شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۳۴
فاطمه ناهیدی پزشکی که در زمان جنگ به مداوای مجروحین جنگ می پردازد. او در شلمچه به دام عراقی ها گرفتار می شود و اسیر می شود.

نوید شاهد: فاطمه ناهیدی، اصالتا بندرعباسی است. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی، به همراه چند نفر پزشک و پزشکیار، راهی سرپل ذهاب می شود از آن جا به گیلان غرب می رود. چند روز در آن جا می ماند و به مداوای مجروحین جنگ می پردازد. پس از آن که شدت جنگ در جنوب را به او گزارش می کنند، به همراه اکیپ خود، راهی دزفول می شود[1] و از آنجا به خرمشهر می رود تا در میدان درگیری، به کمک رزمندگان بشتابد.

فاطمه به اتفاق همراهان، درمانگاهی را در خرمشهر مرتب می کند تا کار مداوای سلحشوران تسریع یاید و در همان جا با سخنانش به رزمندگان روحیه می بخشد. در خرمشهر به او خبر می دهند که در خط مقدم شلمچه درگیری شدیدی واقع شده است و در آن جا به نیروی امدادگر نیاز دارند. فاطمه به همراه یکی از پزشکیاران و به راهنمایی دو سرباز، به شلمچه می رود. قبل از ورود آنها به شلمچه، خط مقدم به دست عراقی ها می افتد و آنان بی خبر از همه جا، در دام عراقی ها گرفتار می شوند. پزشکیار همراه فاطمه، در آن لحظه تیر می خورد و فاطمه در همان جا به مداوای او می پردازد! و سپس در کانالی مخفی می شود. عراقی ها به بالای سر او می آیند. یک سرباز عراقی می خواهد دستش را بگیرد و از کانال بیرون آورد که مانع می شود و می گوید: به من دست نزن! سرباز دیگری قنداق تفنگش را جلو می آورد و فاطمه به کمک آن از کانال بیرون می آید. عراقی ها دست و پا و چشم هایش را می بندند و با یک نفربر، او و دیگر همرزمانش را به عقب می برند[2]. اسارت یک زن، برای عراقی ها تازگی داشت. شاید تصور آنها این بود که فاطمه فرمانده است! او در همان لحظات اضطراب که نمی دانست چه آینده ای را در پیش دارد، مشغول خواندن نماز امام زمان (عج) شد[3].

فاطمه ناهیدی هرگز در طول اسارت، روحیه خود را نباخت. در همان روزهای نخستین اسارت، یک فرمانده عراقی، پس از یک بازجویی مفصل، به وی می گوید: آیا دوست داری به کربلا بروی؟

- معلوم است دوست دارم.

- خب، می بریمت!

- وی دوست ندارم شما مرا ببرید. دوست دارم خودم بروم و ان شاءالله هم می روم.

- چگونه می خواهی بروی؟ ما که نمی گذاریم.

- اگر قول همکاری با ما را بدهی، هم به کربلا می فرستیمت و هم می روی ایران پیش خانواده ات!

- نه من آن کربلا را می خواهم و نه امام حسین (ع) این زیارت را از من قبول خواهد کرد و همان طور که اسیر شدم، هر وقت که خداوند خواست، آزاد می شوم!! [4]

فاطمه را پس از دستگیری، به زندان انفرادی می فرستند. در آن جا بود که سه زن مجاهده دیگر نیز به او پیوستند. در همان روزها بود که متوجه حضور تعدادی از برادران ایرانی، در اردوگاهی نزدیک خودشان شدند. آنان تصمیم گرفتند که خود را از زندان خلاص کنند و به اردوگاه بروند.

تصمیمشان را به عراقی ها گفتند. دژخیمان بعثی با کابل به شکنجه آنها پرداختند؛ ولی بالاخره خستگی عراقی ها، آزار را از بدن زنان برداشت.

صورت و بدن فاطمه مجروح شده بود و از دستشان خون می چکید. خود را با زحمت به درب سلول رساند. با سختی، قامت راست کرد و با انگشت های خون آلودش، بر شکاف دریچه کوچک سلول نوشت: الله اکبر!

سختی های زندان، زنان قهرمان ایرانی را آرام نکرد، آنها دست به اعتصاب غذا زدند و گفتند: حرف ما همان است که گفتیم: آزادی از زندان و اقامت و در کنار دیگر اسرا در اردوگاه ها!

هفده روز از اعتصاب غذای آنها می گذشت که به وزارت دفاع عراق منتقل شدند. قرار بود که صلیب سرخ به دیدن آنها بیاید. از این رو فرماندهان عراقی می گفتند: به زور هم شده به آنها سرم و خون وصل کنید!

در روز بیستم اعتصاب غذا، دست و پاهای زنان مسلمان و آزاده ایرانی را بستند و به زور به آنها خون تزریق کردند. نیروهای صلیب سرخ آمدند و از فاطمه و همراهان که حالشان بسیار وخیم بود بازدید کردند. بعد از آن یک ماه در بیمارستان بستری بودند و طولی نکشید که به ایران بازگشتند[5].

بدین گونه بود که اسارت چهارساله فاطمه ناهیدی پایان یافت.

منبع: شیرازی، علی: زنان نمونه، قم، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، 1378



[1] - چشم در چشم آنان، ص 9.

[2] - همان، ص 13.

[3] - همان، ص 17.

[4] - همان، ص 22.

[5] - این شرح بی نهایت، ص 43.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده