دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۹
بیان حال و هوای نوروز در زندان های سیاسی از زبان دو بانو از زندانیان سیاسی رژیم شاه خواندنی است. چه چیزی موجب می شود که دیوارهای تنگ زندان را بشکند و فراتر از محدودیت های غیرقابل تصوری که دارد، لحظه های شادمانه ای را برای خود رقم بزند...

 آسمان چشمان مان آبی تر، جهان زیبا تر، آدم ها مهربان تر و زندگی آسان تر است و هرگاه دچار اندوه یا نگرانی هستیم، گویی همه دنیا رنگ خاکستری به خود می گیرد. دیوارها به هم نزدیک می شوند تا ما در میان خود له کنند، آدم ها غیر قابل تحمل و زندگی دشوار می شود.

واقعیت این است که دنیا و زندگی از دریچه چشم ماست که تعریف می شود و شرایط را نگاه ماست که آسان یا سخت می کند. یکی از تجربه های بسیار دشواری که افراد معدودی آن را تجربه می کنند، زندانی بودن است، به خصوص وقتی که برای آرمان و هدفی زندانی می شود و می دانی که حق با توست. برای من همیشه سوال وجود داشت که یک زن زندانی سیاسی، به دور از خانواده و فرزندان، چگونه روحیه خود را حفظ می کند و از پا در نمی آید.

برای دستیابی به پاسخ این سوالات با دو تن از زندان سیاسی رژیم شاه، خانم ها طاهره سجادی و فاطمه اسماعیل نظری که بخشی از سال های جوانی خود را در زندان های سیاسی رژیم ستمشاهی سپری کردند، گفتگویی را انجام داده و حال آن را به صورت داستان واره ای تنظیم کرده ام.

سوال مشخص من در این گفت و گو ها این بود. «حال و هوای عید نوروز در زندان چگونه بود؟»

« بهار و نوروز در زندان حال هوای خاصی داشت که بعدها هرگز نتوانستم نظیر آن را تجربه کنم. در میان دیوارهای سیمانی و خاکستری زندان، گذر زمان و تغییر فصل را فقط می شد از گرم و سرد شدن هوای سلول و یا در فرصت اندک هواخوری در حیاط زندان از رنگ آسمان و نسیم گرم یا سردی که به چهره ات می وزید، حدس بزنی آن هم اگر شکنجه های جسمی و روحی روانی تو با هم بندی هایت برای تو حال و حوصله توجه به تغییر فصل را باقی می گذاشت، زیرا ذهن انسان دائما و در درجه اول متوجه یافتن راه چاره هایی برای مقاومت کردن بود.

در زندان کافی بود لحظه ای به خودت فرصت ناامید شدن بدهی، ناگهان یک لکه کوچک سیاه در زهن ات به سرعت گسترش پیدا می کرد و تمام زندگی و تلاش تو را زیر سوال می برد و احساس می کردی در تونل تاریک بی انتهایی قرار گرفته ای و هرگز راه به روشنایی نخواهی برد.

در روزهای یکسانی که یکنواختی آن را فقط بازجویی های طولانی و شکنجه های آزاردهنده به هم می زد، انتظار برای بهار شکوه و جلوه خاصی داشت. تنها پل ارتباطی من با دنیا، پنجره بسیار کوچکی بود که در روزهای آفتابی ، نور اندک، اما گرانبها و ارزشمند خورشید از آنجا به درون سلول می تابید و آسمنامنی به اندازه یک کف دست بود و رنگ آبی چشم نواز آن در روزهای بهاری؛ زیباترین آبی تمام عمرم بود.

نزدیک بهار که می شد، چلچله ها انگار می دانستند که دل ما در کنج زندان گرفته است و می آمدند و لب پنجره کوچک سلول می نشستند و نغمه سرایی می کردند. صدای دلنشین این منادیان آزادی و پرواز، زیباترین موسیقی ای است که در عمرم شنیده ام. بعدها به صدای پرنده ها زیاد گوش می دادم. ولی انصافا نغمه چلچله های کوچک، نوای دیگری داشت، نوایی که گویی فرشته های خدا از حنجره کوچک آن پرنده ها می سرودند تا ما که یاوری جز خدا نداشتیم، دل مان قرص باشد که طلوع فجر نزدیک است.

نزدیک عید که می شد، سعی می کردم هم بندی های خود را تشویق به خانه تکانی کنم! یعنی تمیز کردن سلول و وسایلی که داشتیم و آراستن آن با هر وسیله ای که در دسترس بود یا می توانستیم از مسئولین زندان بگیریم. تب و تاب برای خانه تکانی و پاکیزگی پس از آن، طراوت و نشاط خاصی به همه می بخشید.

بعد نوبت به تهیه هدیه می رسید. خیلی دوست داشتم موقعی که به خانواده و فرزندانم اجازه ملاقات داده می شود، به آن ها هدیه بدهم، ولی در زندان امکاناتی برای تهیه هدیه نداشتیم تا روزی که به فکرم رسید با خمیر نان هایی که برای ناهار و شام به ما می دادند، عروسک های کوچکی درست کنم و به همین دلیل شروع کردم به جمع آوری های خمیر نان و با آن ها ماشین و عروسک و گلدان های کوچک ساختم. حالا باید خمیرها را رنگ می کردم. به فکرم رسید که بعضی از قرص هایی که در بهداری زندان به ما می دادند، به رنگ های قرمز، سبز، آبی و زرد بودند و تصمیم گرفتم از آن قرص ها بگیرم و استفاده کنم. هدایایی که به این شکل تهیه می شدند، غیر از اینکه در خود من این احساس را تقویت می کردند که با کمترین امکانات هم می شود کارهای بزرگی کرد؛ دریافت کنندگان آن ها را هم به شگفتی وا می داشت و احساس استفاده از همه نعمت های خداوندی را در آن ها تقویت می کرد.

شب عید اندکی غذای عادی زندان تغییر می کرد و گاهی پلومرغ می دادند، البته یک مرغ برای تعداد زیادی از زندانیان. تقسیم عادلانه مرغ هم برای خود حکایتی بود و همراه با شادی و خنده و مخصوصا روحیه از خودگذشتگی، بسیار خاطره انگیز بود.

یادم هست که هر کسی سعی می کرد دیگری سهم بیشتری ببرد و در این ایثار لذتی وجود داشت که آن غذا را به بهترین و خوش طعم ترین غذای دنیا تبدیل می کرد.

اصولا در آن شرایط که هر کسی سعی می کرد با آخرین سلول های قدرت و مقاومت خود ایستادگی کند و باعث رنج دیگران نشود، کمتر کسی به فکر داشتن و نگهداشتن چیزی بود و. همین موجب می شد که همه راضی و شاد باشند، شادی عمیقی که هزاران برخورداری و داشتن متعدد نمی تواند آن را ایجاد کند.

لحظه ملاقات با نزدیکان و خانواده شیرین تر از تمام دید و بازدیدهای عادی بود. لحظات کوتاهی که از خدا می خواستی تا ابد طول بکشند. لحظاتی کمه با شادی عمیق آغاز می شدند. و با اندوهی شیرین به امید دیداری مجدد پایان می گرفتند.

در تمام آن روزهای زیبا، یک کف دست آسمانی آبی پشت پنجره با ابرهای سفیدی که در آن شنا می کردند، نسیم خنکی که خود را به زور از پنجره اتاق ان به داخل می کشید تا مهربانانه پوست خسته و داغ تو را نوازش کند و چلچله ای که هیچ وقت از سرودن خسته نمی شد و یاد و خاطره کسانی که دوست ات داشتند و برای سلامتی و رهایی تو دعا می کردند. همواره گوشزد می کرد که «خدا در همین نزدیکی است.»


پروین قائمی
منبع: مجله شاهد جوان، شماره 140

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده