زندگینامه پاسدار شهید سعید راوش
کوچک بودیم که پدر عکس امام را قاب گرفته و بر دیوار اطاقمان نصب نمود و ما همیشه به این چهره نورانی خیره می­ ماندیم و این که پدرم چه عشقی به ایشان داشت و این عشق را در وجود ما هم کاشتt از وقتی که ما خود را شناختیم. او مخالف صد در صد رژیم طاغوت بود و شبها که به خانه می­ آمد ...

نوید شاهد البرز:

"ربنا اننا سمعنا منادیا بنادی الایمان ان امنو بریکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنا مع الابرار ربنا واتنا ما وعدتنا علی رسلک و لا تحزنا یوم القیمه انک لا تخلف المیعاد

"پروردگارا ما چون صدای منادیی که خلق را به ایمان می خواند، شنیدیم اجابت کردیم و ایمان آوردیم. خدایا از گناهان ما درگذر و زشتی کردارما بپوشان و هنگام جان سپردن ما را با نیکان محشور گردان و بار خدایا ما را از آنچه به رسولان خود وعده دادی، نصیب فرما و محروم مگردان که وعده تو هرگز تخلف نخواهد کرد." سوره آل عمران آیات 192 تا 194

طلیحه امید بخش خورشید به اوج خود رسیده بود و مژده آمدن آزاده­ ای از تبار پاکان را می داد، هنگامی که آمد، همه خندیدند اما او گریست و پس از لحظاتی آرام شد. چون قلبش دریافت، اگر قدم در این دنیای تنگ و تاریک نهاده است. در عوض یار حسین (ع) است و دوش به دوش او می­ رزمد، می­ جنگد و سپس یا ثارالله گویان شیرین و گوارا به شهادت می رسد، آن گونه که اسلامش می­ طلبد.


"سعید راوش" سال 1344 در شهر اصفهان چشم بدنیا گشود، در زمانی که امام خمینی احتیاج به یاران عزیز و دلسوزی داشت، او شتابان آمد و می خواست آیه السابقون السابقون اولئک المقربون را به مرحله عمل درآورد و ندای هل من ناصر ینصرونی را با جان و دل پاسخ گوید. او ساعت 3 بعد از ظهر جمعه روزی که امام زمان یارانش را می­ طلبد، آمد.

دوران دبستان و دبیرستان را تا سوم راهنمایی را در تهران گذراند و سپس بعد از سکونت خانواده­ اش در کرج به تحصیلاتش ادامه داد.


زندگینامه شهید به روایت از خواهرش

کوچک بودیم که پدر عکس امام را قاب گرفته و بر دیوار اطاقمان نصب نمود و ما همیشه به این چهره نورانی خیره می­ ماندیم و این که پدرم چه عشقی به ایشان داشت و این عشق را در وجود ما هم کاشت، از وقتی که ما خود را شناختیم. او مخالف صد در صد رژیم طاغوت بود و شبها که به خانه می­ آمد ما را اطراف خود جمع می کرد. کتاب بزرگی را باز می نمود و از دلاوریها و جوانمردیهای علی (ع) و امام حسین (ع) نقل می کرد. او می گفت: امیرمومنان خلیفه همه مسلمین بود، اما چه می خورد؟ چه می­ پوشید و در کجا می خوابید؟ چطور محبت به یتیمان می کرد و چگونه می­ رزمید؟ اینها برای انزجار ما از دستگاه شاهی، خود مقدمه­ای بود.

سعید از همان کودکی عشق به جلسات مذهبی داشت. 13 ساله بود در اکثر تظاهرات ضد رژیم شرکت می­ جست. چه در اصفهان و چه در تهران چند روز بعد از جمعه سیاه بود به اتفاق رفتیم بیمارستان جرجانی تا مجروحین را از نزدیک ببینیم. یکدفعه گفتند: سربازان به بیمارستان حمله­ ور شده ­اند.

در عقب بیمارستان باز کردند. تا مردم فرار کنند، ما رفتیم اما من او را پشت سرخود ندیدم، نگران شدم که نکند به دست این جلادان افتاده باشد که دیدم، خندید و از کوچه ­ای درآمد و گفت : خواهرم فکر کرده ­ای، می توانند مرا به این راحتی بگیرند، دیگر چیزی به آخر عمرشان باقی نمانده است.

21 و 22 بهمن در خیابان پیروزی تهران با رزمندگان همکاریهای خوبی داشت، او 14 ساله بود که عضو بسیج مستضعفین شد و در مسجد حضرت علی (ع) و واقع در خیابان مقداد فعالیت می نمود، او با این سن کم مرتب یک شب در میان پاسداری می داد تا اینکه جنگ شروع شد و سعید که منتظر این فرصت بود عزم رفتن به جبهه را نمود اما مخالفت کردند و گفتند شما سنتان کم است و فعالیت در اینجا چشمگیر چه بهتر است، جایی باشی که بیشتر مثمرثمری او قبول کرد ولی آرام نداشت و عشق رفتن به جبهه هر روز بیشتر در وجودش نقش می گرفت تا اینکه بالاخره در تاریخ هشتم اسفند 1361 عازم شد. او کلا 14 ماه در جبهه بود؛ 8 ماه در غروب و 5 ماه در جنوب .

  ویجزو اولین گروهی بود که وارد قصر شیرین شدند، یکماه آنجا که به تب روده مبتلا شد، برای معالجه آمد، هنوز بیماری در بدنش بود که دوباره رفت خیلی کم به مرخصی می­ آمد و نامه­ای می داد و از معنویات والای جبهه می نوشت. متانت عجیبی داشت، هرگر نمی گذاشت کسی از فعالیتهایش که برای خدا انجام می داد، چیزی بفهمد.

وقتی اینجا بود در دستگیری ضدانقلاب نقش مهمی داشت بعد از شهادت 72 تن بود که سعید خیلی منقلب بود، روزها و شبها نمی خوابید و غذا نمی خورد، آرام نداشت و هروقت یاد بهشتی مظلوم می­ افتاد و اسم او را می­ شنید، اشک بی اختیار از دیدگانش روان می­ گشت، سعید یکشب با خوشحالی تمام بین مان نشست و گفت: می خواهم مژده خوبی به شما بدهم من دیگر عضو سپاه شده­ ام و چند روز بعد عازم جنوب شد. آنجا مسئولیتهای سنگینی داشت و به همین دلیل اصلا به مرخصی نیامد و در همین زمان پدرم هم به او پیوست، باور کنید هیچ نیرویی قادر نبود پدر و برادرم را از رفتن به جبهه باز دارد سعید هرگز از شهادت حرف نمی زد، این رازی بود بین خودش و معبودش.

زمانی که حمله نزدیک می گردد او دیگر از شادی در پوست خود نمی­ گنجید و خیلی زود آماده می شود اما وداع ، وداع همیشه دردناک بوده است مخصوصا وداع یاری که قلبشان همیشه با هم برای اسلام تپیده است و همرزم و همقدم بوده­ اند:

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

اما سعید می­ خندد، چون می داند دیگر چیزی به وعده خداوند نمانده است و قلبش می خواند: ربنا اننا سمعنا منادیا بنادی الایمان ان امنو بریکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنا مع الابرار ربنا واتنا ما وعدتنا علی رسلک و لا تحزنا یوم القیمه انک لا تخلف المیعاد

عصر روز شنبه آنها می روند.  بیست فروردین 62 شنبه ساعت 10:30 حمله شروع می گردد، سعید به گفته یارانش آنچنان با آرامش دلاورانه و بی­ باکانه می­ جنگید که انگار در خانه­ اش است.

و این سخن به اغراق نیست چون او واقعا در خانه­ اش بود در میعادگاهش او به تمام اسلحه­ ها وارد بود و در جبهه هم پیک بود هم با بی­سیم­چی هم تخریب­چی و...

هم پیشاپیش عاشقان حسین روز پنجشنبه فرا می رسد و سعید به گفته همرزمانش تعداد زیادی تانک را از بین می برد. سپس برمی گردد و به همرزمانش می گوید: بیایید که دستم را علی اکبر گرفته است، عجله کنید؛ بالاخره سعید عزیز ، سعید عاشق، سعید دلاور، همچون سالار شهیدان تشنه لب به شهادت می رسد.

ابراهیم اسماعیلش را خالصانه تقدیم نموده و خود برمی گردد.




منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده