خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
من ابتدای انقلاب و جنگ به عنوان نیروی بسیج به صورت فعال در سپاه حضور داشتم. در سال 61 بود که برای عملیات محرم از طریق سپاه گرگان به ایلام اعزام شدم. در آن سال، من 19 ساله بودم و می خواستم در اولین عملیات شرکت کنم، از عملیات محرم، خاطرات تلخ و شیرین زیاذی دارم.
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 20 % هشت سال دفاع مقدس « رضا بارچیان » را در ادامه می خوانید.

نام : رضا

نام خانوادگی : بارچیان

فرزند : محمد

متولد : 1342

تحصیلات : فوق دیپلم

شغل : بازنشسته سپاه

نهاد اعزام کننده : سپاه

سن در زمان اعزام : 20 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 61-62-63-64-65-66-67-68-69-70-71

تحصیلات در زمان اعزام : دیپلم ردی

نوع فعالیت در جبهه : توپخانه

وضعیت ایثارگری : جانباز 20%

نسبت با شهید : برادر شهید

حضور در عملیات : محرم، کربلای 10،نصر

در شب مهتابی، همه روی پتو راه می رفتند

من ابتدای انقلاب و جنگ به عنوان نیروی بسیج به صورت فعال در سپاه حضور داشتم. در سال 61 بود که برای عملیات محرم از طریق سپاه گرگان به ایلام اعزام شدم. در آن سال، من 19 ساله بودم و می خواستم در اولین عملیات شرکت کنم، از عملیات محرم، خاطرات تلخ و شیرین زیاذی دارم. محرم، عملیاتی بود که لشکر 25 کربلا به عنوان خط شکن در منطقه مهران و دهلران مستقر بود. من در گردان امام حسن بودم. شب قبل از عملیات، در پادگان لشکر 25 کربلا، فرماندهان حساسیت های کار را به ما گوشرد کردند و ما به عنوان گردان پشتیبان وارد منطقه شدیم. قبل از اعزام، به هر کدام از ما یک پتو داده بودند که با توجه به این که آن منطقه عملیاتی سنگلاخی و پر از قلوه سنگ بود و باعث می شد که هنگام حرکت، سر و صدا ایجاد شود، آن پتوها را داده بودند که افراد به تناوب این پتوها را زیر پای خود پهن کنند تا حرکت آن ها منجر به ایجاد سر و صدا نشود. در بدو حرکت به سمت منطقه، آسمان بسیار صاف و مهتابی بود و هیچ نشانی از ابرو وجود نداشت.

دستی از غیب، توده ای از ابر سیاه را در برابر ماه قرار داد

مدتی از حرکت ما نگذشته بود که گویی دستی از غیب، توده ای از ابر سیاه را در برابر ماه قرار داد و رگباری شدید، منطقه را در بر گرفت. آسمانی که تا چند لحظه پیش پر از ستاره بود و ماه درخشش داشت، به شدت باریدن گرفت و صدای باران در همه منطقه پخش شد. به طوری که دیگر به پتو احتیاج نبود و نیروها پتوها را روی زمین گذاشتند و در پناه صدای باران، به این صورت دو منطقه را طی کردند تا به نزدیکی تقاطی که از پیش تعیین شده بود، رسیدند.

بچه ها زیر باران کاملاً خیس شده بودند و آب از سر و رویشان می چکید، از طرف دیگر، به خاطر دویدن زیاد، همه گرممان شده بود و به شدت عرق کرده بودیم. به منطقه ای رسیدیم که تپه ماهوری بود، هنوز عملیات رسماً شروع نشده بود. به صورت نامنظم پشت تپه ماهورها پخش شدیم. روی زمین افتادیم، باران بند آمده بود و چند لحظه سکوت کامل منطقه را فرا گرفت. بچه هایی که به نوک رأس تپه ماهور نزدیک تر بودند، آمدند و به فرمانده گروهان ما گفتند که از پشت خط الرأس تپه صداهایی به زبان عربی می آید. فرمانده گردان را صدا کردند و موضوع را به او گفتند. خوب که گوش کردند، متوجه شدند که عراقی ها با خیال راحت آن جا نشسته اند و دارند با هم صحبت می کنند. فاصله ما با آن ها شاید کمتر از 30 متر بود. در آن سکوتی که همه جا را فرا گرفته بود، افراد حس کردند که در دل دشمن قرار گرفته اند.

ظاهر قضیه نشان می داد که ما مسیر را اشتباه آمده ایم و در خط مقدم دشمن قرار گرفته ایم، ولی صدای رگبار و توجه خداوند موجب شده بود که صدای دویدن 300 نفر نیرو به گوش دشمن نرسد. در همین حال و هوا، در انتهای سمچ چپ منطقه ما، در فاصله ای حدود 10 تا 15 کیلومتر، تیراندازی شروع شد. چند لحظه بعد، منطقه ما هم از طرف عراق زیر آتش قرار گرفت، به طوری که نیروهایی که از روی سر ما رد می شد، کاملاً می دیدیم. نیروهایی که جلوی ما بودند، به واسطه درگیری که در سمت چپ ما پیش آمد. فکر کردند که عملیات برای ما هم آغاز شده و بی هواو بی محابا دست روی ماشه گذاشته بودند و مدام تیراندازی ی کردند. چند لحظه پس از ای اتفاق، در حالی که همه زمین گیر شده بودیم، فرمانده گردان به ما دستور پیشروی داد. این در حالی بود که ما به عنوان نیروهای پشتیبان بودیم و نیروی خط شکن نبودیم، اما احتمالاً به این دلیل که مسیر را اشتباه آمده بودیم، در جایگاه نیروهای خط شکن قرار گرفتیم.

زمانی که فرمانده گردان ما اعلام کرد « یا مهدی » نیروها بلند شدند و تپه ماهور را رد کردیم و بی محابا به دل دشمن زدیم، خودمان نمی دانستیم که کجا می رویم، فقط « الله اکبر » می گفتیم و تپه ماهورها را یکی پس از دیگری طی می کردیم و جلو می رفتیم. آنجه که در آن شرایط تعجب ما را برانگیخته بود، این بود که با این که تمام گردان ما به هیچ عنوان حتی یک گلوله هم شلیک نکرده بود.

اما در طول مسیر که می رفتیم، می دیدیم که جنازه های عراقی یکی پس از دیگری روی زمین افتاده اند. این در حالی بود که ما اولین گروهی بودیم که به آن منطقه وارد شده بودیم و نیروهای دیگری جلوتر از ما وارد آن منطقه نشده بودند. حالا این که این عراقی ها چگونه کشته شده بودند، فقط خدا می داند.

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده