خاطرات خانم آزیتا قادرزاده، خواهرزاده شهید عبدا... آتشک
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۶
اگر اکنون مهربان هستم و گذشت دارم، نشان از تمامی درسهایی است که در آن دوران از ایشان یاد گرفته ام و چون جواهری آنها را در وجود می پرورانم. روزی من نیز چون ایشان برای آیندگان به میراث خواهم گذاشت که بالاترین میراثها است.
نوید شاهد آذربایجان غربی: سرباز ارتش شهيد عبداله آتشك متولد سال 1344، از دانش آموزان ممتازی بود که توانست مدرک دیپلم اقتصاد را اخذ کند سپس با شروع جنگ تحمیلی، برای حراست ارزشهاي انقلاب داوطلبانه به جبهه اعزام و در گردان207 رزمی خوزستان خدمت کرد که سرانجام در يكي از عملياتها در بیست و هشتم اردیبهشت ماه سال 1368 در جبهه دهلران - موسیان، به درجه رفيع شهادت نايل امد. 

سفر در گذشته ها همیشه وجود دارد، اما اینکه آن را بنویسم بار اول است و چیز زیادی برایم باقی نمانده است. تنها یادی نسیم وار و خوش که هر از گاهی چون نتی خوش، وجودم را می نوازد و روح تشنه ام را سرشار از عشق و دوستی می کند.
کسی که من می خواهم از او بنویسم حداقل برای من آدم کمی نبود. هر جا که از او یاد شده است، تنها خوبی، مروت، پاکی، صداقت و مهربانی بوده است. همان چیزی که این روزها کمتر به چشم می خورد.
با آن که دختر بچه خردسالی بیش نبودم، اما علاقه خاصی به دایی عبدا... داشتم و بسیار دوستش داشتم. همیشه بچه ها عاشق و تشنه محبت هستند. هر کسی برای آنان بسوزد و توجه و علاقه نشان دهد، به همان پناه می برند و مأمن آسایش و آرزوهایشان خواهد بود. اگر اکنون مهربان هستم و گذشت دارم، نشان از تمامی درسهایی است که در آن دوران از ایشان یاد گرفته ام و چون جواهری آنها را در وجود می پرورانم. روزی من نیز چون ایشان برای آیندگان به میراث خواهم گذاشت که بالاترین میراثها است. 
یادم می آید یک بار برای مرخصی برگشته بود و برای شام منزل ما بود، دندانم درد گرفت و هر کاری می کردم آرام نمی شد. حتی نوازشهای ایشان هم افاقه نکرد و با وضعیتی که آن روزها داشت، جایی نبود تا مرا ببرند. اکنون اصلا آن دندان دردم  یادم نمانده است، تنها مهربانیهای دایی جانم است که بر لوح وجودم نقش بسته است. چقدر این در و آن در زده بود، اما نتیجه ای عایدش نگشته بود. صبح زود قبل از رفتن به محل خدمت آمده بود تا مرا ببیند، ولی افسوس که من خواب بودم و ایشان را ندیدم. فقط هدیه هایش که یک عالمه خوراکی های خوشمزه و رنگارنگ به همراه یک مسواک و خمیردندان بود، بالای سرم بود و سفارشش که هر روز مسواک زدن یادم نرود.
دانش آموز سال اول دبستان بودم. نوشت افزار خوبی برایم هدیه داد. کسی حق نداشت آنها را از من بگیرد، چون آنها حق دردانه دایی جان بودند، اما با هر ترفندی که می شد بچه ها بطور قایمکی، هدیه هایم را بر میداشتند. 
افسوس که آن روزها چقدر بچه بودم. بچه تر از اینکه چیزی را درک کنم که اکنون تنها قطره های حسرت از جدایی برایم به یادگار مانده است. چقدر تشویقم کرد و با چه حوصله ای نمرات را یکی یکی نگاه می کرد و با هر نگاه هزاران تشویق و آفرین و شادباش نثارم می کرد.
هنوز گرمی تنش را حس می کنم که مرا چگونه بغل کرده بود و به من قول داد که تابستانها، همان موقع که برمی گردد مرا جهشی ثبت نام کند تا کلاس دوم را تمام کنم، اما هیچگاه به قولش عمل نکرد.
و هنوزم که هنوز است، مرا چشم به راه گذاشته است. از آن به بعد دیگر هرگز او را ندیدم مگر تنها در خوابهایم، که با همان صورت نورانی اش و زیبایش برمی گردد و مرا به جا نمی آورد. چون حالا آن دختربچه لوس و دایی پرست نیستم و سالهاست که کلاس اول و دوم را پشت سر گذاشته ام و اکنون کسی که مقابل دایی جان است، دختری جوان است که حتی از او با سن و سال تر نیز هست!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده