مادر شهید صفوی می‌گوید: پسرم شب شهادتش خبر رفتنش را به من در خواب داد.

به گزارش نوید شاهد از زنجان، آنچه می‌خوانید حاصل گفتگویی با مادر شهید سید صفی الدین صفوی است.

به دیدار مادر شهید سیدصفی­ الدین صفوی می‏ روم. بانوی بزرگوار با مهربانی برایم سخن می‏ گوید، با دیدن عکس­ های دو فرزند شهیدش یاد ام‏ البنین می‏ افتم، با تمام وجود صبر و متانت را در سخنانش احساس می‏ کنم، مادر شهیدان سیدصفی­ الدین و سیدابوالحسن صفوی می‏ گوید: شهید صفی‏ الدین تا کلاس ششم در سلطانیه درس خواند و دیپلمش را در تهران اخذ کرد و از همان دوران دانش‏ آموزی در زمینه‏ های مختلف فعالیت داشت. هر کاری که از دستش بر می‏ آمد برای کمک به دیگران انجام می­ داد. اوایل انقلاب در شهرهای بزرگی مثل مشهد در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد.

یادم هست یک روز آمد و گفت: «مادر من می‏ خواهم به مشهد بروم شما هم می‏ آیید»؟ من هم که بی‏ خبر، فکر کردم فقط برای زیارت می‏ رود، با دو فرزند کوچکترم با او همراه شده و به مشهد رفتیم. آنجا من دیگر صفی‏ الدین را نمی‏ دیدم صبح‏ ها می‏ رفت و نصف شب می‏ آمد.

یک روز که در حرم امام رضا(ع) بودم. دیدم انبوه جمعیت از یک طرف حیاط سقاخانه می‏ آیند و گریان به طرف دیگر می‏ دوند. پرسیدم:«چی شده»؟

صفی‏ الدین گفت: «نترس مادرگاز اشک آور زده­اند». گفتم: «یا امام رضا من دو تا بچه­ی کوچک با خودم آورده­ام، نکند برایشان اتفاقی بیفتد»! خیلی نگران و مضطرب بودم. مدتی بعد اوضاع آرام شد و به منزل برگشتیم.

بعد از ظهر همان روز صفی‏ الدین گفت: «با جوانان دیگر قرار گذاشته‏ اند شب بروند راهپیمایی.

گفتم: «صفی‏ الدین اینجا هم دست از کار نمی‏ کشی؟ فوراً دوست و همکار پیدا کردی»؟ من نگرانم، تو رو به خدا نرو. او آن شب بیرون نرفت، ولی تا خود صبح هم نخوابید و در فکر راهپیمایی­ های آن شب و دیگر بچه­ ها بود.

صبح که شد به او گفتم: «صفی‏ الدین جان دیشب اصلاً نخوابیدی و نگران بودی. ازامروز دیگر آزادی، برو به تظاهرات برس. من دیگر چیزی نمی‏ گویم فقط مراقب خودت باش. اگر گاز اشک آور زدند، چه»؟ دستش را به جیبش زد و گفت: «مادر جان این اسلحه‏ ی ماست».

چند نایلون خالی در جیبش بود....

صدای مادر لرزید، قطره اشکی برگونه­ اش نشست و چشم به عکس فرزندانش دوخت.

پرسیدم: مادر جان با شهید ارتباط معنوی دارید؟ او را در خواب می بینید؟

گفت: «بله صفی الدین شب شهادت خودش، به خوابم آمد» و گفت: «مادر جان به مرخصی آمده‏ ام. پس از آن هم صفی ‏الدین را زیاد در خواب می بینم برایش درد دل می‏ کنم و هر اتفاقی که افتاده باشد برایش تعریف می‏ کنم و او هم جوابم را می­ دهد.

فرزند شهید چه نام دارد و هنگام شهادت پدر چه سنی داشتند ؟ فرزند صفی الدین مهدی نام دارد و هنگام شهادت پدرش حدوداً چهار ماهه بود.

سؤال کردم: مادر، وقتی شهید به مرخصی می‏ آمد مشغول چه کاری می‏ شد؟ گفت: «ما زیاد او را در خانه نمی‏ دیدیم. مثلاً آن وقت‏ ها که گاز نبود و مردم از بخاری­ های نفتی استفاده می­ کردند. نفت هم کم بود».

می‏ گفت: «مادر بعضی‏ ها که زور و قدرت بیشتری دارند نفت کافی می‏ گیرند و مردم ضعیف‏ تر نفت گیرشان نمی‏ آید. بنابراین بعضی شب‏ ها در ساختمان شعبه­ ی نفت می‏ خوابید تا وقتی نفت می­ آید، در توزیع عادلانه ­ی آن کمک کنند».

وی ادامه داد: آن وقت‏ ها شهردار سلطانیه «آقای قنبری» بود و صفی‏الدین هم با او همکاری می­ کرد. پسرم به درختکاری خیلی علاقه داشت، آن روزها بیشتر این درخت‏ های کنار خیابان را خودش کاشت و از این کارش بسیار احساس مسرت می­ کرد. صفی الدین خوشنویسی هم می­ کرد، و خط خوبی داشت. خلاصه زیاد کار می­ کرد. آرام و قرار نداشت و هر کاری از دستش بر می‏ آمد برای کمک به دیگران انجام می‏ داد».

پرسیدم: مادرجان چگونه خبر شهادت ایشان را به شما دادند؟

گفت: «چون سه پسرم و پدرشان در جبهه بودند من دائم به خودم می‏ گفتم، حتماً یکی از آنها شهید خواهد شد. وقتی عملیات انجام می‏ شد، منتظر بودم و گویا می‏ دانستم صفی‏ الدین­ شهید خواهد شد، لذا از شهادتش اصلاً ناراحت نشدم».

یک روز قبل از آنکه خبر شهادتش را بیاورند، روز پنج­شنبه بود، من حیاط خانه را تمیز کردم و وسایل بنایی که در حیاط بود جمع و جورکردم و دائماً با خودم می‏ گفتم: «اگر پیکر شهید را بیاورند اینجا شلوغ می‏ شود». مرتب این فکر در ذهنم می­ چرخید و هر بار خودم را به کاری مشغول می­ کردم و صلوات می­ فرستادم و این در حالی بود که من هنوز از شهادت پسرم خبر نداشتم، امّا گویا دلم خبر داشت.

شب همان روز من و دختر و عروسم به دعای کمیل رفتیم، وقتی برگشتیم ابوالحسن آمده بود».گفتم: «چه شده؟ ابوالحسن شما عملیات را رها نمی‏ کنید تا به خانه بیایید، پس برای چه آمده­ای»؟

گفت: «در قیدار کاری داشتم، با مهدی(سید مهدی صفوی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و همرزم شهید صفی­ الدین صفوی ) آمدم». فردای آن روز نزدیک ظهر ما می‏ خواستیم برای نماز جمعه به زنجان برویم که ابوالحسن گفت: «پسرعمو نصرت (شهید نصرت­ اله صفوی در عملیات محرم همراه با شهید صفی الدین صفوی به درجه رفیع شهادت نائل شد.) ترکش خورده. بعد هم گفت: «شهید شده. وقتی اشک می‏ ریخت، گفت: «صفی‏ الدین هم شهید شده است».

منبع: کتاب درس عشق
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده