چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۱۲
به همراه تیمسار بابایی در قرارگاه امام حسین (ع) هویزه بودیم، روزی یکی از ناخداهای نیروی دریایی به قرارگاه آمده بود. بابایی با لباس بسیجی و سرتراشیده در کناری سر به زیر انداخته بود و ناخدا او را زیرچشمی نگاه می کرد.
شهید عباس بابایی: مساله اصلی جنگ است

به همراه تیمسار بابایی در قرارگاه امام حسین (ع) هویزه بودیم، روزی یکی از ناخداهای نیروی دریایی به قرارگاه آمده بود. بابایی با لباس بسیجی و سرتراشیده در کناری سر به زیر انداخته بود و ناخدا او را زیرچشمی نگاه می کرد. ناخدا برگشت و گفت:

- حالت خوبه؟

عباس گفت:

- الحمدلله، خیلی خوبم.

ادامه داد:

- شما را می شناسم.

ناخدا گفت:

- مرا کجا دیده ای؟

عباس گفت:

- مگر نه این است که برادرتان دبیر زبان است؟

ناخدا در حالی که آهسته به پهلوی عباس می زد گفت:

- او را از کجا می شناسی؟

عباس خطاب به ناخدا گفت:

- آن وقت ها که من درس می خواندم، برادر شما مدیر مدرسه ما بود و در دوران تحصیل نیز با دایی من همکلاس بوده اند.

ناخدا گفت:

- بچه کجایی؟

عباس گفت:

- قزوین

ناخدا گفت:

- خب: همشهری هم که درآمدیم.

و در حالی که لبخند می زد، دوباره به شانه عباس زد و گفت:

- خب دیگه، تعریف کن، برای چه به اینجا آمده ای؟

عباس گفت:

- خدمت می کنم.

ناخدا پرسید:

- یعنی سربازی؟

عباس پاسخ داد:

- بله سربازم

ناخدا گفت:

- می خواهی به فرمانده ات سفارش کنم تا تو را یک هفته به مرخصی بفرستد؟ و به پدر و مادرت سر بزنی؟

عباس گفت:

- خیلی ممنون. به مرخصی نمی روم.

با نشانه هایی که عباس داده بود، ناخدا می خواست تا برای او کاری کرده باشد؛ بنابراین دوباره گفت:

- بیا برو مرخصی، صفا کن. عشق کن. روحیه ات تازه می شه. راستی اسم فرمانده ات را نگفتی!

عباس گفت:

- خدا.

ناخدا گفت:

- خدا که فرمانده همه ماست؛ اما فرمانده تو در اینجا چه کسی است؟ بگو تا همین حالا به او زنگ بزنم.

در همین حال سرهنگ خلبان امیریان، که برای انجام کاری از طرف شهید بابایی بیرون رفته بود، داخل شد. به یاد دارم پس از ادای احترام، گفت:

- تیمسار! ببخشید، همه کارهایی را که فرموده بودید انجام دادیم. در ضمن طبق هماهنگی به عمل آمده. «F-14» ها روی منطق می آیند.

با گزارش امیریان، ناخدا تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی رخ داده. از جا بلند شد. عباس گفت:

- برادر بنشین. تازه داشتیم با هم آشنا می شدیم.

ناخدا که شرمسار به نظر می آمد، گفت:

- مرا ببخشید تیمسار! واقعا اشتباه کردم. من فکر کردم شما سرباز هستید و از پدر و مادرتان دور افتاده اید؛ وگرنه چنین جسارتی نمی کردم.

عباس گفت:


- دوست من! ما همه برادریم. همه ما یک مساله داریم و آن هم جنگ است. بنشین آقاجان. این چه فرمایشی است؟

منبع: پرواز تا بی نهایت/ یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده