فرمانده گردان حمزه سيد الشهداء از لشکر ویژه 25 کربلا
در جبهه در منطقه عملياتي والفجر 6 دهلران توسط سردار شهيد محمدرضا عسكري كه فرمانده تيپ بودند صادق مكتبي را به عنوان فرمانده گردان علي بن ابي طالب معرفي كردند.
نوید شاهد گلستان؛سالها پيش در 28 آبانماه سال 1342 فرزندي در روستاي محمدآباد واقع در استان گلستان كنوني در خانه اي نزديكي مسجد جامع در يك خانواده مذهبي به دنيا آمد كه نامش را صادق گذاشتند.

­پدربزرگش مردي بود اهل قرآن كه به بچه هاي روستا قرآن آموزش مي داد. صادق داراي 5 خواهر و 2 برادر و خودش فرزند چهارم و اولين پسر خانواده بود. پدرش مردي زحمت كش بود كه امورات زندگي را با كشاورزي مي گذراند.

او دوران ابتدايي را در مدرسه ای به نام محمدآباد با معدل 17 گذراند. همزمان با درس خواندن، بعد از ظهرها براي كمك به پدرش در كشاورزي و دامداري به او كمك مي كرد. بعد از اتمام دوران ابتدايي براي ادامه تحصيل در دوره راهنمايي مجبور بود به شهر گرگان برود و در مدرسه ي ابوريحان تحصيل كند. چون در آن زمان در روستاي محمدآباد مدرسه ي راهنمايي وجود نداشت و از آنجايي كه ماشين كم بود و هزينه رفت و آمد زياد مي شد، ايشان به همراه پسرعمه ي ديگرش در گرگان خانه اي را در محله مصلي اجاره كردند و براي اينكه صادق بتواند از عهده ی امورات زندگي خودش در گرگان برآيد، روزها مشغول تحصيل و بعد از آن در يك آهن فروشي كه متعلق به يكي از بستگانش بود -آهن فروشي احمد محمدي- كار مي كرد و باز شبها به درس خواندن مشغول مي شد. ايشان پسري بسيار باهوش و فعال و زحمت كش بود و علاقه ي زيادي به رشته ي كشتي آزاد داشت كه به خاطر همین علاقه اش به باشگاه مي رفت.

او دوستان خيلي زيادي داشت از جمله: شهيد محمد صالح، شهيد

حسن مازندراني، سید حسن حسيني و شهيد شعبان عليپور كه پسر عمه اش است. در ايام محرم ايشان به خاطر صداي خوشي كه داشت يكي از نوحه خوان هاي مسجد روستا بود و از نوحه هاي حماسي مي خواند كه شور و حال بسيار خوبي داشت. صادق جزء كساني بود كه هميشه براي پيروزي انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد و همچنين جزوء اولين گروهي بودند كه جهت آموزشي و عضويت در بسيج براي آموزش در پادگان شصت كلا اعزام شدند. ايشان شركت در انقلاب و حفظ اماكن عمومي توسط نگهباني دادن در شب هاي گرگان را از وظايف خود مي دانست.

نماز خواندن صادق نوع خاصی بود. انسان که نماز خواندن ایشان را می دید کاملاً حس می کرد که او در برابر خداوند ایستاده است و او در برابر بزرگی در حال سخن گفتن است و چنان در خود فرو می رفت و غرق مناجات می شد که هر بیننده ای را از خود بی خود می کرد و به تکان در می آورد. اما همه ی این خضوع وقتی به اوج می رسید که صادق به دعای دست مشغول می شد، او دستانش را به گونه ای خاص به سوی آسمان بالا می برد که انسان گمان می کرد کسی بالای سر اوست و او در حال مناجات با اوست، کاملاً این حس در انسان متولد می شد به همین خاطر هم خود در نماز بسیار گریه می کرد و اگر کسی در کنارش بود به گریه می افتاد. البته همیشه خنده رو بود و با دیگران با شوخی و لبخند برخورد می کرد.

در سال 59 بود كه صادق به مدت 2 سال در سيستان و بلوچستان بود و در آنجا به عضويت سپاه پاسداران درآمد، ايشان از نيروهاي فعال در سپاه خاش بود و او را به عنوان فرمانده گروهان در عمليات فتح المبين قرار دادند. در ايام فروردين ماه بود كه صادق دختر مورد نظرش را براي ازدواج پيدا كرد و قرار شد كه عقدكنان مختصري انجام شود و خانواده با بستگان مسئول آماده كردن سور و سات عقد بودند و قرار بود كه با ماشين همگي به ورامين براي عقدكنان بروند كه اين اتفاق همزمان بود با عمليات فتح المبين و آزادي بستان؛ اما صادق در خط مقدم جبهه و در عمليات فتح المبين اسير شده بود كه خوشبختانه بعد از آزادي از اسارت چند ساعته و پايان عمليات براي عقدكنانش به پيشواي ورامين آمد. صادق از اسارتش اينگونه تعريف مي كرد که گویا در درگیری مستقیم بین آنها و نیروهای دیگر لشگر فاصله می افتد و زمانی می رسد که دیگر نه با لشگر ارتباط داشته اند و نه مهماتی برای آنها در درگیری باقی مانده بود و به همین خاطر مجبور می شوند اسارت را بپذیرند. عراقی ها دست و چشم صادق و دوستان دیگر را می بندند و آنها را سوار بر ماشین ایفا می کنند و به قصد انتقال، آنها را به حرکت در می آورند.

صادق می گفت که ما با چشمان و دستان بسته تنها صدای حرکت ماشین و خوردن گلوله های توپ به این سو و آن سوی ماشین را می شنیدیم و نه بیشتر، تا اینکه یکباره احساس کردیم که ماشین از حرکت ایستاده و کسی هم جز ما نیست. اول شک کردیم اما بعد مطمئن شدیم که عراقی ها نیستند و کم کم از هم پرسیدیم و به هر سختی یکی از بچه ها دستش رو باز کرد و بعد دست و چشم دیگران را باز كرد و تازه فهمیدیم که گویا با حجم توپخانه ایران عراقی ها ترسیده اند و ما را همان طوری رها کرده و فرار کرده اند. ما هم بعد از باز کردن دست و چشم هایمان به سمت نیرو های خودی برگشتیم.

در سال 61 بود كه صادق مكتبي با سادگي و صفا با تك دختر حاج آقا علايي ازدواج كردند. در همان سال به سپاه گرگان درآمدند و مدتي را در منزل پدر و همچنين مدتي را در منزل خواهرش زندگي كردند تا اينكه خانه اي را در روستاي محمدآباد اجاره كردند و سپس زميني را از شوراي محل خريداري كرد تا براي خود و خانواده اش مسكني را احداث كند. ساخت اين خانه دو سال به طول انجاميد تا ساخته شود اما عاقبت خودش نتوانست از اين خانه استفاده كند. صادق در سال 62 صاحب فرزند دختري به نام فاطمه شد. ايشان هربار كه از جبهه مي آمدند بخشي از كار خانه را انجام مي دادند.

مدت دو سال در سپاه گرگان مشغول انجام وظيفه بودند. در سال 63 بعد از مانور طرح لبيك يا امام به عنوان فرمانده تيپ مانور در گرگان انتخاب شدند. در آن موقع يك گردان از گرگان اعزام به جبهه داشت كه آنها را فرماندهي مي كرد. در جبهه در منطقه عملياتي والفجر 6 دهلران توسط سردار شهيد محمدرضا عسكري كه فرمانده تيپ بودند صادق مكتبي را به عنوان فرمانده گردان علي بن ابي طالب معرفي كردند. شهيد صادق در اين سال در منطقه كوشك در خط پدافندي در یکی از عملیات های شناسایی در مناطق عملیاتی جنوب از ناحیه کشاله ی ران مورد اصابت کالیبر قرار گرفت، هنگامی که در بیمارستان امام خميني تهران بستري بود و برای بهبودي به پاهایش سنگ آویزان شده بود، صادق ماجرای زخمی شدنش را اینگونه تعریف کرد، او گفت: برای شناسایی رفته بوديم، چون لازم بود که با دقت همه ی معبرها و مسیرها را شناسایی كنيم، ما تقریبا کار را تمام کرده بودیم که عراقی ها گویا متوجه حضور ما شدند و ما را زیر آتش گرفتند و در همان اولین شلیک کالیبر 50 عراقی، پای من مورد اصابت قرار گرفت و من به داخل کانال افتادم، لحظات سختی بود، هم باید از تیر رس و دید عراقی ها می گریختیم تا اطلاعاتی که یافته بودیم را به لشگر برسانیم و هم من توان راه رفتن نداشتم و افتاده بودم، اما دوستان به هر زحمتی بود من را با خود کشیدند و عقب آوردند. بعد از بهبودي ايشان مجدداً به جبهه مي روند و به سمت فرماندهي گردان حمزه سيد الشهداء معرفي مي شوند.

شهید اسماعیل علیراد از شهدای روستای آلو کلاته گرگان از نیروهای شهید صادق در گردان حمزه سید الشهدا بود، او تعریف می کرد که من با اینکه از نظر قدرت بدنی انسان قویی هستم و بسیار نیز توانایی جسمانی دارم هر وقت صادق را می دیدم کم میاوردم چون برایم عجیب بود که چگونه یک نفر این همه توانایی را در خود جمع کرده و این سو و آن سو میرود از صبح تا شب به دنبال تمشیت امور بود و شب در نزدیکی گردان گودالی را مکان مناجاتش قرار داده بود و به آنجا میرفت و مناجات میکرد و بلند بلند گریه میکرد و با خدا صحبت می کرد.جالب بود که همیشه صادق از بسیجی ها عذر می خواست که با آنها بلند صحبت می کند و می گفت: شما را بخدا من را ببخشید چون باید برای حفظ نظم گاهی سرتان فریاد بکشم والا میدانیدکه من خاک پای شما هستم و همچنين سردار مرتضی قربانی فرمانده لشگر 25 درباره حضور صادق درگردان حمزه می گفت: که در عملیات والفجر 8 صادق را دیدم آنقدر داد زده بود که صدایش در نمی آمد گلویش را با چفیه بسته بود تا التیام یابد. 48 ساعت بدون خواب و استراحت این سو و آن سو دویده بود. صادق آن گونه که تلاش می کند، خداوند را با وجود چنین انسانهایی شکر کردم.

شهيد صادق هميشه قبل از عمليات هايش وضو مي گرفت. در روز چهلم عمليات والفجر درتاريخ بیست و نهم اسفند 1364 به اتفاق سردار مرتضي قرباني در خط مقدم ضلع جنوبي كارخانه نمك سنگر گرفته بودند كه در آن زمان صداي اذان ظهر بگوش ميرسيد و صادق براي وضو گرفتن از سنگر بيرون آمد و در حال بالا بردن آستين هاي لباسش بود كه تركش سنگيني به سينه ايشان اصابت كرد و در خون خودش غلتيد و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و پيكر پاكش را در امامزاده عبدالله گرگان به خاك سپردند.

منبع : پرونده فرهنگی شهدا/ معاونت فرهنگی و امور اجتماعی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده