چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۴۵
شهید رسول حیدری نخستین شهید ایرانی در بوسنی هرزگوبین بود که مزار مطهرش در شهرستان ملایر است. وی در 19 خرداد 1372 در بوسنیای مرکزی به کمین نیروهای کروات که در آن زمان با نیروهای مسلمان در حال جنگ بودند رفتند و پس از مقاومت شجاعانه به شهادت نایل آمدند.
خاطراتی از دیپلمات شهید رسول حیدری


علاقه رزمندگان

شهيد رسول از کساني بود که ارتباط خوبي با مردم برقرار مي کرد و مردم شهيد رسول را از خود مي دانستند و حرفش را مي پذيرفتند. در ساخت و سازماندهي يگانها ايشان فردي موثر بود. آنقدر به اين شهيد رزمندگان علاقه داشتند که اسم پادگانشان را شهيد رسول گذاشتند.

يادم مي آيد من مي خواستم يک کمکي براي يگاني در زاويدوويچي از مراکز کمک رساني ويسوکو بگيرم. به ايرانيها گفتم چه کمکي مي توانيد به اينجا بدهيد؟ گفتند اين مقدار آرد. گفتم کم است، شهيد رسول گفت: چقدر آرد مي خواهي ؟ گفتم دو تن آرد مي خواهم . بلافاصله شهيد رسول گفت: بدهيد هر چيزي که آن يگان مي خواست. وقتي خبر شهادت ايشان را شنيديم همه ناراحت شديم مخصوصاً که دوست من محمد آوديچ هم با ايشان به شهادت رسيد .

راوي: ابراهيم آوديچ

منبع : متن مصاحبه تلويزيوني پروژه سلام بر بوسني زمان ومکان مصاحبه : 1376- سارايوو


15روز پياده روي

خاطره به زماني برمي گردد که ايشان در کردستان عراق فعاليت داشتند و با روحيات و انگيزه هاي پاکي که شهيد داشت مسئوليت انتخاب گروه براي انجام مأموريت را خودشان برعهده داشتند. به هر حال تجربه اي در اين مأموريتي که مي رفتند نداشتند و جزو اولين کساني بودند که به اين منطقه براي شناسايي مي رفتند و براي کمک و ارتباط گيري با احزاب و گروههاي منطقه بود و چون هيچ تجربه اي از اين مامويت نداشتند خود آقا رسول با عده اي از برادران به منطقه مورد نظر وارد مي شوند و به تحقيق و شناسايي مشغول مي شوند و حدوداً 45 تا 2 ماه خودشان بدون ارتباط تا 200 کيلومتري خاک عراق و تا نزديک خاک سوريه و ترکيه همان پل قيحه خليل که شمال عراق را به ترکيه وصل مي کند رفته بودند و در آنجا با عده اي از عرب هاي منطقه و بلدچي آنها مي نشينند سر يک چشمه براي استراحت که ظاهراً مشکلي پيش مي آيد که آقا رسول نشسته بوده و يکي از عرب ها مي آيد کنار آقا رسول سر چشمه و اسلحه را کنار مي گذارد. يکي ديگر از برادران عرب به ناگاه يک تير از اسلحه اش سهواً شليک مي کند و تير کمانه مي کند.

به همراه عده اي از همراهان 15 روز پياده روي توي کوههاي دشمن و با عوامل نفوذي دشمن و سرما و گرما عبور می کنند و با حالت مجروحيت و وضعيت وخيم بدني که داشتند برمي گردند و ما در يکي از پايگاه ها به آنها رسيديم و ايشان را دوا درمان کرديم و از مقر ما تا مرز ايران هفت يا هشت روز پياده روي داشت، و با امکانات بسيار کمي هم که ما داشتيم بدون دارو و مواد غذايي و از طرف ديگر مرز ايران هم آلوده به حضور منافقين و احزاب مخالف ايران بود. حالا مثلاً يک مجروح با چندین روز پياده روي مي خواست از بين اينها هم بگذرد و خلاصه شهيد رسول چاره اي نداشت و ما تدابير امنيتي که ما خود چيده بوديم و با تلاش خودشان بالاخره از مرز مي گذرند و به کشور اسلامي ايران و مرز امن خودمان مي رسند.

راوي: مراد عباسي

منبع : قرارگاه الزهرا( س ) تهران – نقصا – دي ماه 79


جبهه دوبوي تقويت شد

ما توفيق پيدا کرديم در سال 73،بيست و سه روز درجبهه شارپچي با نيروهاي تيپ قوت سارلو که بعدها در قالب تيپ 7 مسلمان به فرماندهي شريف پاگرويچ و جانشيني خليل برزنيا در جبهه ها حضور داشته باشيم.

23 روز ما در اون جبهه ها با بچه هاي گردان دوشان به فرماندهي قاسم با آقاي هارون افندي و امير گردان دوم خاطراتي را برايمان تعريف کردند درباره جنگ که يک جمله هم دربارۀ شهيد رسول ذکرخير شد.

حالا دقيقاً يادم نيست ولي مي گفتند که اين جبهه و منطقه اي که در اونجا جبهه قرار داشت خيلي کارشان سخت شده بود و صربها فشار زيادي را به آنها آورده بودند و اون منطقه هم در سالهاي اول جنگ با کمبود مهمات روبرو بودند و کمبود نفرات آموزش ديده روبرو بودند و مي گفتند وقتي شهيد رسول براي اولين بار به آنجا آمده بود و با نيروها ارتباط برقرار کرده بود خيلي تأثير گذاشته بود توي بهبود وضعيت جبهه هاشون ضمن آنکه در آن منطقه جبهه دوبوي، صربها آمده بودند دو تا سه تانک مستقر کرده بودند و وقتي که شهيد رسول با بچه هاي ايراني کلاً به آنجا آمده بودند و آن خبر را شنيده بودند و اطلاعات و خبرها را جمع کرده بودند توانسته بودند از دلالهائي که درآنجا بودند يک قبضه آرپي جي 7 با سه عدد گلوله را تهيه کنند و آنطور که من شنيده بودم يک قبضه و مهمات را از خود صربها و کرواتها پول داده بودند و خريده بودند.

وقتي در جبهه دوبوي اون را برده بودند به عنوان هديه جمهوري اسلامي ايران و به رزمنده ها خبرش رسيده بود خيلي خوشحال شدند و مي گفتند ديگر جبهه دوبوي تقويت شد و باعث شده با شليک يکي دو تا از اون گلوله ها اون تانک ها از اون منطقه فرار کنند و فکر مي کردند تنها اين دو سه گلوله بلکه تعداد بيشتري از اين گلوله ها و قبضه و جود دارد چون آنها را از دو سه منطقه شليک کرده بودند و مي گفتند اون يک قبضه براي ما چنان روحيه ساز بود و تاثير داشت که هيچ کس يادش نميره که توي اون بحران جنگ که حتي خشابهاي خودشان هم دو سه گلوله بيشتر نداشت و اون يک آرپي جي و سه گلوله اي که شهيد رسول آورده بود خيلي موثر واقع شده بود و مي گفتند ما هيچ وقت شهيد رسول و آن قبضه وگلوله را فراموش نمي کنيم.

راوي: ضرابي

منبع : قرارگاه الزهرا( س ) تهران – نقسا – دي ماه79


خاطراتی از دیپلمات شهید رسول حیدری

ايثار

غالباً در آن شرايط سخت همديگر را ملاقات مي کرديم و هر پند و نصيحتي که به ما مي داد خيلي ارزشمند بود.

رسول مردي بود که پرتو نورش را به ديگران منتقل مي کرد. نسبت به رزمندگان ما يک رفتار برادرانه اي داشت و به آنها علاقه مند بود. وي مردي بود که هستي و جان خويش را فدا و در توانايي هاي فرديش هر چه داشت ايثار مي کرد و ما هميشه مي توانستيم نزدش برويم و هر نيازي که داريم را به او بگوييم .

راوي: سالکو عمر بگوويچ (معاون فرمانده تيپ در امور ديني نيروي هوايي ارتش بوسني)

منبع: متن مصاحبه تلويزيوني پروژه سلام بر بوسني زمان ومکان مصاحبه : 1377 – ويسوکو


دفاع

من با شهيد رسول رفاقت خصوصي داشتم و دوستان خوبي براي هم بوديم . براي من خيلي سخت بود وقتي که خبر شهادتش را برايم آوردند. البته شهيد رسول تنها شهيد ايراني نيست که در اين مناطق شهيد شده شهيد عباس درايگمن و يکي ديگر از شهدا که در شهر موستار به شهادت رسيد و البته شهداي ايراني ديگري که من اکنون اسمشان يادم نيست. من با همه آنها آشنا بودم . و مي دانم حضور آنها چقدر موثر بود بخصوص شهيد رسول که چقدر در راه دفاع از اين مملکت خدمت کرد. به نظر من در اين مناطق خصوصاً در کاکاني و در جايي که شهيد رسول سکونت داشت و کار مي کرد هرگز صورت نوراني وي از ذهنها بيرون نخواهد رفت . واقعاً که به طور وحشيانه و ناجوانمردانه اي کشته شد. هنگامي که از محل شهادتش مي گذريم شخصيت وي در ذهنمان مجسم مي شود و به خاطر مي آوريم همه خدماتي را که ايشان و ديگر ايراني ها و تمام ملت ايران در دفاع از اين کشور انجام دادند.

راوي: جمال حاجيچ (امام شهر دو بوي)


شهادت دو دوست

شهيد رسول دوست صميمي من بود. تا آنجا که من مي دانم شهيد رسول در زنتيسا اول با من و تشکل من تماس گرفت و غالب اوقات با هم بوديم و مي توانم بگويم که تمام چيزهايي که ياد گرفتم از شهيد رسول بود.

ايشان کمک عظيمي به من و تشکل نظامي ما ارائه داد. در آن زمان کوتاه تشکل ما گردان مستقل شد.

نظر من اين است که ايشان همه کاره بود وکمک عظيمي چه مادي و چه معنوي و کمک هاي که نمي خواهم در مورد آنها صحبت کنم و در اين مصاحبه جايي براي گفتن آنها نيست به ما داد. وقتي که شهيد رسول شهيد شد من اولين کسي بودم که خود را به کنار بدنش رساندم او پهلوي شهید محمد آدويچ افتاده بود.

ولي برادران ديگر ايراني در هتل کاکاني بودند و من رفتم آنجا به همراه سه سرباز ديگر. براي اولين بار اين اتفاق افتاد که او را برداشتم ولي نشناختمش . فکر کردم يک بچه اي است. وقتي که به هتل برگشتم در آنجا براي ايراني هايي که با من آشنا بودند گفتم که ايراني اي که کشته شده رسول نيست بلکه يک بچه است ولي وقتي که بعدا به سوي خانه منتقل شد مشخص گرديد که واقعاً رسول است.


مرد شايسته

خدا خواست و تقدير اين بود که با او آشنا شوم . شهيد رسول در زمان جنگ و در سال 1993 در شهر کاکاني اقامت داشت و مي توانم بگويم که از او خيلي چيزها ياد گرفتم. تجربه بسيار خوبي داشت که براي من بعنوان يک مهندس خيلي سودمند بود .

از آن تجارب استفاده مي کردم و اکنون هم استفاده مي کنم و از خداي بزرگ مي خواهم به خاطر همه کارهائي که او براي بوسني انجام داده به وي پاداش خير دهد. وقتي که به ايران سفر کرده بودم درست يادم نمي آيد که به کجا رفته بوديم ولي مي دانم که در آنجا يک موزه اي بود که عکسهاي شهداي ايراني در آن نگهداري مي شد.

من خودم شخصاً به دنبال عکس شهيد رسول خيلي گشتم و چون برنامه مشخصي داشتيم و فرصتمان براي بازديد محدود بود نتوانستيم عکسش را پيدا کنيم . بالاخره با يک عکس شهيدي که خيلي شبيه به شهيد رسول بود خودم را دلداري دادم .

آن وقت بود که به من توضيح داده شد شهيد رسول که بوده و کجا متولد شده و کجا زندگي ميکرده و قبرش در کجاست. او يک مرد شايسته اي بود .

راوي: قاسم علاءبگوويچ (فرمانده گردان کاکاني در زمان جنگ)


خاطراتی از دیپلمات شهید رسول حیدری

دو روز پيش عيد غدير بوده

روز شهادت ايشان قبل از اينکه به دفتر خود سر بزند که در شهر بيسوکو بود و سرکشي کند از بچه ها سؤال کرده بود امروز چه روزي ؟ آيا روز عيد غدير است يا نه؟ در مجموع بحثي پيش آمد يکي گفت هست ؛ اخبار گرفتيم و عده اي مي گفتند که خير و بالاخره به اين نتيجه رسيدند که خبر امروز عيد نيست.

ايشان به محل کار خود رفتند و ظاهراً آنجا اخباري را گوش کردند که دو روز پيش عيد غدير بوده حدود ساعت 5/11 بود که برگشتند به منزل و اونجا برق هم نداشتيم و يک موتور برق بسيار قديمي در آنجا بود و از آن استفاده مي شد و ما صبحها معمولاً ساعت مثلاً 9 موتور را روشن مي کرديم و تقريباً 11 شب موتور راخاموش مي کرديم و روشن کردن موتور حقيقتاً سخت بود و بعضي مواقع يک همسايه داشتيم که زحمت روشن کردن موتور را مي کشيد که نامشون آقا جيمو بود .

موتور را خاموش کرده و مشغول استراحت بوديم که حاجي با خنده و خوش مي آمد و گفت کريم ( گيوئيده ) حقيقتاً من با توجه به شرايط سني که داريم و بچه شهرستان اراک هستيم تقريباً من تا آن روز خوشحالي که امروز عيد هست را در چهره دوستان و همکاران نديده بودم وگفت امروز عيد هست موتور را روشن کن تا من يک زنگي به مادرم بزنم، ايشان مي خواست به مادرشان عيد را تبريک بگويد.

من گفتم بابا حاجي تازه موتور را خاموش کرديم گفت آقا کريم آتيش کن و ما هم امر فرماندهي را زمين نگذاشتيم و رفتيم موتور را روشن کرديم. سيستم را هم آماده کرديم و تلفن را هم در اختيار حاجي آقا قرار داديم و حاجي که تماس گرفتن با مادرشان و آن روز را هم تبريک گفتند و ما راديو ايران را هم اون روز گرفتيم و برنامه هاي مفصلي داشت. ما هم استفاده کرديم اين کشيد تا حدود ساعت 1 و يکي دو تا از دوستان اهوازي که آقا عبداله بود و يکي از دوستان بوسنيايي بنام شهيد آوديج به خانه ما آمدند و ما تدارک ناهار را ديديم و اين محمد آوديج داشت سر پا مي چرخيد و ما ناهاري را که همسايه ها کشيده بودند مي آورديم و به ايشان گفتم گوشت کوب بيار بشين که ديدم زدند زير خنده. گفتم: شما از کجا مي دانيد گوشت کوب چيه؟ گفت: که من مي دانم و جاي همگي شما خالي و بعد از ناهار حاجي گفتند ما مي رويم به طرف شهر بي سائو که حرکت کردند و ما بعد از چند ساعت فهميديم که حادثه اي براي شهيد رسول اتفاق افتاده و باعث شهادت ايشان شد و ادامه داستان که دوستان تعريف کردند.

وخاطره بعدي ما اين بود که ما برق نداشتيم و کارخانه برقي که نزديکي ما بود و برق منطقه را تامين مي کرد سوختش سوخت زغال سنگ و فسيلي بود واستخراج آن از معادن يک مقدار مشکل بود خيلي کم کاري مي کرد و فقط روزهاي اندکي آن هم در ساعات کم کار مي کرد وبعضي از شبها هم شب کار مي کرد. فضاي منزل ما هم به شکلي بود که مثلاً تلويزيون نگاه نمي کرديم يا فقط يکي دو تا مترجم که داشتيم فقط اخبار گوش مي کردند. با توجه به وضعيت برق يک شب شهيد رسول تلويزيون را روشن کرد و ديديم ظاهراً تلويزيون محلي بي سوکو اين کانال مثل اينکه يک سري از برنامه هاي ماهواره را گرفته بود و برنامه هاي خارج از شئونات اخلاقي را پخش کردند و شهيد خيلي ناراحت شدند و فردا نامه اي تنظيم کردند و فردا اون نامه را دست شهردار و رئيس العلماي شهر بيساکو رسيد و مثل اينکه خود صدا و سيما منطقه بلافاصله ديگر حداقل براي مدتي به اين شکل برنامه پخش نمي کردند و بعدها هم بيشتر برنامه هاي علمي و ورزشي پخش مي کردند و اين يکي ديگر از خاطرات شهيد رسول و از اعمال ويژگي هاي اخلاقي شهيد رسول بود که برايتان نقل کردم.

موردي ديگر نيز پيش آمد که در رابطه با عيد قربان بود شهيد رسول خيلي در هزينه و خرج منزل و دفاتر دقت داشت و خيلي دوست نداشت که هزينه ها بالا برود و حداقل ما زندگي کنيم مثل همسايه ها و حقيقتاً ما هفته اي دو يا سه بار بيشتر گوشت استفاده نمي کرديم وحتي همسايه ها هم تعجب مي کردند که بالاخره شما مهمان هستيد، ديپلمات هستيد و فعاليت بيشتري داريد ولي ايشان می گفتند هر چيزي که براي خودتان درست کرديد براي ما هم اون را درست کنيد. بعد خيلي ها در مورد ميوه و خريد آن هم دقت مي کرد و به دوستان مي گفت نظرتان در مورد اين که يک گاو بگيريم و به مناسبت عيد قربان ذبح کنيم چيست؛ خلاصه بعد از اينکه سؤال کرديم که يک گاو 150 يا 200 مارک هست باز هم دلش نيامد که ما اين گاو را بخريم و بطور نذري پخش کنيم حالا چه بود و چه استدلالي داشت ولي باز هم منصرف شد ومن فکر مي کنم بيشتر به اين دليل بود که ما کمتر بودجه خرج کنيم.

ايشان اخلاق و خصوصيات خاصي داشتند، يعني در برخوردها جوري رفتار مي کرد که بيشتر باعث جذب مي شد اگر چه از لحاظ زبان نمي توانست بخوبي با همکاران يا مردم آنجا ارتباط برقرارکند اما با رفتار خود باعث جذب افراد مي شد و حتي دوستان اهوازي هم که آنجا بودند، بينشان مدتي شکرآب شده بود که شهيد با درايت خاصي مشکل بين آنها را حل و فصل مي کرد و من کمتر يک همچون تدبيري بين بچه ها ديده بودم. يعني هيچ کس مثل ايشان نبود که هم بين بچه ها نفوذ داشته باشد و حرفش خريدار داشته باشد و هم احترام برايش قائل بودند.

و خاطره ديگري که به نظرم رسيد عرض مي کنم و رفتارهايي بود که مجاهدين ترک از ايشان ديده بودند و اين نيروها بعد از اينکه جنگ شروع شده بود و به منطقه آمده بودند و حدود 2 سال فعاليت داشتند و بعد از 2 سال به خاطر مسائلي به دو دسته تقسيم شده بودند. يک گروه آمدند و جذب بچه هاي ما شدند و عامل اصلي جذب اين نيروها به خاطر شهيد رسول بود و شهيد خيلي با آنها کار کرد و حتي بعضي از شبها در حال شطرنج بازي کردن هم سعي مي کرد بطور دست و پا بسته تجربيات خود را به آنها منتقل کند و مسائل فرهنگي و سياسي را با آنها در ميان بگذارد و بعد از شهادت ايشان به نظر من اين نيروها خيلي ضربه خوردند .

در اين مدت که ما در محضر ايشان بوديم از لحاظ مديريت و نظارت در کار و انجام وظيفه شخصي خود را بخوبي انجام دادند که تاثير زيادي بر روي ما مي گذاشت و ايشان از نظر نهضتي از کارشناسان سطح بالا بودند و بعد از مدتي مي توانست تاثير خود را روي افراد بگذارد و ايشان در بحث مالي بسيار دقت مي کردند و در بحث بيت المال بسيار دقت مي کردند و در مسائل فرهنگي هم بسيار حساس بودند . و در بحث نظامي هم بسيار موفق بودند و به نظر من ايشان پاداش خود را گرفت و در ضمن در مسائل فرهنگي هم علاقه زيادي به شيخ جعفر داشتند و در مورد مسائل مختلف فرهنگي با ايشان تبادل نظر مي کردند.

راوي: کريم صفري


طناب

شهيد رسول رئيس کمک رساني ايرانيها در بوسني بود. من اهل کاکاني هستم ولي در ويسوکو با شهيد رسول کار مي کردم. شهيد رسول به من گفت: مصليا، ديشب من زنگ زدم به ايران و با خانواده ام صحبت کردم ( آنوقت او دو تا بچه داشت ) بچه هايم گفتند: بابا ما يک طناب خريده ايم که اگر شما بيائي اينجا با طناب ببنديمت تا ديگر برنگردي به بوسني.

من خيلي از اين صحبت ناراحت شدم. آن روز من خواستم از ويسوکو بروم به کاکاني که در نوزده کيلومتري بود. وقتي که من رسيدم به مشتره که در ده کيلومتري کاکاني بود شهيد رسول به من فرمان داد و گفت: آقاي مصليا شما برو به خانه ما و از وسائل منزل ما مراقبت کن شايد ما امشب از کاکاني دير برگرديم.

خوب حرف فرمانده و مسئولينم را گوش کردم و رفتم به منزل. اما شهيد رسول در ده کيلومتري کاکاني شهيد شد و کرواتها ايشان را به شهادت رساندند و اين خاطره را من هرگز فراموش نمي کنم.

بعد از شهادت رسول هفت روز بعد از او رفتم به جبهه تروانيک . من افندي و روحاني بودم و براي پيش نمازي آنجا رفته بودم. هفت روز در يک چادري مستقر بوديم و هر روز بچه ها مي رفتند براي شناسائي و من در آنجا نماز مي خواندم . يک روز به جانشينم گفتم تو امروز نماز را بجاي من بخوان و من مي روم براي شناسائي.

همين که از چادر بيرون آمدم و هنوز صد متر از چادر فاصله نگرفته بودم که يک گلوله آمد داخل چادر و آن افندي که جانشين من بود شهيد شد. با خودم گفتم که خدايا پس کي من شهيد مي شوم؟ و منتظر ماندم تا ببينم سرنوشت من چه مي شود .

راوي: مصليا چلکوويچ


شهادت رسول حيدري عامل وحدت در موستار شد

یه حالت خاصي من آن وقت ها در بچه ها مي ديدم. مثلاً زنيتسا و ويسوکو اختلاف بود. بحث محروميت و بحث شرح وظايف بود و در ويسوکو کسي را گذاشته بودند در دفتر که کارش بيشتر پشتيباني بود وگاهي کارهاي پشتيباني ارتش بوسني را انجام مي داد.

در زنتيسا يک دفتر اطلاعاتي بود که کارهاي اطلاعاتي بيشتر خوب انجام بشود همين اختلاف ديدگاهی به وجود آورده بود و اين چند ریالی که وجود داشت يکي مي خواست در کار اطلاعاتي بکار ببرد و يکي در کار پشتيباني و اين برنامه ها باعث مي شود که اختلاف پيش بيايد و توي تهران دنبال کسي مي گشتند که خوب بتواند تشخيص بدهد و بداند که کدام در الويت بيشتر قرار دارند.

خلاصه بعد از مدتي آمدند و مجمعي تصميم می گرفتند و شورايي عمل مي کردند . دو سه تا از برادران آمدند و در مورد کارهايي که پيش مي آمد دو سه نفري تصميم مي گرفتند و نظر مي دادند وگفتم در تهران هم دنبال يک شخص قوي مي گشتند و يکي از اين اشخاص مورد نظر رسول بود که در آن زمان هم مشکلات زيادي را هم داشت حالا خاطرم نيست که مي خواست بچه دار بشود ويا مشکل ديگري هم داشت و نمي توانست در آن زمان به منطقه بيايد تا اينکه يکي دو مورد پيش آمد و يکي دو تا از بچه ها که مربي آموزشي بودند و در بين راه اسير کرواتها شدند. در مسير پازاريچ در زنتيسا که بوديم رفتيم با آن تيپ مستقر کرواتها صحبت کرديم و دور انداختيم که متأسفانه نگرفت وکار به اينجا کشيد که خوب بود يک نفر پيدا مي شد و مي رفت با آنها صحبت مي کرد و با مسئول نظامي ها صحبت مي کرد و از يک طرف آقاي شمس مشغول کار در سفارت ايران در کرواسي بود و در ويساکو هم مشغول شخصي نبود و هيچ کس هم پاس سياسي نداشت و تجربه اين را هم نداشتند که بروند با کورديچ مسئول هاوائو شمال صحبت کنند و ما هم مانده بوديم که چکار کنيم، به همين خاطر متوسل به صليب سرخ شديم و از اين طريق فهميديم که در زندانند و ما هم مقداري آذوقه برايشان فرستاديم ولي نمي دانستيم که چه کسي بايد برود که هم شجاعت داشته باشد و حرف قاطعانه و برخورد ديپلماتيک داشته باشد و بتواند با کلک آنها را آزاد کند ويک روز در زنتيسا نشسته بوديم که زنگ زدند و گفتند که رسول دارد مي آيد و آمد ويسوکو و من خيلي خوشحال شدم و اگر از من مي پرسيدند که بهترين کس براي اين کار چه کسي است، کسي بجز رسول در فکر من پيدا نمي شد و حتي يکي از دوستان يکي از بچه ها را معرفي کرد که من گفتم دقت رسول از عهده اين کار بر مي آيد.

هيچ کس اين خصلتهاي رسول را ندارد که بتواند کلک بزند و غلو کند و بعد گفتند و صحبت کردند که تا پازاريچ با کاميون کمک رساني آمدند و چون مدارکش هم کامل نبود ساعتش را هديه داده بود تا بتواند رد بشود.

مثلاً اين شوخی شده بود و اين برخوردها برايش خنده دار بود ولي براي من و ديگران اين مي توانست يک برخورد قهر آميز و تند محسوب شود ولي براي شهيد اين موضوع بيشتر باعث خو گرفتن او با مردم مي شد و برخورد ما با ايشان دوگانه بود. ايشان هم رفيق ما بودند و مي خواستيم با ايشان شوخي و خنده کنيم و از طرفی مسئول ما بود و عرف بود رعايت موازين را هم بکنيم و برخوردها دوگانه بود و ايشان مثل هميشه خودماني مي آمد صحبت کرد و خيلي راحت حرف ما را مي فهميد و قشنگ حرف ما را بعد از دو ماه نشان مي داد که فهميده و گوش داده و بنابراين من خيلي راحت بودم و اصلاً خسته نشدم و در آن غربت و بي زباني و در زمان دو ماه پيش از ايشان به ما خيلي بد گذشت و ايشان آمدند و رفتند با کورديچ صحبت کرد و در جلسات زياد در همان شب با سياست و درايت خاص خودش بچه ها را آزاد کرد و اين را مي شود راحت از گزارش ها در آورد. نکته ديگر که همين جا مورد نظر هست اين است که آنجا اصلاً حجاب مطرح نبود، مخصوصاً کرواتها مسائل مذهبي را نمي فهميدند و درهمين مشروب خورن و کارهاي خودشان اگر ما کنار آنها مي نشستيم ، آن اعمال را انجام مي دادند. ما را بي فرهنگ و اصلاً انسان نمي دانستند و يکي از کساني که توانست با معاشرت و هم نشيني و تاثير گذاشتن روي آنها، آنها را تا حدودي اصلاح کند شهيد رسول بود. ايشان به اجبار در مجالسي که آنها داشتند و مشروب هم صرف مي کردند مي رفت و تاثير خودش را هم مي گذاشت و تقواي خودش را به آنها انتقال مي داد و جلوي کارهاي حرام را مي گرفت و هرچند رفتن در آن جمع ها که مثلاً مشروب خوري مي شود درست نيست ولي تاثيري که اين حضورها بر مجالس داشت خيلي زياد بود و نتيجه گيري خوبي در برداشت.

در جلساتي که با زن بود بچه ها اصلاً نمي رفتند ولي شهيد مي رفت صحبت مي کرد و تمام مسائل شرعي را هم رعايت مي کرد؛ حالا شايد مثلاً نتوانم درست مسائل را بيان کنم ولي در آن زمان جو خيلي خشک و بسته بود و مانع کار مي شد و ايده هاي شهيد دست آدم را باز مي گذاشت و بهتر مي شد کار کرد و موانع کاري را حل کرد و صحبتها و تاثيرات بيشتر مي شد و من در دو ماهي که رسول نيامده بود خيلي خسته شده بودم. وقتي رسول آمد بچه ها آزاد شده و جو راحت شد. به رسول گفتم من کارم نظامي هست و از کارهاي نظامي به من بدهيد و روحيه ما را که ديد ما را براي کار آموزش فرستاد و دوره اي داشتيم و باعث کار بهتر از جانب من شد و روحيه من را بالا برد.

آخرهاي کار به ما گفت داري ريپ مي زني و بايد به تهران برگردي و در اين مدتي که ما براي جمع وجور کردن کارمان بوديم و ديده بود که من طاقت بيکاري را ندارم به من گفت بيا يه کار راحت و خيلي مهم را به تو بگويم که انجام دهي و کار اين بود که گفت ما تا حالا از اموالمان يک ليست کامل نداريم. بيا مي دانم که در تخصص تو هم نيست ولي اين کار را براي ما انجام بده و من ديدم ما که ادعاي انجام کارهاي بزرگ و نظامي و پيچيده را داريم، حالا بايد کارهايي پيش پا افتاده و راحت را انجام دهيم و اين به من قاعدتاً برمي خورد. ولي طرز بيان و رفتار و گفتن اين حرف از طرف شهيد و برآورده کردن نياز ايشان جالب بود و ايشان در آن زمان بحراني به فکر اموال بيت المال هم بود و اين براي ما درس حساب مي شد.

از اين 15 روز وقت من هم استفاده کرد و در زمان آموزش برخوردي بين بچه ها پيش آمد که مثلاً چه کسي اول باشد و رتبه بالاتري در جمع داشته باشد، ولي رسول براي اينکه پرده حجب وحيايي که با بچه ها داشت پاره نشود از دور نظارت خودش را مي کرد و يک شب به من گفت بيا تو از طرف من برو و مسئله را حل کن. من آن موقع نفهميدم چرا خودش نرفت و براي خودم هم سوال بود و رفتم و اين مسئله بخوبي حل شد و بعدها فهميدم که براي حفظ سازمان و از هم نپاشيدن نيروها و از طرفي با روحيه فعاليتي که من داشتم و انگيزه کاري که در من بود اين کار را به من داد واين واقعاً کار درست و عجيبي بود و اين سؤال من هم باعث تحسين ايشان شد و در برگشتن من به ايران هم ايشان خيلي فعاليت کردند و علي برزگر را فرستاد تا من را از ويسوکو برساند به زنيتسا واين کاري بود که اگر بقيه بودند با يک تلفن حل مي کردند و زنگ مي زدند که خودت بيا ولي ايشان با وجودي که علي فاميلشان هم بود ايشان را براي يک دست درد نکنه و همراهي با من دنبال من فرستاد و براي من خيلي ارزش قائل شده بود، و بعد که من آمدم ايشان شهيد شدند و من خيلي متأسف شدم و تأثير شهادت ايشان را در اعزام سوم به منطقه دريافتم و جو را واقعاً عوض کرده بود و ديدگاه آنها نسبت به ما با عربها زياد فرق نمي کرد. فقط ما را آنها بيشتر از عربها صادق مي دانستند ولي تفاوتي از لحاظ ديدگاهها نبود.

با آمدن رسول ايرانيها شدند يک اسطوره و اسم ايشان و برخوردها او باعث اين کارها شده بود ومردم آنجا فرهنگشان به اين شکل است که زياد اهل غلو و چاپلوسي و تملق گويي نيستند و 99 درصد حرفهايشان از روي صداقت است و بچه هاي زنيتسا و مناطقي که رسول در آنجا کار کرده بود تأثيرات زيادي از حرفها و رفتار ايشان گرفته بودند.

نمونه اي از اين برنامه ها قصاب بود که آدم مذهبي بود ولي خيلي اهل کار و جوشش نبود و بيشتر کارش خبرگزاري بود ولي تأثيراتي که رسول روي اين فرد گذاشت باعث تحول ايشان شد و ايشان را راغب به کار و انگيزه زيادي را به ايشان داد و در پنج يا شش جلسه با ايشان باعث انگيزه در ايشان شد.

يا دعاي کميل خانه حاج راسم در زنيتسا مي رفتيم و جدايي بين ما با وجود ارتباط ما با او بود ولي حاج رسول او را واقعاً از خودمان کرد و ايشان را خيلي به ما نزديک کرد واحساس مي کرد که خون خودش هم در رگ ما بود يا ابوحسين که واقعاً وابسته شد به ما و هر کس را بسته به خصوصياتش جذب مي کرد.

اين از توان ما خارج بود و بهترين فرد براي جذب و جاذبه بين بچه ها ايشان بودند مثلاً قضيه کرواتها را هيچ کس جز شهيد نمي توانست به آن شکل حل کند و شهادت ايشان نشان از بزرگي و عظمت اين انسان بود و يک شعر مختصر هم درباره شهيد رسول بعداً برايتان مي گويم و در مورد شهيد نواب بنده زياد با ايشان نزديک نبودم و فقط يک زمان دو روزي را شهيد مهمان ما در زنيتسا بود و بنده ايشان را يک طلبه مي ديدم که اهل کتاب و دفتر بود و خيلي فعاليت در کار از خودش نشان مي داد. جذب افراد و ارتباط با علماي آنجا و راه اندازي مراکز ديني در آنجا با توجه به حجم کاري سازماندهي خوبي داده بود تشکيل دفتر فرهنگي و نشريات چاپ شده و نفوذ در بوسني از لحاظ تبليغاتي زمينه قبليشان با شهيد انجام شده بود و کارهايي که انجام مي داد مورد توجه خاص ما قرار مي گرفت و کلاً انسان فعال کنجکاو و تلاشگري بود و بيشتر ارتباط ما با شهيد نواب بعد از شهادت ايشان بود. و از لحاظ روحي بود يک روز در پازاريچ بود که مأموريت دادند که ما برويم و ببينيم که سرنوشت شهيد نواب چه شده و آيا اسير شده و ردي از ايشان پيدا کنيم. از طرفي آقاي آسايش و اصلاني هم درجريان گرفتن جنازه با ما همراه بودند و بعد که تاييد شد که جنازه شهيد نواب است جنازه اين شهيد را فهميديم که زيرخاک بودند و در يک منطقه پر آب ايشان را دفن کرده بودند وايشان چهره روشني داشت و چون اهل تقوي و نماز بود انگار صورت و اندامش اندام يک مؤمن پاک و طاهر بود.

بعد از شهادت ايشان بنده خيلي ناراحت بودم که ايشان را به اين صورت داخل موستار آورديم و اينکه اکثر افنديها و مومنين موستار تحت تأثير قرار گرفته بودند و وقتي وارد منطقه مسلمانان شديم راديو قرآن گذاشت و اعلام شهادت ايشان را کردند مردم دسته دسته وارد مي شدند و خلاصه تشييع جنازه بزرگي انجام دادند و شهادت ايشان عامل وحدت در موستار شد و الان هم افرادي مثل حافظ محمد و ديگران بودند که تأثيرات شهيد نواب روي آنها بعدها روشن شد.

راوي: ضرابي

منبع : قرارگاه الزهرا( س ) تهران- نقسا- دي ماه 79

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده