خاطرات خلبان شهید نصیر رادفر
همیشه وقتي كه مي خواست برود، پرواز به ما زنگ می زد، پرواز آخرش هم به ما زنگ زد و گفت: دارم، پرواز مي كنم، خداحافظ ديگر ارتباطم با شما قطع شد...

نوید شاهد البرز: آنانکه مشق پرواز در آسمان را آموخته اند دیگر قفس تنگ زمین برایشان نفس گیر می شود و آسمانی شدن را هرلحظه مرور می کنند تا اینکه آسمانی شوند

.

"شهيد نصير رادفر" در سال 1333 درتهران در خانواده اي مذهبي به آئين اسلامي ديده به جهان گشود. پدر شهيد در آن زمان كارمند روزنامه جمهوري وابسته به دادگستري بود. شهيد سومين فرزند پسر خانواده بود. ايشان ازهمان دوره كودكي با اخلاص و معنويت و روحيه صداقتي كه در كارها داشت، مورد علاقه وتوجه خاص والدينش بودند .

بعداز دوران كودكي در سال 1340 وارد مدرسه "خورشيد" در "نارمك" شدند و پس از تحصيل دوره ابتدايي وارد دبيرستان در نارمك تهران واقع در خيابان فرجام دبيرستان بديع شد و پس از تحصيل علم موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. بعد از ديپلم يك سال شغل آزاد داشت و با اينكه علاقه خاصي از همان دوران كودكي به پرواز و خلبانی داشت، وارد ارتش هوا نیروز شد و در اصفهان واحد پشتيباني به مدت 2 سال تحصيل كرد و در اين ميان در حين تحصيل و آموزش خلباني به طور آموزشي نيز پرواز به مناطق جنگي داشت و به طور تقريبي به مدت 7 سال هر بار كه احتياج به وجود ايشان بود، به مناطق جنگي پرواز مي كرد تا اينكه در سال 1360 به درجه خلباني رسيد.

ايشان هر بار كه آهنگ جنگ را مي شنيد و مي دانست كه عملياتي در پيش است با شوق و اشتياقي وصف ناپذير همچون پرنده اي آهنين عازم جبهه نبرد مي شد. تا اینکه این عقاب تیز پرواز سرانجام در يك عمليات پشتيباني در منطقه خرمشهر در تاريخ دهم اردیبهشت 1361 در حين پرواز باهلي كوپتر به قله شهادت رسيد .



خواب دیدم امام خمینی ره به من سیبی داد که قران نویس بود

من طاهره ارجمندی، مادر شهيد نصير رادفر هستم. وجود نصیر تجلی گاه خوبی بود. وی سرشار از محبت به اطرافیانش بود،نصیر مظهر یک انسان پاک و یک اولاد خوب بود و من به جز محبت از نصير چيزي ديگري نديديم، اولاد خوب وپاكي بود. مدتي بود كه باخودش مي جنگيد؛ ميگفت: زماني خوش هستم كه لباس رزم به تنم كردم و دارم به جبهه مي روم، مي گفت: زماني كه مي روم، اميد دارم كه ديگر برنگردم.

یک روز که نصیر خونه بود به او گفتم : پسر جان ! نمی خواهی برات زن بگیرم؟ گفت: مامان دختر مردم را بدبخت نكن، بگذار جنگ تمام شود، من از جبهه برگردم، آن موقع هر كسي را كه دلت خواست برايم بگير. الان من شرایط ازدواج ندارم، اگر با کسی هم ازدواج کنم ، تنها می ماند من در جبهه هستم. اميدي از زنده ماندن خود ندارم.

عيد سال 61 بود، گفتم: نصير عيد نمي آيي، گفت: نه مامان بگذار آن خانواده هايي كه تك پسر دارند، بروند و خانواده شان را ببينند، شما فعلا با پسر دیگرت خوش باش، ایثار و از خودگذشتگی که من در نصیر دیدم در هیچ کس ندیدم.

پانزده روز به عيد بود، آمد. اگر ماهي يكبار هم به خانه مي آمد، اول بايد خانه را جارو مي كرد، مي گفت: مامان غذا را درست كن تا بروم خريد كنم. سالاد كاهو هم خيلي دوست داشت من غذا را درست كردم. بعداز غذا گفت: مامان اجازه بده من ظرفها را بشويم، شما خسته هستيد.

رفتم توی اتاق داشت با پدرش صحبت می کرد. می گفت : بابا نزدیک است که من شهید شوم و تو پدر شهيد بشوي، پدرش ناراحت مي شد و سيگار روشن می کند. بعد پیش من آمد. گفتم: نصير چرا ناراحتي؟ گفت: چيزي نيست. گفت: مامان بابا نمازش را مرتب مي خواند؟ مي خواست حرف را عوض كند، مواظب باش به موقع نمازش را بخواند. ساعت 4 بعداز ظهر ازما جدا شد به طرف اصفهان رفت.

از راديو گفته بودند كه ما خلبان خميني را زديم همه خبر داشتند كه نصير شهيد شده ولي ما خودمان خبر نداشتيم چون مي ديدم كه مردم از ما مي پرسند: از نصير چه خبر؟ مامي گفتيم: جبهه است. همیشه وقتي كه مي خواست برود، پرواز به ما زنگ می زد، پرواز آخرش هم به ما زنگ زد و گفت: دارم، پرواز مي كنم، خداحافظ ديگر ارتباطم با شما قطع شد. اين را گفت و رفت كه همان رفتن بود كه رفت، مثل اينكه يك هفته مانده بود توي گرم دشت خرمشهر نتوانسته بودند،پيكر او را بياورند، ولي بدن او كاملاْ سوخته بود . يك هفته گذشته بود ومن هيچ خبري از نصير نداشتم، رفته بوديم، بهشت زهرا سالگرد يكي از اقوام بود وقتي برگشتيم، من هيچ وقت سرتلويزيون نمي روم همين كه از راه رسيديم تلويزيون را روشن كردم. يكدفعه ديدم يك هلی كوپتر پشت تپه گفتند؛، نصير رادفر شهيدشد چادرم سرم بود. جيغ زدم، تمام مردم جمع شدند. گفتم؛ نصير شهيد شد. گفتند؛ نه . گفتم؛ خودم ديدم يك هفته گذشت، ارتش خيلي سعي كرده بود، نتوانست پيكر او را بياورد.

قبل از اینکه جسد را پیدا کنند و بیاورند ، بعضیها می گفتند: شاید زخمی شده است، آن شب خواب دیدم که نصیر آمد توی خونه و کفن پوشیده بود و مثل زغال سیاه شده بود. همه خانه را دید و رفت. گفتم: نصیر سوخته و زغال شده. خانواده به من گفتند: باز خواب دیدی؟!

دو نفر به خانه ما آمدند. گفتند: كه به سردخانه بيايد. گفتند: مادرش رانمي بريم گفتم: چرا گفتند: شما طاقت نمي آوريد؟ دامادم گفت: اگر مادرش بيايد، من نمي آيم. گفتم: من بايد بروم، رفتم . وقتي به سردخانه رسيدم، ديدم 4تا 5 تا سر هنگ بود و 70 نفري آنجا جمع بودند به داخل رفتم، 3تا تابوت بود. يكي از تابوتها بلندتر بود، آن دوتا كوتاه بود. گفتم: جناب سرهنگ اولي نصير است، بياد جلو سرهنگ جلو آورد، درش را بلند كرد. همان زغال را که در خواب بود،ديدم، دست به صورتش كشيدم. گفتم؛ نصير مادر تبريك مي گويم. اطرافیان می خواستند ، گریه کنند نگذاشتم. گفتم؛ گريه نكنيد، اينها همه مي خواهند به جنگ بروند. اگركسي گريه كند، اينهانمي توانند بروند. همراهانم همه تبريك مي گفتند؛ مي رفتند.

دامادم وقتي شنید، گفته بود، من فکر می کردم که مادرش اگر اورا ببنيد، قيامت مي كند. اگر مي دانستم، اينطور رفتار مي كند، من هم مي آمدم. خلاصه روز تشيع پيكر او 16 تا اتوبوس را گل زده بودند، خدا مي داند در تاريخ تهران براي نصير كاري كردند كه براي سرلشكر سرتيپ اون كارها رانمي كنند. سه هزار نفر فقط نماز صاحب الزمان براي او خواندند 15 روز تمام هر روز 30 يا 40 نفر مي آمد، نمازمي خواندند. سينه زني مي كردنند و مي رفتند.

قبل از شهادتش خواب ديدم امام خميني به خانه ما آمد، خدا رحمتش كند. خواب ديدم آمد، پائين اتاق نشست. گفتم: آقا بفرما بالا. گفت: نه همين جا خو ب است رفتم، قران را آوردم ، دادم دستش گفتم آقا این قران را برای من امضا کن. گفت: نه قرآن را بعداْ امضا مي كنم، يك سيب از بالا آمد توي دست آقا ، يكدفعه يك نگاهي به من كرد و سيب را توي دست من گذاشت. وقتي سيب را گرفتم، ديدم آيه قرآن دور سيب نوشته شده است، بچه ام بود، مي گويند؛ سيب اولاد است. سيب راگرفتم و قرآن را به امام دادم، گفتم: باشه، قرآن را بعداْ به من بدهيد.

دكتر نصير يك خانم جلسه اي بود كه با وضو بچه را بدنيا آورد. يك پسري بود از زيبايي و تميزي مثل گل محمدي ، آنقدر روزي داشت، وقتي بدنيا آمد، همين جور روزي با خودش مي آورد از نظر اخلاقي خيلي بامحبت بود. مي گفت: مامان مرا نصيحت كن، در انتخاب دوستان به من كمك كن. مي گفتم: مادر در انتخاب دوست حواست راجمع كن. اخلاقش نمونه بود، با اینکه جوان بود اصلا اهل ولخرجی نبود. مي گفت: من بايد براي فرشيد كفش بخرم. مي گفتم: مادر جان خدمت بي پولي مي ماني. مي گفت: خدا بزرگ است. يك بيوه‌زني بود كه در خانه ما كار مي كرد مرتب از اصفهان كه مي آمد درون لباسش يك جيبي بود كه زيپ داشت. هميشه يك هزاري توي جيبش مي گذاشت. آن بيوه‌زن قسط بانك داشت، وقتي كه لباسهاي نصير را مي‌شست، آن هزاري را كه مي ديد، مي گفت: آقا نصير اين مال شماست؟ نصير مي گفت: خاله مجبوبه به مامانم نگو، ببر قسط بانك را بده، خيلي با محبت بود.



منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده