با نوای نیِ شهادت
بخشعلی مانند پدرش در جوانی زیاد نی می زد. نی را برداشت و آهنگ (شهیدم من شهیدم من) را زد و گریه کرد.

نوید شاهد فارس: شهيد بخشعلي روستايي در پانزدهم ارديبهشت ماه سال چهل و سه در روستاي ديده بانکي از توابع شهرستان آباده دیده به جهان گشود. وی تحصیلاتش را تا مقطع سوم راهنمایی گذراند و سپس به علت نبودن امکانات ترک تحصیل کرد. و جهت گذارندن امرار و معاش به شیراز رفت و در شغل بنایی مشغول به کار شد  .

ديري نپائيد که وی براي انجام خدمت نظام وظيفه عازم کرمان شد و پس از مدتي به اصفهان رفت . شش ماه آخر خدمتش به منطقه گيلان غرب اعزام شد و پس از چند ماهي به قصرشيرين رفت .
شهيد بخشعلي روستايي سرانجام در بیستم خرداد ماه 1364 مصادف با 21 ماه مبارک رمضان همزمان با سالروز شهادت حضرت علی (ع) به مقام شهادت نائل آمد. روحش شاد
 


نی شهادت

اکنون بعد از گذر سه ماه به خانه برگشته بود و بیست روز بیشتر از خدمتش نمانده بود . یازده روز را بخشیده بودند و 7 روز مانده بود .  او را به گرمی در آغوش گرفتم . دخترانم به استقبالش آمدند.
همه دور هم نشسته بودیم . که دخترم پرسید: داداش از جبهه معجزاتی را شنیده ام.. آیا صحت دارد؟ او در جواب گفت تمامی این صحبتها صحت دارد حتی خودم نیز امام حسین را در عالم خواب ملاقات کرده ام...

 بخشعلی مانند پدرش در جوانی زیاد نی می زد.
 نی را برداشت و آهنگ (شهیدم من شهیدم من) را  زد و گریه کرد. به او گفتم:
- مادر جان بعد از سه ماه ، حالا هم که آمدی این آهنگ را می زنی ؟...
    گفت : مادر جان شهید شدن افتخار میخواهد و مشکل است که من لیاقت شهید شدن را داشته باشم .
سرم را روی زانوهایش گذاشتم و او هم شروع کرد به نی زدن...

بعد از پنج دقیقه ای که سرم را از روی زانو هایش برداشتم نگاهی به من کرد و سرش را در آغوشم گذاشت . و شروع کرد به درد و دل کردن . مي گفت : مادر جان زیاد به حرف این که در کوچه و خیابان رواج دارد توجه نکن چرا که ضد انقلابیون برای تضعیف کردن اسلام این حرف ها را رواج می دهند . بعد از زمان کودکی اش گفت .... و بعد هم از جبهه و جنگ ...
ناگهان پرسید
-مادر جان بگو بینم آیا شیری که به من دادی پاک بوده یا نه؟
گفتم: تمام عمرم سعی کردم کارهایی انجام دهم که عاقبت پیش حضرت زهرا رو سفید باشم .
باز سوالاتی را پرسید... و من هم جواب دادم
 سوالاتش بوی جدایی را می داد...

لحظه وداع
به من گفت مادر مقداری گلاب و آبلیمو بگذار تا برای بچه ها در منطقه شربت درست کنم.
گلاب و آبلیو را در ساکش گذاشتم . قرآن و آب را برداشتم .
و جلوی در ایستادم . قرآن را بوسید و به من گفت « مادر جان خدا کند بتوانم کارهایت را جبران کنم.»
 خداحافظی کرد و رفت و من هم آب پشت سرش ریختم ...

شربت شهادت
و به منطقه عازم شد يکي از همرزمانش می گفت : بخشعلي  وقتي از مرخصي آمد شربتی آورد و به ما گفت هر کس اين شربت را بخورد شهيد مي شود دقيقا شش نفر از آنهایی که اين شربت را خوردند شهيد شدند. بعد اصرار کرد که می خواهم به خط بروم . بچه ها گفتند تو خسته ای نمی خواهد امشب بروی ولی او قبول نکرد به خط رفت و همان شب به شهادت رسید.
انتهای متن
منبع: پرونده فرهنگی ، مر کز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده