شهدای ماه مبارک رمضان
دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۳۳
ماه مبارک رمضان سال 1361 رزمندگان در اوج گرمای تابستان در جبهه‌ها حال و هوای ویژه‌ای داشتند. هرکدام آنها از اقصی نقاط کشور به جبهه‌ رفته بودند و حکم مسافر را داشتند.
آنها در حالی که روزه دار و لب‌هایشان خشکیده بود، طعم شیرین شهادت را چشیدند

ماه مبارک رمضان سال 1361 رزمندگان در اوج گرمای تابستان در جبهه‌ها حال و هوای ویژه‌ای داشتند. هرکدام آنها از اقصی نقاط کشور به جبهه‌ رفته بودند و حکم مسافر را داشتند. کمتر می‌توانستند در منطقه‌ای ثابت باشند اما بعضی هم از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند که در یک منطقه بمانند تا بتوانند قصد 10 روز کنند و روزه بگیرند. روزهای طولانی بالای 16 ساعت، گرمای شدید و سوزان و نبرد با دشمن، تشنگی شدید و ضعف و بی‌حالی از جمله شرایط سختی بود که وجود داشت اما به لطف خدا در ایمان و  اراده رزمندگان کمترین خللی ایجاد نمی‌کرد.

شانزدهم خرداد ماه 1360، 40 نفر بسیجی که بیشترشان دانش‌آموز بودند از اسدآباد به پادگان ابوذر همدان اعزام شدند. همه آنها پس از گذراندن دو هفته آموزش سخت زیرنظر مربیانی همچون «مرحوم حبیب‌الله فرخی» و شهید «علی چیت ساز» روز 31 خرداد ماه آمادگی‌های لازم برای رفتن به جبهه را پیدا کردند.

 اما به دلیل محرومیت برخی هایشان که ناشی از مخالفت والدین یا کم بودن سن تعدادی از آنها بود در نهایت جمعی از بسیجیان، 27 اسدآبادی که 22 نفر از آنان را دانش‌آموزان دبیرستانی شهر تشکیل می­ داد به همراه 120 نفر دیگر که از بقیه شهرهای استان همدان آمده بودند با سرپرستی شهید علیرضا خزایی به جبهه مریوان اعزام شدند. تاریخ اعزام آنها با گذشت 9 ماه از تجاوز رژیم بعث عراق به حریم مقدس جمهوری نوپای اسلامی و اشغال مناطق وسیعی از خاک میهن‌مان و شهرهایی چون؛ خرمشهر، مهران، قصرشیرین و... برابر بود. قرار بود عملیاتی محدود اما در زمان خود بسیار بزرگ و مهم در جبهه مریوان انجام شود.

شب 19 رمضان این گروه پس از یک ماه پدافند در قله‌های مرزی کوه تخت مریوان در عملیات برون مرزی به فرماندهی احمد متوسلیان در قله «شنام» حضور یافتند. آن شب گرمای شدید، باد و طوفان شن‌های روان و از همه مهم‌تر نبرد با دشمن آن هم برای کسانی که روزه دار بودند شرایط بسیار سختی را رقم زده بود. (البته واضح است که انسان تا در شرایط موجود قرار نگیرد درک مطلب برایش سنگین خواهد بود). شرایط خاص آن شب موجب شد در آن عملیات بسیاری از رزمندگان به وصال حضرت حق بپیوندند. آنها در حالی که روزه دار و لب‌هایشان خشکیده بود، به عشق اباعبدالله الحسین(ع) و عطش کربلا رفتند و به شهادت رسیدند.

شنام  قله‌ای در خاک عراق و در نزدیکی مرز کردستان ایران با کردستان عراق است که بومی‌ها آن را به نام شرام و غیر بومی‌ها آن را به نام شنام می‌شناسند. در دامنه‌ این قله‌ کوچک روستاهای کوچکی قرارگرفته‌اند  و از بلندای آن شهر حلبچه عراق به‌خوبی قابل‌رؤیت است اما امروز کسی به آنجا رفت‌وآمد نمی‌کند چراکه سراسر آن در زمان جنگ مین‌گذاری شده است. فاتحان شنام خاطره‌هایشان در آتش، ریشه‌هایشان در خاکستر و تنهایی پژواک فریادشان در دل کوه بود چرا که شنام روایت دلدادگی یاران حاج احمد متوسلیان و پنج‌تن از شهدای شهر اسدآباد است که شجاعانه جنگیدند.

سردار علی‌رضا خزایی پس از عملیات شنام و با خبر شدن از وقایع آن در پارک شهید رجایی لب به سخن گشود و گفت؛ من تنها برای بازگرداندن اجساد شهدای شنام می‌روم یا اجساد آنها را می‌آورم یا خود نیز به آنها ملحق می‌شوم. دو ماه بعد درست در یازدهم شهریورماه ۱۳۶۰ سردار علیرضا خزایی نیز به جمع دوستان شهیدش می‌پیوندد و با شهادت فرمانده وقت سپاه اسدآباد دیگر دسترسی به شنام قطع می‌شود.

محمدرضا فروتن، محمد ورمزیار، بیژن شفیعی، محمد همایی رشید و خسرو آزرمی پنج دانش‌آموزی بودند که در این عملیات مخلصانه در برابر دشمن و استکبار جهانی ایستادند و جان خویش را فدای امام و انقلاب کردند.

کیانوش گلزار و حسن مراد مرادی هم دو نفر از رزمندگان مجروح این عملیات بودند که در هنگام مراجعت به بیمارستان سنندج در میانه راه به کمین حزب کومله می‌افتند. نباتعلی فتاحی که برای جویا شدن از احوال برادر و دوستانش به مریوان رفته بود در این بازگشت حضور داشته که او نیز اسیر کومله می‌شود. در بیدادگاه کومله، مرادی و فتاحی غریبانه تیرباران می‌شوند و گلزار بیش از یک سال رنج در غربت بی‌برادری را تحمل می‌کند. باقیمانده نیروهای اعزامی از اسدآباد هم به توصیه علیرضا خزایی به خطوط مرزی و ارتفاع کوه تخت برمی‌گردند. منوچهر شعبانی، حسین گلزار عطا و علی ولی‌زاده تا پایان مأموریت یعنی اوایل شهریور، باقیمانده اسدآبادی‌ها را در این حضور پدافندی همراهی می‌کنند.

مادر شهید فروتن درباره شهادت پسرش می‌گوید؛ محمد روز 19 رمضان به دنیا آمد و روز 19 رمضان شهید شد. آن شب خواب عجیبى دیدم که دلهره خواب بیدارم کرد. دست و پاهایم مى‌لرزید. نزدیک سحر بود. سفره را آماده و بعد حاج آقا را بیدار کردم. سر سفره پرسیدم حاج آقا! محمد چند سالش است؟ حاج آقا خندید و گفت: امروز 19 رمضان محمد 18 ساله مى‌شود! نمى دانم چه شد که یک باره تنم شروع کرد به لرزیدن، لرزشى که تا دو روز بعد از شنیدن خبر شهادت محمد و چهار نفر از دوستانش ادامه داشت. در مسجد برایشان مراسم گرفته بودند، براى محمدى که جنازه نداشت. آخر براى یک مادر خیلى سخت است که جوان چون دسته گلش رابه جبهه بفرستد، اما از آن قامت رعنا، حتى تکه‌اى گوشت واستخوان هم نیاید.

منبع: مشرق
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده