خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
در آن سال ها، گهگاه مرخصی های کوتاه مدتی می گرفتیم و به داخل شهر مریوان می آمدیم. نمی شد انسان عادی را از ضد انقلاب تشخیص داد، امنیت به هیچ عنوان وجود نداشت. آن ها مسلح بودند و هر آن امکان حمله آن ها به رزمندگان وجود داشت.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 5 % هشت سال دفاع مقدس « علیرضا آهاز » را در ادامه می خوانید.

نام : علیرضا

نام خانوادگی : آهاز

فرزند : علی اکبر

متولد : 1344

تحصیلات : فوق لیسانس

شغل : وکیل دادگستری

نهاد اعزامی : سپاه و بسیج

سن در زمان اعزام : 17 سال

سابقه حضور در جبهه : سال 61-62-64-65-66-67

تحصیلات هنگام اعزام : دوم دبیرستان

نوع فعالیت در جبهه : گردان پیاده، خمپاره یگان ادوات، اطلاعات و عملیات

وضعیت ایثارگری : جانباز 5%

نسبت با شهید : -

حضور در عملیات : صاحب الزمان(عج)، کربلای4، کربلای5، کربلای8،کربلای10، بیت المقدس7

قله ای که ما در آن بودیم، فاصله ای بود بین جهان نما تا گرگان

علاوه بر این سختی ها که ناشی از موقعیت اقلیمی کردستان بود، این منطقه از لحاظ جغرافیایی هم فضایی وحشتناک بود، در آن سال ها، گهگاه مرخصی های کوتاه مدتی می گرفتیم و به داخل شهر مریوان می آمدیم. نمی شد انسان عادی را از ضد انقلاب تشخیص داد، امنیت به هیچ عنوان وجود نداشت. آن ها مسلح بودند و هر آن امکان حمله آن ها به رزمندگان وجود داشت. در جاده ها این ناامنی به مراتب بیشتر بود، گاهی به گوشمان می رسید که رزمندگان در جاده ای کمین خورده اند، چون فضای غالب در شهر با رزمندگان بود، شاید ضدانقلاب جرات درگیری را نداشت. آن جا خیلی توصیه می کردند که شب بیرون نروید، تنها بیرون نروید، فاصله بین قله ای که ما در آن بودیم تا شهر مریوان، فاصله ای بود بین جهان نما تا شهر گرگان.

هم گلوله ترکید و هم خمپاره

اولین ترسی که در مدت جبهه احساس کردم، در همان اولین نگهبانی ای بود که در جبهه غرب انجام دادم. در نوک قله، سنگر نگهبانی وجود داشت. هم از جلو امکان حمله دشمن وجود داشت و هم از پشت، سوز سرمای بسیار شدید هم که حاکم بود. من دوشکاچی سر قله بودم. هر از گاهی می شنیدیم برخی ضد انقلاب ها یا گردهایی که با عراقی ها کار می کرده اند، آمده اند و سر نیروهای ما را بریده اند.

این ها همه باعث می شد که احساس دلهره و ترس داشته باشم. در آن جا برای هر کدام از ما حدود دو ساعت و نیم تا سه ساعت سهم نگهبانی می افتاد. یک بار یادم هست که در کردستان خمپاره ما یخ زد. یکی از بچه ها خواست که آن را امتحان می کردند، جراحت شدیدی برداشتند.

کردستان و شهر مریوان اگر چه زمستان بسیار سرد و خشنی داشت، اما بهار و تابستان آن جا بی نهایت خوش آب و هوا بود.

جفیر ساکت بود

بار دومی که به جبهه رفتم، به جنوب اعزام شدم، جنوب سختی سرمای بی حد کردستان را نداشت، اما گرمای آن بسیار ما را آزار می داد. اواسط فروردین بود که آن جا رفته بودم، ما را به جفیر بردند که جبهه تقریباً ساکتی بود. جفیر ساکت ترین جبهه ای بود که رفتم بین ما و عراق فضای آبی بلندی بود و فاصله خط مقدم ما با خط مقدم آن ها بسیار زیاد بود، به طوری که ما اصلاً خط مقدم آن ها را نمی دیدیم. آن جا منطقه پدافندی بود، در آن جا جنگی صورت نگرفت، فقط گهگاهی از سوی دشمن خمپاره ای می آمد و بعضاً یکی دو رزمنده به شهادت می رسیدند. در مدت سه ماهی که آن جا بودم، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.

ما توانستیم کمین را بگیریم، ولی نتوانستیم دوام بیاوریم

دفعه بعد که به جبهه رفتم، سال 64 بود. من در سال 64 به جبهه رفتم، با این نیت که بروم و بمانم. من آن طلبه بودم، جدا شدن از فضای طلبگی هم برایم سخت بود. اولین عملیاتی که در آن زمان شرکت داشتم، عملیات صاحب الزمان بود.

لاشه یخ زده گوسفند و کباب روی الوار

قله هایی که ما در آن بودیم، قله های تیز و سنگلاخی بود که زمستان های خشن و طاقت فرسایی داشت. اما با همه این سختی ها، ما حتی یک لحظه هم احساس سختی نکردیم، ما به این وضعیت خو گرفته بودیم. برای ما این سختی ها شیرین بود. ما شب ها در کیسه خواب می خوابیدیم. در طول آن سه ماه و نیم، ما اصلاً پتو نداشتم و فقط در کیسه خواب می خوابیدیم. اما حتی یک شب هم احساس سختی نکردیم. زندگی ما با برف عجین شده بود، بدن ما هم از بس که از روی قله ها و ارتفاعات رفته و برگشته بودیم، بسیار ورزیده شده بود.

ما هر چند روز یک بار پیت های 20 لیتری نفت را از پایین قله به بالا انتقال می دادیم. هر یک از ما یکی از این پیت ها را بر می داشت و به بالا می برد. این مسافت حدود 3،2 ساعت طول می کشید که از قله پایین می آمدیم و چون زمان برگشت دستمان پر بود، 4،3 ساعت طول می کشید که برگردیم بالا گاهی اوقات لاشه یخ زده گوسفند را هم با خود بالا می بردیم و روی الوار کباب می کردیم، تنها غذای تازه که هر از گاهی اتفاق می افتاد که استفاده کنیم، همان کبابی بود که روی الوار درست می کردیم. ما در سنگر حدود 15،10 نفر بودیم که تنها گرگانی آن جمع، من بودم، در نزدیکی سنگر ما هم سنگر بچه های ارتش بود که نیروهای توپخانه بودند.

و بسیار هم با صفا و پاک بودند، آن ها بسیار متشخص، شجاع و در آن ها کارشان کاملاً از ما جدا بود. حتی تدارکات و انبار آذوقه مان هم از هم جدا بود.

دامه دارد...
منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده