یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
يکشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۰۷
در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت.
پرواز تا بی نهایت (1)؛ به پدر و مادرم نگویید

پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی، که ما تا آن روز از آن بی خبر بویدم پرده برداشت. این خانم که خود را «سیمیاری» معرفی می کرد، گفت:

- «در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم. این مساله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد.

با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار می کرد. ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها، اتاق شش متری، که تمام دارایی و اثاثیه ها یمان در آن خلاصه می شد اخراج کند، سخت نگران بودیم؛ تا اینکه یک روز صبح هنگام بیدار شدن از خواب، حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم. تعجب کردیم. بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم. او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. باورم نمی شد. با خود گفتم، شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است.

حالا هم می خواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف دیگر مطمئن بودم که او با آن کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم؛ اما واقعیت این بود که نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پی گیری کنم و خود نیز، با آنکه به شدت از کمردرد رنج می برد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتربه نتیجه مثبت رسیدیم؛ به همین خاطر تا دیروقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مساله را بیابیم.

اما آن روز صبح، چون تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم. مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود.

همه چیز خوب و حساب شده بود: به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد. غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم. به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سردرآوردیم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگیر کنیم.

روز بعد وقتی که هوا گرگ و میش بود،در حالی که چشمانمان از انتظار و بی خوابی می سوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم. خیلی آشنا به نظر می رسید. لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی باوقار می نمود. وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید. سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم، گفت:

- عباس بابایی

در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد، ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواستم تا دیگر این کار تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و ازاینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می پردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد:

- من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد.

لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونه هایش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد:

- اگر شما به پدر ومادرم نگویید. آنها از کجا خواهند فهمید؟

ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت.

منبع: پرواز تا بی نهایت/ یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی/ 1390

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده