خاطرات ناب یک جانباز 70 درصد کرمانشاهی؛
يکشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۵۳
یک جانباز و آزاده سرافراز کرمانشاهی رودست خوردن از عراقی ها باپوشیدن لباس مبدل برادران سپاهی، در مسیرقصرشیرین به سرپل ذهاب را باعث اسارت خود عنوان کرد که این اسارت 10سال طول کشید.

سید نور ا... موسوی – جانباز 70 درصد و آزاده سرافراز- در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد کرمانشاه؛ در رابطه با خاطرات تلخ جنگ و نحوه اسارت خود اظهار داشت: من در خانواده ای روستایی در شهرستان سرپل ذهاب کرمانشاه به دنیا آمدم.پدرم معروف به قطب العارفین منطقه بود او در موضوعات مذهبی سوابق زیادی داشت.تحصیلاتم را تا کلاس پنجم راهنمایی در روستا به پایان رساندم و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان سرپل ذهاب ادامه دادم.

اسارت 10ساله به خاطر رودست خوردن از عراقی هایی که لباس پاسداری پوشیده بودند

وی در ادامه گفت: در تاریخ 15 خرداد ماه 1358 به سپاه پاسداران پیوستم و در تاریخ دوم مهر ماه 1359 برحسب خیانت بنی صدر در کمینی که دشمن زده بود به اسارت نیروهای بعثی و منافقین درآمدم. از زمان استخدام تا تاریخ اسارت که در بالا به آن اشاره شد در پاسگاه های مرزی خدمت می کردم. مسئول روابط عمومی در سپاه پاسداران بودم اما چهار ماه قبل از اینکه اسیر شوم مسئول پشتیبانی سپاه قصرشیرین بودم.

این جانباز 70 درصد کرمانشاهی بیان داشت: شهدا و اسرای ما در سال های 57 و 58 مستندات و مدارک اثبات کننده ای هستند که منطقه قصر شیرین، سرپل ذهاب و به طور کلی غرب کشور از همان بدو مبارزات انقلاب درگیر جنگ بود.

وی افزود: از همان سالی که جنگ آغاز شد تا 24 شهریور ماه 1369 ما اسرای یازده ساله و 13 ساله داشتیم آنچه که بر جامعه جمهوری اسلامی پوشیده نیست همین حضور نوجوانان در جنگ بود.

*آغاز جنگ


موسوی گفت: در تاریخ دوم مهر ماه 1357 فرمانده سپاه قصرشیرین به ما دستور داده بود که ما به پاسگاه بابا هادی برویم و از این پاسگاه بازدید کنیم ما به آنجا رفتیم در این حین متوجه سقوط پاسگاه شدیم که به قصرشیرین برگشتیم و در حال برگشت متوجه تمام شدن بنزین ماشین شدیم .
 
*خاطره اول: بیرون آوردن ترکش از جنازه سوخته در قصرشیرین دردناک ترین خاطره

 این آزاده و جانباز کرمانشاهی درادامه گفت: بعد از بازدید پاسگاه، به قصرشیرین برگشتیم.حدود ساعت یک شب بود ناگهان صدای رگبار و انفجار مهیبی آسمان قصر را چند دقیقه روشن کرد دو نفر از برادران سپاهی همراه من بودند و به کمک آنها جنازه هایی را که در اثر بمباران در خانه و خیابان ها پرت شده بودند را جمع آوری کردیم و به طرف قرنطینه بیمارستان قصرشیرین بردیم. برق شهر قطع شده بود در محله قره قان دره قصرشیرین از طبقه دوم خانه ای صدای شیون و گریه و زاری بلند شد وارد خانه شدیم از پله های فلزی بالا رفتیم همه جا تاریک بود بوی سوختگی بدی می آمد، مرد این خانه پشت و رو افتاده بود متوجه شدم ترکش راکتی که نیروهای هواپیمایی عراق شلیک کردند به داخل کمر آن مرد رفته و کف اتاق چسبیده است من با دست خالی و بدون هیچگونه تجربه کافی دست بردم ترکش را بیرون بیاورم که دستم سوخت با نمدی که جلو در بود ترکشی که نزدیک به 25 سانت بود را درآوردم برادر را بلند کردیم و داخل ماشین گذاشتیم و به سردخانه بیمارستان انتقال دادیم دیگرسردخانه جا نداشت جنازه ها در اتاقی گذاشته می شدند. رو به رو شدنم با این جنازه غمناک ترین صحنه برایم بود.

* چگونگی اسارت

این سرهنگ پاسدار بازنشسته می گوید: به گذشته بر می گردم؛ گفتم که بنزین تمام کرده بودیم دوباره به سپاه برگشتیم از خستگی زیاد به فایلی تکیه کردم که خوابم برد یک مرتبه دیدم که انگار چیزی محکم به سرم اصابت کرد چشم را باز کردم دیدم سقف در حال فرو ریختن است فایل را به سمت خود کشیدم که آجرها به سرم نخورد.نزدیک های صبح متوجه بمباران سپاه قصرشیرین شدم که فرمانده ما بیسیم زد که به پاسگاه باباهادی برگردیم. دقیقا" یک روز از جنگ گذشته بود. به سمت سرپل ذهاب رفتیم برادرانی که کنار جاده بودند دستور عقب نشینی به یگان های مرزی اعلام می کردند تنها کسانی که در نوار مرزی باقی ماندند برادران سپاهی شامل پاسداران و چریک های فدایی امام بودند. درآن لحظه برنده ترین اسلحه ی ما اسلحه" ژ3 " و کلاش بود.برگشتیم به سمت سرپل تانک های زیادی با لباس های سپاهی آن زمان در بین راه جلوی ما را گرفتند از ماشین پیاده شدم به آنها گفتم چرا اینجا ایستاده اید که در جواب گفتند به ما دستور داده اند اینجا بایستیم، پرسیدم فرمانده شما کجاست آن طرف تر ایستاده بود ( قبل از حرکت به سمت سرپل به علت اینکه لباس هایم خونی بود به داخل تانکی که برادران گرفته بودند رفتم و لباس هایم را عوض کردم و یک دست لباس عراقی پوشیدم) نیروهای عراقی مرا بد نگاه می کردند به خاطر پوششم به طرف فرمانده رفتم یک لحظه احساس کردم یک چیز داغی از بغل گوشم رد شد و به من زد دستم را به پشت بردم که به لوله تفنگ خورد.کلاه های عراقی را در جیب گذاشته بودند که شناسایی نشوند آن نیروها عراقی بودند من به همراه چند تن از دوستانم اسیر شدیم.

*خاطره دوم:سوختن فرمانده سپاه قصر شیرین مقابل چشمانم

موسوی در ادامه با اشاره به اینکه قبل ازآنها 6 نفر دیگر هم از برادرهای پاسدار آنجا اسیر شده بودند، گفت: اسارت ما از صبح تا 4 بعد از ظهر ادامه داشت من در آنجا شاهد به درک واصل شدن بسیاری از عراقی ها توسط نیروهای خودی بودم. رودست زدن عراقی ها با لباس مبدل برادران سپاهی باعث 10 سال اسارتم شد.

هیچوقت فراموش نمی کنم آنجا بود که دعا می کردیم اگر ما هم کشته شدیم خداوند به نیروهایمان کمک کند که این ستون شکسته شود. بعد از اسارت کتک زیادی خوردم به خاطر لباسی که مخصوص عراقی ها بود و من آن را پوشیده بودم.به هیچ وجه احساس نگرانی نمی کردیم باز هم امید داشتیم دست های ما را با سیم تلفن بسته بودند. با دست های بسته یکی از اسرا اذان داد و نماز را خواندیم در این حین عراقی ها از ما می پرسیدند تهران کجاست ما هم می گفتیم پشت این کوه خوشحال می شدند وقتی می پرسیدند و می فهمیدند که دروغ گفتیم مجدد ما را کتک می زدند.

از دور یک استیشن ارتش به سمت ما می آمد ماشین ایستاد درب استیشن باز شد چند نفر مسلح دور و اطراف ماشین بودند یک مرتبه صدای انفجاری از ماشین بلند شد یک نفر از آن به بیرون پرت شد به حالت سینه خیز بر روی آسفالت داغ قصرشیرین خود را می کشید نمی دانستم او کیست یکدفعه بچه ها گفتند امید فرمانده سپاه است که همان جا به شهادت رسید.

ادامه در قسمت بعدی...
انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده