شهید عباس اقلیمی
شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۱۰
تمام مشکلاتم را برایش گفتم، همینطور که برایش صحبت می­کردم، اشک می­ریختم و تمام صورتش را می­بوسیم، کتابی در موردش نوشته بودم، همه رو خط به خط برایش می­خواندم، هیچ حرفی به من نمی­زد. فقط نگاهم می­کرد و از گوشه­ های چشم مرواریدی از اشکم سرازیر می­شد

ولادت: 1313، شهادت: 15/3/1342 – قم علت شهادت: اصابت گلوله مزدوران شاه،
 
بسم رب الشهداء

خواب دیدم با عمه ­ام مشغول پیدا کردن مزار پدرم بودیم، از شوره زارهای قم به شن­زارهایی رسیدیم، یک محوطه­ ای بود که گل هایی روئیده بودند، به دیواری خرابه رسیدم که منزلی قدیمی بود، عمه ­ام گفت: ببین اینجا جایگاه پدرت است و دوستان پدرت نیز در این مکان خاک هستند. آنجایی که ما رفتیم کاملاً کویر مانند بود ولی جایگاه پدرم و که در آنجا دفن بودن کاملاً سرسبز و زیبا بود، ناگهان در خانه باز شد و صدای زیارت عاشورا به گوشمان رسید، زن­هایی با چادرهای مشکی در حال عزاداری بودند.


بعد که ما به جمع آنها پیوستیم به ما ساندویچ نان و خرما و سبزی تعارف کردند و من نمی­خواستم بردارم ولی عمه­ ام گفت: بردار تبرک است.  آقایی که فقط ما صدایش را گوش می­کردیم، گفتند که اگر کسی برای آبادانی اینجا کمکی دارد هدایای خودشان را به طبقه بالا، اتاق من بیاورند. ما هم که از همه جا بی­اطلاع بودیم رفتیم طبقه بالا. داخل اتاقی کوچک، پشت یک میز، یک جوان قد بلند و زیبا و نورانی نشسته بود. خانمی یک جفت گوشواره آورد و گذاشت روی میز، گوشواره آنقدر زیبا بود که من با خودم گفتم، این خانم چطور دلش آمد گوشواره­اش را به عنوان کمک هدیه دهد من تو فکر و دلم این نظریه را داشتم، یکدفعه خانم رو به من کرد و گفت: آنهایی که در این مکان به خاک سپرده شده­ اند، هم با ارزشند و هم زیباتر هستند، من خیلی خجالت کشیدم و یکدفعه از خواب بیدار شدم.


یک روز خیلی ناراحت بودم و با ناراحتی که داشتم سر بر بالش گذشتم، خواب دیدم با یک آقایی در حال گفتگو هستم، من تا به حال پدرم را ندیده بودم ولی در خواب مطمئن بودم که پدرم است و پدر صدایش می­کردم. تمام مشکلاتم را برایش گفتم، همینطور که برایش صحبت می­کردم، اشک می­ریختم و تمام صورتش را می­بوسیم، کتابی در موردش نوشته بودم، همه رو خط به خط برایش می­خواندم، هیچ حرفی به من نمی­زد. فقط نگاهم می­کرد و از گوشه­ های چشم مرواریدی از اشکم سرازیر می­شد، وقتی که  از خواب بیدار شدم، هنوزم اول آرامشی که در خواب داشتم را دارم و از اون به بعد یه حس خیلی عجیلی درون خود احساس می­کنم. حس راحتی و ...

راوی: فرزند شهید

 

هر وقت فرزندانم مریض می­شدند گریه می­کردم و غصه می­خوردم، یه شب دخترم تب عجیبی کرده بود، همینطور که گریه می­کردم به خواب رفتم، در خواب عباس (شهید) را دیدم که می­گفت چرا گریه می­کنی، چرا غصه می­خوری، زهرا را از من گرفت و بوسید و گفت: دخترم خوب میشه، دخترم هیچ دردی ندارد.


چرا خودت را اذیت می­کنی، تو هر کاری بخواهی من برای تو انجام می­دهم، هر چیزی احتیاج داری بگو برایت مهیا کنم، بعد یک عالمه پول و میوه به من داد و رفت، وقتی که از خواب بیدار شدم بچه­ ام تبش بهبود یافته بود و حالش کاملاً خوب شده بود.  شبی خواب دیدم، از راه رسیده و دم حوض کوچکی که وسط حیاط بود نشست، خیلی دلم برایش تنگ شده بود، از او پرسیدم عباس تا حالا کجا بودی، گفت: من تو مسجد چهارراه غفاری مشغول چای دادن و کمک کردن هستم همین را گفت و من از خواب بیدار شدم.

راوی: همسر شهید

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده