عباس منم برمی گرده، مطمئنم که برمی گرده.
داستان چشم به راه- رتبه سوم چهارمین جشنواره بین المللی آخرین منجی؛

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه ؛ داستان چشم به راه  از مجموعه داستان هایی است که در کتاب داستانی دایه به آن پرداخته شده و محتوای این کتاب داستان هایی در مورد دفاع مقدس می باشد.

چند تا برگ زرد افتاده توی کوچه، کنار در حیاط. دری آهنی با رنگ کهنه ی آبی که جا به جا زنگ زده و رنگ قرمز گله گله چشم باز کرده. کوچه باریک است و بن بست. خانه رو به رو حیاطی دارد پر درخت، مثل باغی بزرگ. دیوارش کوتاه است و بن بست. خانه رو به رو حیاطی دارد پر درخت، مثل باغی بزرگ.

دیوارش کوتاه است، طوری که ردیف نامنظم درخت ها سرک کشیده اند از پشت آن و زل زده اند به کوچه خلوت خالی. گویی منتظر کسی هستند، رهگذری، عابری، پیاده ای یا مسافری. امروز پیک پاییز آمد، تند و پر از غبار، پیچید لای شاخه های به بار نشسته و سنگین.

زن موهای سفید جلوی پیشانی اش را قایم می کند زیر سربندش. دو رشته موهای سفید بافته شده از دو طرف سربند، تا روی شانه اش کشیده شده است. پیراهن بلندش سرمه است، با گل های ریز مات، که شاید روزی براق بوده اند. جاروی چوبی و خاک انداز را از توی حیاط کنار باغچه برمی دارد، خم می شود و آرام آرام خاک های در حیاط را جارو می کند. باد، برگ های زرد را دور می کند. وقتی می خواهد کمرش را راست کند، دردی می پیچد لای استخوان هایش و کش می آید توی ستون فقراتش. برمی گردد توی حیاط، شیر آب را باز می کند و می گیرد روی آسفالت خشکو پر خاک. دانه های ریز گرد و غبار همراه آب، راهشان را می گیرند و جوی های باریکی می سازند سمت سرازیری های کف زمین. قطرات درشت آب تا جایی از کوچه را که توان دارند خیس می کنند. زن برمی گردد، شیر آب را می بندد و می نشیند دم در؛ تکیه می دهد به آن. نسیم خنکی می آید و ذرات آب را می غلتاند روی پستی بلندی های آسفالت می نشیندلای چروک های عمیق صورت زن و چشم های ریز و کم سویش را قلقلک می دهد. روشنایی صبح هنوز پشت نمه ای از تاریکی شب، پنهان است.

-    ننه عباس!
زن گردن می کشد سمت حیاط. ردیف گلدان های شمعدانی، همچون سربازانی با لباس خاکی، آماده باش، لبه حوض را پر کرده اند، ضرب درهای سیاه روی تنه ی گلدان ها همچون درجه ای روی یونیفرم سفالی شانخودنمایی می کند، آن ها که نشان لیاقت نگرفته اند، برگ هایشان از انتظار پلاسیده شده و سرافکنده و افسرده اند. زن دوباره چشم می دوزد به کوچه.
-    ننه عباس! ببین چه جوری شیرجه می زنم.
زن گردن کج کرده و دست لاغر و ضعیفش را ستون سرش می کند.
-    ننه عباس! منو ببین.
-    مواظب باش گلدان ها را نشکنی.
-    یک، دو، سه، ... ده، یازده،......... سی و هشت، سی و نه، چهل.
-    چهل تا شده ننه. ای همه گلدان برا چه مخوای؟
-    تو کارت به ای کارا نباشه، اگه خنک شدی بیا بیرون.
-    زن می آید تو، در را می گذارد روی هم. آبی توی حوض نیست.گلدان ها از روی دیواره حوض و کف آن گردن دراز کرده اند. زن زغال را برمی دارد از گوشه حیاط، گلدان دیگری را خط می کشد و می نشیند لبه حوض. کسی در می زند. بفرما تو. در به آرامی باز می شود. زنی چادر رنگی به سر، با چشم های میشی و خندان میآید تو.
-    سلام ننه عباس!
-    سلام فرنگیس جان!
-    ننه عباس! نذری آوردم.
بوی حلیم و دارچین می پیچد توی حیاط.
-    خدا مرادت بده ننه! دستت درد نکنه.
فرنگیس کاسه حلیم را می گذارد روی ایوان.
-    فقط یه سال دیگه مانده ننه که هفت سال تمام بشه، اگه نشد دیگه قیدشو می زنم.
-    قیدچیو می زنی؟ قید زندگیت؟
-    نه قید بچه رو.
-    نا امید نشو ننه. نا امیدی کفارات داره، هر وقت نا امید نشدی؟ گلدان ها سیاه شدن از بس خط کشیدن روشان.
-    ننه عباس دستش را می گیرد به کمرش که هر روز خمیده تر می شود. می نشیند روی ایوان.
-    تمام می شه ننه!بالاخره تمام می شه.
-    ایشالا. به امید خدا، تو هم به مرادت برسی و عباست برگرده.
 پیرزن با شنیدن اسم عباس لحظه ای خیره می شود توی چشم های میشی رنگ و بعد مات می شود روی گلدان های منتظر.
-    عباس منم برگرده. مطمئنم برمی گرده. مطمئنم برمی گرده، ولی ای چهل روز آخر، برا او نبود.
صورت فرنگیس می رود توی هم و چروک بر می دارد.
-    منتظر او نیستی؟ پس ای همه ضرب در، ای همه وقت، صبح علی الطلوع بیداری شدی، در حیاطتت رو آب و جارو کردی برا چه بود؟
-    پیرزن انگار که تازه به خود آمده می گوید: " دستت درد نکنه به خاطر حلیم، ایشاا... هر چه زودتر به مرادت برسی." زن هاج و واج چادرش را مرتب می کند روی سرش و از حیاط می رود بیرون.
کار هر روزش است می آید سر می زند به پیر زن. هر روز صبح صدای برخورد آب با سطح خشک آسفالت خیالش را راحت می کندکه حال پیر زن خوب است. بوی خاک و خنکای صبح او را از خواب بیدار می کند . امروز هم کوچه شسته شده و تمیز است. ننه عباس لباس نویی پوشیده، گل های لباسش از دور برق می زند. نشسته دم در، تکیه داده به آن، فرنگیس لبخند زنان می رود سمت او.
-    سلام ننه! صبحت به خیر.
بعد با تمام وجود نفسش را می کشد بالا، چند بار این کار را تکرار می کند.
-    عجب طراوتی ننه! خوش تیپ هم که کردی، نکنه مهمان داری.
فرنگیس موهای طلایی رنگش را هول می دهدزیر روسری، پیر زن چشم هایش را بسته، صورتش اما می درخشد از نور تازه خورشید، می خندد.
-    آخیش! خوابش برده.
فرنگیس آرام در نیمه باز حیاط را باز می کند. ردیف گلدان های علامت خورده را می شمارد.
-    یک، دو، سه، چهار...... سی و هشت، سی و نه، چهل.
از خوشحالی فریاد می زند.
-    تمام شد.
دلش می خواهد ننه بیار بیدار بود تا به او تبریک می گفت. می رود سمت او، دستش را می گیرد، یکه می خورد از سرمای دستش.
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده