یاد و خاطره فرمانده شهید نورالدین انگوران شمس
كاتيوشاهاي دشمن پشت سرهم، دشت سومار را به آتش كشيده بود و هر لحظه با صداي انفجار كاتيوشا ها زمين زير پايمان مي لرزيد؛ صداي عجيب غريبي داشت پس از آنكه نماز را بجا آورديم، گردان به صورت گروهان، گروهان عمل مي كرد كه آخرين گروهان ما بوديم كه يكي از برادران سپاه گفت ...
برگ زرینی از خاطرات فرمانده شهید نورالدین انگوران؛ بقلم شهید

نوید شاهد البرز:

تاريخ هشتم شهریور 1361 آفتاب گرم و سوزان همچنان بر صحراي بيابانهاي گرم و خشك سومار مي تابيد و لحظه اي صداي انفجار خمپاره هاي دشمن در گوشه و کنار سنگر هاي بچه ها شنيده مي شد. آفتاب گرم برآناني كه با لبان تشنه و در سايه هاي سنگرها در حال استراحت بودند، اثری نداشت زیرا وقتي كه بچه ها سر مي زدم با كمال محبت مي پرسيدند: برادر شمس كي برای حمله مي رويم؟ ولي درهرحال گرماي قلب بچه ها نيروي ديگري به من بخشيد. من مي گفتم: عجله نكنيد؛ اينجا آمديم كه حمله كنيم، حالا ممكن است دير يا زود و آن ديگر دست خداست.

روز نهم شهریور بود كه پچ پچ حمله به گوش مي رسيد. آري! آن روز، روز بسيار با بركتي بود. ساعت حدود 5/4 يا 5/5 بود كه يك دسته در يك محور شياري آماده رفته بودند با يكي از برادرها صحبت مي كرديم. او گفت: خوش بحال آنها كه در حمله شركت مي كنند.

و بعد پرسيد: راستي فكر مي كني پشتيباني باشيم ؟ گفتم اين طور كه معلوم است. همينطوري به نظر مي رسد، هوا صاف و آفتابي بود كه ناگهان غبار غليظ رعد نسبتاٌ شدتي گرفت كه يكي از معجزات و قدرت الهي و كمك براي رزمندگان بود كه از ديد دشمن خارج شوند و به محل استقرار حمله برسند. آري! آن شب، شب حمله رزمندگان بود و ما آن شب دعاي ‌توسل خوانديم. ساعت حدود 5/4 نيمه شب بود كه يكي از برادران بيدارم كرد و با همديگر به سنگر نگهباني كه روبروي منطقه عملياتي بود، رفتيم صداي پياپي انفجار بگوش مي رسيد و تيرها رسام چون تسبيح دنبال هم بسوي يكديگر ادامه داشتند اما لحظه اي بعد به سنگرمان برگشتيم تا نزديكيهاي صبح كه هوا مي خواست كاملاٌ روشن شود، ما آماده رفتن براي كمك و حمله مجدد به رزمندگان شديم. بعد از 2يا 3 كيلومتر راهپيمائي كه ظهر رسيديم، همه جا كاملاٌ آزاد شد، در همان شب بود كه يكي از گروهان گردانمان به نام هدايت 5 شهيد داد كه بر اثر اصابت خمپاره به سنگر نگهباني، آنان به درجه رفيع شهادت رسيده بودند.

مجدداٌ ما را در يك شياري بردند كه براي ما آب و غذا برسانند اما چون اطمينان پيدا كردند كه رزمندگان پيروز شدند دوباره به مقرمان بر گشتيم.

آن شب بچه ها ناراحت بودند كه چرا در عمليات شركت نكردند فرداي آن روز قرار بود حمله كنيم در جاي ديگر ساعت 5/2 يا 3 بود كه فرمانده عمليات برادر داريوش برادران را بيدار كردند. همه در يك صف با تجهيزات آماده براي رفتن به محور عمليات شديم قبل از حركت برادر داريوش به رزمندگان گفت: برادران خودتان را آماده كنيد، دندانهايتان را بفشريد و مصمم باشيد و ترس به دل خود راه ندهيد و بعد گفت: امام حسين هم كه مي خواست، سپاهش را براي حمله ببرد. گفت: اين جنگ، جنگ مال و ثروت نيست؛ جنگ شهادت و كشته شدن در راه خداست و هر كه مي خواهد برود، از اين تاريكي استفاده کند. مبادا خجالت بكشد، برود. شما اگر كسي بين شما هست، الان برود. تو سنگر و با ما نيايد. بچه‌ها هق هق گريه مي كردند تا اينكه به حركت در آمدند، كاميونها براي حمل بچه ها به منطقه محور آماده شده بودند. چون محور عملياتي ما تغييركرده كاميونها يكي پس از ديگري پشت سر هم با فاصله معين به حركت در آمدند تا اينكه به نزديكترين نقطه خط رسيديم اما موقعيت براي حمله نبود كه در اين فاصله حدود 3 يا 4 متر رفته بوديم. به ناچار ما را بر گرداندند و از پل هفت دهنه بسوي تنگه پيرعلي آماده حركت شدند.

حدود ساعت 3:30 بود كه رسيديم به نقطه اي كه از آن به بعد را مي بايست پياده روي مي كرديم، بالاخره بچه ها از كاميونها پياده شدند و در چند ستون آماده حركت شدند ،رسيديم به نقطه اي كه ما را متوقف كردند در آنجا نماز صبح را بجاي آورديم تيراندازي دشمن و برادران نيز بسوي همديگر ادامه داشت، كاتيوشاهاي دشمن پشت سرهم، دشت سومار را به آتش كشيده بود و هر لحظه با صداي انفجار كاتيوشا ها زمين زير پايمان مي لرزيد، صداي عجيب غريبي داشت پس از آنكه نماز را بجا آورديم. گردان به صورت گروهان، گروهان عمل مي كرد كه آخرين گروهان ما بوديم كه يكي از برادران سپاه گفت: فرمانده گروهان كيه كه بچه ها گفتند: برادر شمس. دوباره صدا زد؛ برادر شمس. جواب دادم: بله برادر.

هوا كم كم روشن شده بود بعد از جواب من گفت: برادر شمس آن پاسگاه آخريه را مي بيني؟ گفتم: بله. با دست اشاره كرد؛ گفت: آن پاسگاه را بايد بگيريد، برو جلو خدا پشت و پناه شما .

افتادم جلوي بچه ها و از يك شياري روانه شديم اما نقطه اي كه مي بایست مشخص شود، نبود و من احساس حمله نمي‌كردم و اصلاٌ انگار چشمم بسته بود و كاملاٌ باید، حواسم جمع باشد.

در خود احساس كردم، همه مسائل و بكار گيري خود و بچه ها در حمله در استعداد من نبود اما به ياري امام زمان بچه ها پيشروي كردند و ما پاسگاه را به تصرف كامل خود در آورده بوديم. در خط راس بچه ها را به جلو مي بردم كه ناگهان در سمت چپ ما در حدود يك كيلو متر تعداد هفت هشت نفري رديف رو خط راس بچه ها ايستاده بودند كه بچه ها به من گفتند: اينها خودي هستند يا دشمن؟ اول فكر مي كردم كه خودي هستند، گفتم: خودي هستند ولي بعد ديدم كه رگبار شليك آرپي جي هفت سوي ما سرازير شد كه بچه ها را پخش كردم، تعدادي رفتند، در سمت چپ پاسگاه و خط راس مستقر شوند كه يكي دو نفر از برادران همانجا شهيد شدند و چون راهنمايان عملياتي ما شهيد شده بودند ما منطقه را آشنا و پايان منطقه عمليات را نمي دانستيم، كجاست، بر گشتيم، به برادر حميد كه داداش برادر محمود بود گفتم: بچه ها خيلي جلوتر رفتند، چكار كنم برويم جلو برادر حميد گفت: نه به ايشان بگو عقب برگردند، همين دور و اطراف مستقر شوند چون مهمات به بچه ها نرسيده بود و اگر دشت را پاك مي كردند، بچه ها نمي توانستند، مقاومت كنند لذا عقب کشيدند و مستقر شدند.

چون كسي نبود به عنوان راهنمائي به ما كمك كندلذا خيلي نگران بودم و شديداٌ ناراحت بودم كه حتي گاهي وقتها نمي توانستم غذا بخورم از اينكه بچه ها روحيه مقاومت را از دست داده بودند و خود من هم چون در گير مسائل ديگر بچه ها بودم و از اينكه نيروي كمكي به ما نرسيد، شديداٌ نگران بودم بالاخره آنطور كه مي بايست، خودم جابجائي را از دشمن سلب كنيم، نتوانستيم و شديداٌ به بچه ها در مورد پاتك دشمن تذكر مي دادم ولي چون ناراحت مقري كه بودم، نمي توانستم به يك مقر ديگري كه دست چپ پاسگاه بود ، سر بزنم لذا خبر بچه ها را توسط برادران رابط كه براي غذا مي آمدند، مي گرفتم و گشت و شناسائي نمي رفتيم چون افراد وارد نداشتيم و خود من هم در جريان مسئله نبودم كه البته مي بايست، جاهائي كه دشمن تك تير اندازي مي كند، تير اندازي كنيم و در جاهائي كه مي شود به دشمن ضربه زد، ضربه زد يا براي شكار تانك فرستاد، بالاخره سرد بوديم و فقط حالت تدافعي داشتيم، بايد نترسيد و با قدرت ايمان اتكا به خدا و تقويت روحيه در حالت رفت و آمد باشيم كه متأسفانه نتوانستيم كه آنطور كه بايد وشايد از دشمن انتقام بگيريم فقط در چند مورد بود كه توانستيم آتش آنها را خاموش كنيم و كلاٌ سرد بود و دل چسب نبود .

خاطره جالبي كه در اين اين مورد است اين است كه يك شب در سنگر ناگهان بيسيمچي صدايم كرد، برادر شمس بيسيم وهاب (كه در سمت چپ پاسگاه بودند) جواب نمي دهد گفتم: چرا ؟ گفت: نمي دانم؛ نكند خداي نكرده اسير يا محاصره شده باشند؟ بعد گفتم: سريع پيك بفرست، ببين، چي شده كه جواب نمي دهد؟ گفتم: شايد خوابشان برده برادر بيسيمچي گفت: فكر نمي كنم.

بعد به سنگرم باز گشتم كه تجهيزات را بردارم و با پيك به آنجا برويم، حدود 5 دقيقه طول كشيد كه بيسيمچي گفت: جواب دادند، مثل اينكه خواب بودند، خوشحال شدم و گفتم خدا را شكر كه حالا بيدار شدند و با تذكر دهم كه مواظب باشيد، خوابتان نبرد.

آن شب گذشت كه بعد از چند روزي اسلحه كاليبر 75 د ش كه روي تانكهاي عراقيها سوار بود، بچه ها آوردند، روي تپه سوار كردند، خدمه 75 مردي من پر دل و با روحيه قوي بودند چون جا بيش از بلندي بود و بعد از شليك كردن بسوي عراقيها و مستقر شدن جاي 75 گراگر فعلي با خمپاره شصت آنجا را زدند كه منجر به شهادت 5 نفر از برادران شد كه فقط مي بايست جايش استتار شود و مستقر نباشد ولي اين كار نشده بود و بي احتياطي از جانب ما بود و چند شب بعد بچه ها به علت خستگي زياد در نگهباني نمي توانستند، شبها بخوبي پست دهند كه يك شب ساعت 5/5 يا 5 بود كه ناگهان صداي عراقيها كه دستشان بالا بود و مي گفتند: ادخل خميني اما مسلم علي بن ابي طالب از شياري كه بغل ما بود، شنیده شد که بالا آمده خودشان را تسليم ما كرده بودند. بچه ها سریع دورشان را گرفتند كه يكي از برادران عربي بلد بود كه گفت: اينها خودشان را تسليم كرده اند و بعد آنها را به پشت جبهه بردند.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده