روایتی از شهید مدافع حرم، حمید قاسم پور؛
توی حرم حضرت عباس(ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سر دوراهیم، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد.



گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس: مادر زخم خورده جنگ بود، کودک بود که تیری ناغافل گلوی پدرش را دریده و او طعم یتیمی را چشیده بود، حالا پسرس داشت لباس رزم می پوشید.

شب های آخر با پسرش تا اذان صبح می نشست، گاهی صدای خنده شان فضای خانه را پر کرد و گاهی هم صدای هق هقشان به گوش دیگر اعضای خانواده می رسید. مادر بود و دلش نمی خواست از دستش بدهد، پسرش قرار بود عصای پیری اش باشد، نمی خواست داغ جوان ببیند اما پسرش اذن از آقای بی دست گرفته بود و نمی توانست چیزی بگوید.


خدا یکسال بعد از ازدواجش و درست سالگرد ازدواجش، حمید را به او داده بود، هنوز رخت دامادی تن پسرش نکرده بود، اما می دانست حمید رفتنی ست. حمید رفته بود عراق که برنگردد، اما برگشته بود.

پدر و مادر که دلیلش را پرسیدند گفته بود: توی حرم حضرت عباس(ع) بودم که برای اذان صبح در را بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم آقا سرِ دوراهیم، نمی دانم همینجا بمانم یا به حرم خواهرت بروم، که درها باز شد و مردم با شعار «لبیک یا زینب» وارد حرم شدند، آقا دعوتنامه را بهم داد.

مادرش یادش می آید که روز وفات حضرت زینب(س) که با حمید برای اهدا خون رفته بودند، پسرش همانجا خونش را نذر حضرت زینب کرده بود. او از جنگ خاطره یک گلوله و گلو را به یاد داشت و جنگ این بار هم به او یک گلوله در گلو داده است.

شهیدی که دعوتنامه را از حضرت عباس(ع) گرفت


خواهرش می گوید: دو سالی بود که حمید خودش را برای رفتن آماده می کرد و ماه های آخر زمزمه رفتنش بود، بابا گفت نرو، برادرم گفت: خودت در 16 سالگی رفتی و من الان 22 سالمه و برایم دیر هم شده است. بابا خودش جانباز بود و دیگر چیزی نگفت.

شهید حمید قاسم پور 16 اردیبهشت سال 72 به دنیا آمد، از کودکی مسئولیت پذیر بود و بزرگتر که شد یک فعال فرهنگی شناخته شده بود، هیچکس در شهرش آباده، نیست که تلاش شبانه روزی او در برگزاری یادواره شهدا، اردوهای راهیان نور و دیگر برنامه ها را به یاد نداشته باشد.

در دانشگاه حقوق می خواند، ترم آخر را ثبت نام کرد و رفت، رفت تا از حق مظلومان دفاع کند و مهر فارغ التحصیلیش را بانو زینب(س) در 13 فروردین 95 بر مدرکش زد.

پدر شهید می گوید: قرار بود 25 اسفند برگردد اما به تاخیر افتاد، 11 فروردین که تماس گرفت، گفتم مگر قرار نبود برای عید بیایی، گفت رفتنم را به کسی نگو، می خواهم گمنام بروم و برگردم، نترس بابا من لیاقت شهادت را نداشتم، بعد گفت: بابا اگر اوج مظلومیت اینجا را می دیدی میگفتی تا جانی در بدن داری برنگرد.

این پدر داغدیده اما صبور ادامه می دهد: خواب شهادتش را قبل از رفتنش دیده بودم، روز سیزده به در، روز شهادتش با اقوام به تاکید حمید بیرون بودیم، جویای غیبت حمید شدند و ما هم جریان را گفتیم. عمویش با دیدن عکس های حمید منقلب شد و ما همه با هم یک صدا گریه می کردیم، بدون اینکه بدانیم همان لحظه حمید را از دست داده بودیم.


شهیدی که دعوتنامه را از حضرت عباس(ع) گرفت

مردی که خودش زخم جنگ را به یادگار دارد، می گوید: هر وقت می گفتم شاید مادرت راضی به رفتنت نشود، می گفت آن کسی که مرا دعوت کرده خودش هم مادرم را راضی می کند. گفتم بعد از تو مردم از ما می پرسند که آیا ارزشش را داشت؟ جان پسرت به چه قیمت؟ گفت: خیلی ها خودشان می دانند ولی اگر هم کسی پرسید بگو؟ قیمت خون دختر سه ساله حسین چقدر است؟

پدر شهید حمید قاسم پور ادامه می دهد: گفتم هنوز که فراخوان ندادند، هر وقت اعلام کردند، آنوقت برو، اما در جوابم مثالی زد که دیگر چیزی نگفتم، گفت گاهی سر سفره آب نیست و آب نیاز است، من میروم آب می آورم یا شما می گویید که بروم آب بیاورم، در هر دو شکل من آب را به سفره آوردم اما کیفیت آب آوردن ها خیلی فرق دارد.

او به داشتن چنین فرزند قهرمانی به خود می بالد و می گوید: خیلی ها از حمید خاطرات خوب به یاد دارند. بعد از شهادتش معلم اول ابتدایی شهید (آقای امیر انصاری) خاطره ای از شهید نقل کرد که برای اولین بار حمید در بین بچه ها روز معلم دست مرا بوسید، ایشان همان اول ابتدایی به بنده گفت: آقای قاسم پور آینده روشنی را برای حمید پیش بینی می کنم. به نظر من حمید در آینده دارای شخصیت بزرگی می شود. ایشان زمانی که متوجه خبر شهادت حمید شد ، علی رغم بعد مسافتی به منزل ما آمد و گفت که آقای قاسم پور من فکر می کردم که حمید شخصیت بزرگی بشود اما نه به این زودی و به این بزرگی.

حمید به آرزویش رسید و جانش را در راه اسلام و دفاع از حق مظلومان فدا کرد. پیش از مراسم چهلمش مبعث بود و پدر می دانست پسرش از اینکه در عید مسلمانان، کسی لباس سیاه به تن داشته باشد ناراحت می شود بنابراین رخت عزا از تن تمام اقوام بیرون آورد.

مراسم چهلم شهید حمید قاسمپور در روز میلاد حضرت ابوالفضل(ع)، کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد. او در وصیت نامه خود جوانان و همسنی هایش را علاوه بر تقوا، به فتح سنگرهای علم سفارش کرده است.

انتهای متن/

 

 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده