شهید اردیبهشت
پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۳۲
شهید حسین تاری فرزند علی اصغر در سال 1330 در همدان چشم به جهان گشود. او در تاریخ 17/2/61 در خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

اوایل انقلاب بود. من مشغول انجام کارهای خانه بودم، ناگهان صدای زنگ خانه را شنیدم، با خودم گفتم چه کسی می­تواند باشد. در را باز کردم، حسین آقا بود وارد خانه شد. اعلامیه­های زیادی از امام به همراه داشت. آنها را لابه­لای کارتنها گذاشت و زیر فرش مخفی کرد. پس رو به من کرد و گفت: وقتی من بیرون می­روم در را به روی کسی باز نکن، چون احتمال دارد که من توسط مأمورین شناسایی شده باشم. بعد چند ضربه کوچک به در زد و گفت این رمزمان باشد. اگر این چنین در زدند بدان خودم هستم، از همان لحظه دلشورۀ عجیبی به دلم افتاد فردای آن روز وارد خانه شد، در حالیکه پایش ورم کرده بود، از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت خیابان میدان مطهری بودم که متوجه شدم 3 مأمور مرا تعقیب می­کنند، من هم پا به فرار گذاشتم که چند ضربۀ شدید به پایم زدند ولی نتوانستند مرا بگیرند. کمی استراحت کرد، شب بود که آماده رفتن شد. هر چه اصرار کردم و گفتم پایت زخم شده، امشب نرو قبول نکرد و رفت، دیروقت بود که به خانه بازگشت. صبح که آماده رفتن می­شد، شمشیری را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد و گفت اگر مأمورین امروز مرا تعقیب کنند، با این شمشیر آنها را می­ترسانم. من آن روز بسیار ناراحت و نگران بودم، با خود می­گفتم مبادا، حسین آقا توسط مأمورین شناسایی و دستگیر شود، تا اینکه غروب به خانه بازگشت، شام خورد، بالای پشت بام رفت و شروع کرد به شعار دادن علیه رژیم، بعضی از همسایه­ها ناراحت شدند و گفتند: شما با این کارتان مأمورین رژیم را به این سمت می­کشانید حسین آقا به آنها گفت: نترسید، هیچ اتفاقی نمی­افتد.

حسین آقا بلندگویی داشت که همیشه آن را بالای بام خانه می­گذاشت، هرگاه نوارهایی از امام به دستشان می­رسید، بالای بام خانه می­رفت، ضبط صوت را روشن می­کرد و از طریق بلندگو، سخنان امام (ره) را به گوش همه می­رسانید. انقلابمان با اتحاد مردم به پیروزی رسید، و روزی که قرار بود امام به ایران تشریف بیاورند، حسین آقا گفت: می­خواهم برای دیدن امام به تهران بروم، ساعت 3 بامداد بود که عازم تهران شد، و ساعت 7 شب به خانه بازگشت، می­گفت ازدحام جمعیّت به اندازه­ای زیاد بود که من نمی­توانستم امام را ببینم، به همین دلیل بالای درختی رفتم و امام را از نزدیک دیدم و زیارت کردم.

شبهای چهارشنبه از خانه بیرون می­رفت، ولی من نمی­دانستم که کجا می­رود، بعداً متوجه شدم که جمکران می­رفته ، خودش می­گفت، دو تا نذر دارم، باید آن قدر بروم تا خدا نذرهایم را قبول کند، از ایشان پرسیدم، چه نذری داری؟ می­گفت: بعداً متوجه می­شوی، بعد از شهادتش فهمیدم که یکی شهادتش و دیگری شفای دخترمان بوده. خاطره­ای که از جبهه داشت این بود که می­گفت در سوسنگرد بودیم، دشمن به سمت ما هجوم آورده بود و گلوله­ها مثل آتش و باران بر سر ما می­ریخت. ما هم سنگرهای کوچک و تنگ هم درست کرده بودیم و حدود یک شبانه­روز داخل سنگر ماندیم و بیرون نیامدیم، بسیاری از دوستانمان آنجا به شهادت رسیدند. سومین بار که آمد مرخصی به ایشان گفتم، دخترمان مریض احوال است، دیگر جبهه نروید، ولی ایشان گفت باید بروم، این وظیفۀ من است که از انقلاب و اسلام و کشورم دفاع کنم. آخرین بار بود که می­دیدمش، حال عجیبی داشت، چهره­اش نورانی شده بود. مادر حسین آقا خانه ما بود، ایشان داخل اتاق شد و به من گفت شما بروید بیرون، من با حسین کار دارم. بعد دیدم دستش را روی سینۀ پسرش گذاشت و جمله­ای گفت، ولی من متوجه نشدم چه گفت، بعد از شهادتش. مادرشان به من گفت لحظه­ای که دست بر سینه حسین گذاشتم گفتم پسرم اگر رفتی و شهید شدی، من از شما راضی هستم، و این خواستۀ خودِ حسین بود، چون به من می­گفت مادر، من چند بار جبهه رفته­ام  ولی شهید نشده­ام. شاید شما راضی نیستید که من شهید شوم. روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده