرف خانه راه افتاديم.

بعد از آزادی برای زندگی ات چه برنامه ریزی کردید و چقدر توانستید آن را عملی کنید؟

پس از آزادي ادامه تحصيل داده و با اخذ مدرك ديپلم در رشته ادبيات و علوم انساني در آموزش و پرورش استان به عنوان دفتردار و بعد از مدتی با تغيير كار خود در شركت گاز بازرس ارشد ایمنی این شركت مشغول شدم.

به فعالیت قرآنی خود ادامه دادید؟

به قرآن علاقه خاصی دارم اگر یک روز کلام الهی را نخوانم یا نشونم احساس بیماری می کنم. بعد از آزادی در سالهای بین 1373 و 1374 در جلسات متعدد فعالان قرآنی از جمله حسین حاجی محمدی و دیگر دوستان به طور مرتب شرکت می کردم آنجا بود که فکر تاسیس یک موسسه قرآنی به ذهنمان رسید و به طور رسمی برنامه های قرآنی خود را در این موسسه اداره کردیم خروجی این جلسات باعث شد نخستین دارالقرآن اردبیل تشکیل شود آن زمان موسسات و دارالقرآن به این شکا نبود همه علاقه مندان در خانه ها و مساجد فعالیت قرآنی داشتند.

در مسابقات قرآن چی شرکت می کنید؟

در مسابقات داخلی اداره مان در شرکت گاز چند بار موفق به کسب مقامهای دوم یا سوم شدم چندان علاقه ای برای شرکت در مسابقات را ندارم شرکت در محافل قرآنی و آموزش را ترجیح می دهم.

حضور قرآن را چقدر در ادامه مسیر زندگی خود موثر می دانید؟

توجه به کلام الهی هم به صورت ظاهری و هم باطنی به زندگی انسان برکت می دهد روح و جسم انسان احساس سبکی خاصی می کند اگر چه ما بیشتر به ظاهر امر را می بینیم ولی بدون شک برکتش خیلی وصف ناپذیر است.

خانواده تان هم در این عرصه فعالیت دارند؟

خواند قرآن در خانواده ما مرسوم است روزی نیست که صدای قرآن از خانه ما شنیده نشود اکنون پسرم کلاس اول ابتدایی است و با گذران مراحل روخوانی و روان خوانی موفق به حفظ یک جزء قرآن شده است دخترم نیز دو جزء قرآن را حفظ کرده و قصد دارد حافظ کل قرآن شود همه زحمات آنها و آموزش آنها را نیز مادرشان برعهده گرفته و برای موفقیت آنها خیلی در قرآن موزی خیلی تلاش می کند.

نظر شما درباره ترویج قرآن در جامعه چیست؟

به نظرم خانواده بویژه والدین نقش اساسی را دارد تا فرزندان ما با قرآن انس یافته و نسل به نسل ادامه داده شود. از طرفی جامعه و مسئولان نیز باید برنامه های غنی در این خصوص داشته باشند متاسفانه آن طور که لازم است در این مورد موفق نبوده ایم و برای فراگیرشدنش باید گامهای اساسی برداشته شود چرا که پایداری ما به قرآن وابسته است و با قرآن می توانیم نظام خود را حفظ کنیم همانطور که تمسک به قرآن و نماز به پا داشتن سبب امید به زندگی و سرافرازی ما آزادگان در دوران سخت اسارت شد.

 

 به عنوان کسی که سالهای سال بخاطر کشور او اسلام در اسارت بوده از جامعه چه انتظاری دارید؟

ماجزو جامعه هستيم و جداي از آن نيستيم اگر جامعه براي ما القابي انتخاب كرده تنها تكليف ما را افزون تر كرده است. ما از ملت طلبكار نيستيم و نمي خواهيم در مقابل كاري كه انجام داده ايم چيزي بما بدهند. از مسئولان انتظار دارم با راه اندازی تشكيلاتي آنان را از لحاظ فرهنگي تغذيه كنند.

کلام آخر؟

جامعه روشنفكر ما بايد وارد وادي ترویج فرهنگ ايثار و شهادت و ترويج آن شود تا مردم را روشن كنند و اين يك حقيقت است ما بايد از كانون خانواده خود شروع كنيم. هركس در هر مرحله ای که هست مي تواند خدمت كند.

گفتگو: خدیجه سلمانی

 انتهای پیام./

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده