به مناسبت بیستم خردادماه سالروز شهادت شهید علی سرحدی
يکشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۱۶
سوم اسفند سال 95 به همراه تصویر بردار و عکاس و مصاحبه کننده از بندرعباس به طرف شهرستان رودان در استان هرمزگان حرکت نمودیم . بعد از رسیدن به شهررودان به بنیاد شهید رودان رفتیم . مسئول محترم بنیاد با خانواده معظم شهید علی سرحدی هماهنگی لازم رو انجام داد . پس از انجام هماهنگی به طرف منزل والدین محترم شهید حرکت کردیم . به خانه بسیار ساده والدین گرامی شهید رسیدیم ...

متن مصاحبه با پدر ومادر محترم شهید گرانقدر علی سرحدی

سوم اسفند سال 95 به همراه تصویر بردار و عکاس و مصاحبه کننده از بندرعباس  به طرف شهرستان رودان در استان هرمزگان حرکت نمودیم . بعد از رسیدن به شهررودان به بنیاد شهید رودان رفتیم . مسئول محترم بنیاد  با خانواده معظم شهید علی سرحدی هماهنگی لازم رو انجام داد . پس از انجام هماهنگی  به طرف منزل والدین  محترم شهید حرکت کردیم . به خانه بسیار ساده والدین گرامی شهید رسیدیم ، از آنان احوال پرسی و دلجویی  کردیم ، مصاحبه کننده مشغول صحبت کردن و آماده سازی والدین شهید برای  انجام مصاحبه شد . هرچند  به دیل کهولت سن خیلی از خاطره ها و رویدادهای زندگی فرزندشان  به یاد نمی آوردند اما تا جایی که ممکن بود پدر و مادر شهید در مورد شهید حرف زدند  و ا ز نحوه ی به شهادت رسیدن فرزندشان گفتند .  در ادامه این گفتگو را باهم مرور می کنیم ...

بسم الله الرحمن الرحیم . سلام مادر جان

مادر شهید: سلام

حالتون خوبه

مادر شهید: الحمدلله

سلامتید؟

مادر شهید: سالم باشید

خوبی پدر جان؟

پدرشهید : الحمدلله آقا

چه خبر در چه حالید؟


پدرشهید : هستیم زیر سایه ی شما ما که دیگه عمرمون رو کردیم ثمره ی زندگی رو هم خوردیم نوبت شما جوونهاست

مادر جان خودتون رو معرفی کنید

مادر شهید: فاطمه مجید زاده هستم

پدر خودتون رو معرفی کنید؟

مادر شهید: این هم محمد سرحدی

شهید را معرفی کنید

مادر شهید: شهید علی سرحدی

علی فرزند چندم شماست مادر جان؟

مادر شهید: ... نمیدونم فراموش کردم

رفتار شهید با شما چطور بود؟

مادر شهید: رفتارش .. می رفت کار میکرد کشاورزی می کرد.

.اخلاقش؟..  یک حرف {بدی} به ما نزد ..

پس چرا دلم داره آتیش میگیره. نیکی کرد{به ما}. ..می رفت کار میکرد میرفت کشاورزی میکرد از اینجا تا چراگاهها تا اون دست ..

الان{همه} از خوبیش میگن که یعنی رحمت به همون شیری بشه که این بچه خورده. همین که ازدواج کرد همه سر یک سفره بودیم جدا نشدیم تا زمانی که رفت زیر گلوله{شهید شد}. عید رمضان بود که اینجا آمدند خبر دادن (پدرش اینجا نبود)علی سرحدی شهید شد. گفتم وای که خونه ام سوخت. 12 شب و 12روز توی دشت کردستان بود اونوقت روز عید رمضان عصر بود دیدم که ماشین بنیاد شهید(عزت الله پسر حاج احمد)آمد(پدرش خونه نبود)ما چندتا درخت لیمو داشتیم رفته بود برای آبیاری. خودم همینجا نشسته بودم آمدند دم {جلو}خونه.. گفتن مادر برو شناسنامه علی سرحدی رو بیار(شناسنامه که دست خودم بود)ولی دست دست میکردم من گفتم نمیدانم شناسنامه ش {کجاست} از همون {موقع}که رفته توی لباس من خبر ندارم(با خودم گفتم ای دل غافل برم شناسنامه رو بیارم)گفتم من میرم شناسنامه خواهراش رو میارم شما خودتون نگاه کنید ببینید شناسنامه علی هم لابه لای آنهاست. بعد رفتم آوردم(توی پاکت بود) همه رو در آوردن و نگاه کردن و گفتم اینم شناسنامه علی سرحدی.

نگاه کردن و یه مطالبی نوشتن ولی به من چیزی نگفتن.گفتن فردا خبرتون میدیم همچین که از خونه یکم دور شدن شروع کردم به گریه گفتم وای که خانه ام سوخت پسرم شهید شده.

بعد یکی از همسایه ها گفت : گریه نکن خودتو نزن علی شهید نشده گفتم شهید شده. تا ساعتی که نزدیک غروب بود موذن اذان گفت این {پدر شهید} رفت که بره پیش عزت الله بپرسه چه خبر شده. با برادرش رفتن اونجا بازم نگفتن به این.گفتن فردا خبر میدیم این از اونجا برگشت من گفتم پسرم دیگه شهید شده.

صبح زود این به من گفت برو پیش ملا ماستک بزن(استعاره از استخاره زدن)ماستک زدم و گفت پسرت مهمان خداست از اونجا حرکت که کردم که بیایم منزل گفتن بلند شید برید که شهید علی سرحدی رو میارن من گفتم حالا باز بگید پسرم شهید نشده؟  بعد اومدن پیش این گفتن برید علی سرحدی رو توی سردخانه بندرعباس شناسایی کنید من گفتم دیدید که همون حرف من شد؟  بعد رفتن بندرعباس شناسایی کردن اون روز گذشت فردا صبح روز بعد گفتن بلند شید برید که شهید رو میارن توی بنیاد شهید اینقدر ماشین و موتور اومده بود که دیگه جای سوزن انداختن نبود.

خلاصه همه با هم رفتیم توی بنیاد شهید جمع شدیم نزدیک ظهر بود که گفتن ماشین حمل شهید نزدیکای پمپ بنزین هستش کم کم داره نزدیک میشه همه رفتن به استقبال شهید همراهیش کردن. شهید رو آوردن داخل بنیاد شهید همینطوری که توی تابوت بود بازش نکردن گفتن اول مادرش بیاد و من رو آوردن . من تا رسیدم پای تابوت به سر و صورت خودم زدم اینقدر تمام صورتش کبود بود که دیده نمیشد. بعد از توی بنیاد شهید برداشتن و بردن به محل دفن آرامگاهش اون مسجد بالاست {اشاره به مسجد محله } سه شهید اونجاست. خلاصه هرگز دلخوری بوجود نیاورد حتی یکبار هم ناراحتم نکرد این پسر که یه حرفی به من زده یا توهینی کرده باشه هرگز. هنوز هم از هجرش مینالم.


توی کارهای منزل به شما کمک میکرد؟

مادر شهید: بله

چه کارهایی انجام میداد در خاطرتون هست برای ما بگید؟

مادرشهید: میرفت سر زمینها کار میکرد کشاورزی میکرد و یکی دو شب بعد به منزل می اومد. ازش میپرسیدم کجا بودی؟ میگفت سرکار بودم. مردم این اطراف از چراهگاه ها گرفته تا {نا تمام} همه ازش راضی بودن و می گفتن رحمت بر شیری که این پسر خورده. هیچکس از اون ناراضی نبود همه می گفتن انگار اون آدم بزرگی هست انگار نه اون یک جوان کم سن و سال است.


رفتار شهید با شما چطور بود پدرجان؟

پدرشهید : با من؟ با من دور از جان شما همینطور که شما احترام من رو دارید اون هم همینطور بود. بله همینطور که شما احوال من رو جویا شدین و به من احترام گذاشتی اون هم با من همینطور بود خیلی با من مهربون بود

در کارها با شما همکاری میکرد؟

مادرشهید: آره بله

پدرشهید : کمک من؟بله البته آن روزها اگر پنج تومن (دور از جان شما اون زمان که پول زیادی نبود)اگه دو تومن بدست می آورد تا به خونه می اومد می گفت پدر جان بگیر  و همون مقدار که کار کرده بود همون دو تومن را توی دست من میذاشت، حتی دست همسرش نمیداد.

ازدواج کرده بود اون زمان؟

مادر شهید: بله ، گفتم (درلباس {خدمت }بود) همسرش پسری بدنیا آورد . پسرش که براش نموند ولی دخترش با این حال که مادرش هم بود ولی خودم بزرگش کردم پیش مادرش نبود

یعنی دخترش رو شما بزرگ کردید؟

مادر شهید: بله

پسرش پس چی شد؟

مادر شهید: پسرش فوت شد دیگه

درکودکی فوت شد؟

مادر شهید: بله

چند سال داشت؟

مادر شهید: شش، هفت روزه بود

پدرشهید : کی فرزند شهید؟سه روزه بود شب چهارم مرد

مادر شهید: آره پسرش سه شب زنده موند بعد مرد دخترش رو خودم بزرگ کردم

شغل شما چی بود اون موقع  پدرجان؟

پدرشهید : شغل من؟ گندم کاری

مادر شهید: گندم می کاشت

پدرشهید : گندم میکاشتیم بله

مزرعه ی گندم داشتید؟

مادر شهید: بله اون روزها گندم می کاشت. گندم ، ذرت

شهید درس هم خواند؟مدرسه رفته است؟

مادر شهید: نه اون دوران دوره ی مدرسه نبود.میگوید شهید درس هم خونده؟

مدرسه گمانم یک ماهی رفت و دیگر نرفت گفت مدرسه رو ول میکنم. نماند خودش مدرسه رو ول  کرد

چطور شد که به جبهه رفت؟

مادر شهید: اون موقع جبهه نبود سربازی بود

رفته سربازی و از سربازی به جبهه رفته؟

مادر شهید: سرباز ارتشی بود خودش به میل خودش رفت . گفت من میخوام به سربازی برم که کسی نیاد در خونه به زور ببردم. به میل خودش رفت کسی اون رو به زور نبرد

خودش به دلخواه خودش رفت؟

مادر شهید: بله

تا به حال خوابش رو دیدید؟ از وقتی شهید شده است؟

مادر شهید: یک شب اومد و بس

بگید در خواب چی دیدید؟

پدر شهید: خواب دیدم که فقط مرا نصیحت کرد گفت پدر غصه ی من رو نخور که جایم خوب است. بالاترین و بهترین جایگاه رو دارم تا من بیدار شدم دیگه ندیدمش.

مادر شهید: من هم یکبار خواب دیدم که خواهرانش همینجا خوابیده بودن از اتاق بیرون اومد دیدم توی اتاقش فانوس روشن بود بعد خواهراش رو بیدار کردم گفتم برو بیرون ببین توی اتاق شهید کیه. خواهرش رفت دم در اتاق صدا کرد مادر! گفتم

چیه گفت برادرم توی اتاق هستش می خواستم بیام بیرون که دخترم گفت مامان دیگه نرو که علی فانوس رو از توی اتاق آورد بیرون اتاق گذاشت و پشت کرد رفت. خواب من همون بود دیگه خوابش رو ندیدم

پدر شهید: دور از جان شما فاتحه اش رو هر پنجشنبه جمعه می دهیم

مادر شهید: هر عیدی باشه نوروز یا رمضان براش فاتحه میخونیم

پدر شهید: همیشه شیخ میارم قرآن میخونه نه یک بار بلکه سه بار شب هم شام شیخ رو آماده می کنم و برایش میفرستم

چطور شهید شد؟

مادر شهید: این رفت کردستان دوستانش که همراهش بودن ما پرسیدیم چطور شد گفتن یک شب اومد گفت امشب وقت جنگ است ..  میگفتن رفت حمام تن خود رو شست پاکیزه و جلوتر از لشگر به راه افتاد. گفتند دیدیم از بالا شیمیایی می ریختن. تا میتونست مبارزه کرد تا لحظه یی که دیگر شیمیایی زدن شهید شد.

شیمیایی زدن شهید شد؟

مادر شهید: بله

از محله شما هم کسی با او به جبهه رفت؟

مادر شهید: بله خیلی ها رفته بودن

از اینجا یادتون میاد کسی یا از دوستان شهید با اون رفته باشن؟

مادر شهید: از اینجا در آبادی ما کسی نرفته بود ولی از{روستای} تکار رفته بودن

در ماه های محرم در مراسمات شرکت می کرد؟عزاداری می کرد؟یادتان می آید برایمان بگویید؟

مادر شهید: عزاداری می کرد می گفت برخیزید تا عزا بگیریم

در ماه های رمضان چطور؟روزه می گرفت قرآن  می خواند؟

مادر شهید: بله روزه می گرفت قرآن می خواند

وصیتنامه هم نوشته بود؟

مادر شهید: نه ننوشته بود حتی عکسهاش رو هم برای ما نگذاشت.  می گفت عکسهام رو اینجا نمیزارم شاید رفتم شهید شدم. پدر و مادرم عکسها رو نگاه می کنن و گریه می کنن همین عکسهاش رو هم برای ما نگذاشت

اگه حرف خاصی دارید یا صحبتی دارید درخواستی دارید میتونید بگید

مادر شهید: نه آقا{خطاب به مصاحبه کننده} نه

از پدر{شهید} بپرسید حرف خاصی ندارد؟

مادر شهید:{خطاب به پدر شهید} میگن تو حرف خاصی نداری؟

پدر شهید: نه آقا صحبت خاصی ندارم.

دست شما درد نکنه.

مادر شهید: سر شما درد نکنه 

مصاحبه کننده : سعید عامری سیاهوئی

قابل ذکر است شهید علی سرحدی سال  1343، در روستاي جغين از توابع شهرستان رودان چشم به جهان گشود.

به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيستم خرداد 1364، در تپه‌تاژبان بانه توسط نيروهاي عراقي به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 

منبع : اداره اسناد وانتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان هرمزگان، طرح خاطره نگاری ( مصاحبه با والدین محترم شهدا) ، فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده