به مناسبت روز معلم/
سه‌شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۲۱
استاد شهید مطهری بارها می‌فرمودند: اینها من را می‌کشند و بعد از مرگم مرا خواهید شناخت. بعد از من مردم به این خانه می‌آیند و دربارة من با شما صحبت می‌کنند. حتی در خواب به یکی از دوستانشان فرموده بودند: سی سال بعد مردم مرا می‌شناسند.

نوید شاهد: شهید آیت الله «مرتضی مطهری » بزرگ مردی که در تاریخ انقلاب اسلامی از او به عنوان معلمی بی بدیل یاد می شود و به پاس زحمات و تلاش های این عالم برجسته، 12 اردیبهشت سالروز شهادت این بزرگ مرد را یادمان معلم قرار داده اند به این مناسبت خاطراتی از این شهید بزرگوار را مرور می کنیم.


همراه با شهید مطهری در آیینه خاطرات/ بعد از مرگم مرا خواهید شناخت

آخرین نوشته استاد

استاد برای تکميل کتاب «مسئله حجاب» قصد داشتند مقدمه‌ای بر آن بنويسند که سه قسمت بود: 1- زن پيش از دوران پهلوی، 2- زن در دوران پهلوی، 3- زن بعد از دوران پهلوی.

همسر استاد: آخرين خاطره من از ايشان، درباره آخرين نوشته ايشان است. استاد برای تکميل کتاب «مسئله حجاب» قصد داشتند مقدمه‌ای بر آن بنويسند که سه قسمت بود: 1- زن پيش از دوران پهلوی، 2- زن در دوران پهلوی، 3- زن بعد از دوران پهلوی.

دو قسمت آن را نوشتند و نوشتن قسمت سوم را به بعد از بازگشتن از منزل آقاي سحابي موکول کردند. ايشان به شهادت رسيدند و آن نوشتة ناقص، تا مدت‌ها روي تخت ايشان باقي ماند.

منبع:پاره­ ای از خورشید، ص 108.

ماه رجب در زمان کودکی شهید مطهری و در زمان ما!

ما وقتی بچه بودیم ماه رجب و شعبان كه می‌آمد احساس می‌كردیم؛ چون مرحوم پدر ما وقتی ماه رجب می‌آمد همه اوضاع و عباداتش فرق می‌كرد.

حالا دیگر این چیزها ور افتاده. ما وقتی بچه بودیم ماه رجب و شعبان كه می‌آمد احساس می‌كردیم؛ چون مرحوم پدر ما وقتی ماه رجب می‌آمد همه اوضاع و عباداتش فرق می‌كرد.

ایشان و والده ما در ماه رجب پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها روزه می‌گرفتند و گاهی ابوی ما هر سه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه می‌گرفت.اصلا ماه رجب در منزل ما فرق داشت. حالا اصلا خود ما احساس نمی‌كنیم كه ماه رجب آمده، و باید با تقویم آن را پیدا كنیم.

منبع:استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج14، ص94

نامه خواندنی استاد شهید مطهری به دخترشان

فرزند عزیزم می گویند: مرد خردمند هنر پیشه را / عمر دوبایست در این روزگار تا به یکی تجربه آموختن/ با دگری تجربه بردن به کار نور چشم عزیزم، دختر گرامیم... خانم مطهری سلام و سعادت تورا از خداوند متعال همواره مسئلت داشته و دارم.

فرزند عزیزم می گویند:مرد خردمند هنر پیشه را / عمر دوبایست در این روزگار

تا به یکی تجربه آموختن/ با دگری تجربه بردن به کار

ولی بعضی افراد آن چنان زیرک و باهوش اند که گویی دو بار به دنیا آمده اند و این بار دوم است و بعضی افراد چنان اند که با چند بار به دنیا آمدن هم تجربه نمی آموزند و من امیدوارم و از خداوند متعال مسئلت دارم که تو و سایر فرزندانم از گروه اول باشید.

دختر عزیزم خداوند متعال می فرماید لئن شکرتم لازیدنّکم و لئن کفرتم انّ عذابی لشدید یعنی اگر نعمتی که به شما دادم قدر دانستید و حق شناسی کردید بر نعمات خودم بر شما می افزایم و اگر دچار طغیان و سرکشی و کفران شدید، نقمت جانشین نعمت می کنم. امید و آرزوی من این است که همه فرزندانم قدردان نعمتها و تفضلات الهی باشند تا روز به روز خداوند بر تفضلات خود و نعمات خود بیفزاید.

مرتضی مطهّری پنجم مهر ماه 1356

انقلاب واقعی از نظر شهید مطهری

انقلاب ما، آن هنگام انقلابی واقعی خواهد بود که خانواده ای حاضر نشود ایام عید برای فرزندان خود لباس نو تهیه کند مگر آنکه قبلا مطمئن شده باشد خانواده های فقرا، دارای لباس نو هستند.

استاد شهید مطهری در طول حیات خود به هر طریق که می توانست به خانواده های بی بضاعت کمک می کرد و نه تنها از آنچه در توان داشت دریغ نمی کرد بلکه از پزشکان و مهندسان و بازاریان و دوستان دیگرش برای آنان کمک جمع آوری می کرد.

پس از شهادت استاد، معلوم شد که ایشان به چندین خانواده کمک مستمر می کرده است که حتی همسر استاد نیز از آن بی اطلاع بود. اینهمه در حالی بود که در هنگام شهادت، ایشان برای منزل جدیدی که در آن ساکن بود مقروض بود.

تجربه انتخاباتی شهید مطهری: تلخ، عبرت آموز و خواندنی!

من یکمرتبه دیدم مثل اینکه حوزه قم زیرورو شد. یک حالت هول عجیبی به افراد افتاد.

من یک درس شخصی را برای شما می‏ گویم. در سال 25 که مرحوم آقا سید ابوالحسن فوت کرد و آقای بروجردی مرجع شد من در فاصله چند روز گفتم تمام مشکلات من در باب «خلافت» حل شد، یعنی گذشته را در پرتو حال شناختم.

آقای آقا سید ابوالحسن «مرجع کل فی الکل» بود و من حدود هشت سال بود که در قم بودم و افراد زیادی را می ‏شناختم که آدمهای خوبی بودند.

در آن چند روز یکمرتبه می‏ خواست یک قدرت بزرگ روحانی از مقامی به مقام دیگر منتقل شود، یک امتحان بسیار بزرگ. من یکمرتبه دیدم مثل اینکه حوزه قم زیرورو شد. یک حالت هول عجیبی به افراد افتاد. حال، هرکسی گرایشی به یک آقا داشت. در راه گرایش به این آقا و کوبیدن بقیه آقایان همه چیز فراموش شده بود. مثل اینکه موقتاً همه، همه چیز را فراموش کرده بودند. یک حالت جنون آمیزی به وجود آمده بود. این آن را تعدیل می‏ کرد و آن یکی را تفسیق، و دیگری به عکس.

گفتم سبحان اللَّه! بشر چه موجودی است! پس اگر روزی پیغمبری بخواهد بمیرد و یک خلافت به آن عظمت بخواهد منتقل شود، می‏ بیند آن عادلترین عادلها تبدیل می ‏شود به فاسق‏ترین فاسقها.

از امتحانهایی که در زمان حاضر برای بشر پیش می ‏آید انسان می ‏تواند طبیعت بشر در گذشته را بفهمد، که می ‏فهمد. همین ماها هم اگر بودیم از همین کارها می‏ کردیم. چیز عجیبی نیست که انسان فکر می ‏کند آدمهای خیلی استثنایی آمدند خلافت علی علیه السلام را غصب کردند. نه، اگر ماها هم بودیم همین کارها را می‏ کردیم.

منبع: فلسفه تاریخ، ج1، ص180.


همراه با شهید مطهری در آیینه خاطرات/ بعد از مرگم مرا خواهید شناخت

احساس مسئولیت در برابر شاگردان

دکتر محمد اسدی گرمارودی: هفتة اول انقلاب بود، در اوج مشغله‌های فکری ایشان سؤالی برایم پیش آمد، چون خانم بنده هم پیش ایشان درس داشتند، ساعت 12 شب منزل ایشان زنگ زده بودند، خانم مرحوم استاد فرمودند که ایشان مدرسة علوی هستند هنوز تشریف نیاوردند، اگر ایشان تشریف آوردند می‌گویم به شما زنگ بزنند. (البته رابطة ما با ایشان رابطة سؤال و جواب و درس و بحث بود).

اذان صبح تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم، مرحوم استاد بودند و فرمودند: دیشب خیلی دیر وقت آمدم؛ چون آن موقع نمی‌شد زنگ زد، الان هم جایی می‌خواستم بروم، گفتم سؤالتان چه بوده به این سؤال جواب بدهم، بعد بروم.

حال شما ببینید این وظیفه‌شناسی عالم دینی است، یعنی وقتی می‌بیند شاگردش سؤالی دارد با خستگی و مشغلة زیاد، باز هم هیچ کاری را ناتمام و بی‌پاسخ نمی‌گذارد.

روزنامه کیهان، 11و13 اردیبهشت 1380.

تواضع و نقدپذیری در برابر شاگردان

دکتر حسین غفاری: استاد به قدری بزرگوار بودند که متن‌هایشان را به شاگردهایشان می‌دادند تا بخوانند و اشکالات را بگیرند. اغلب آثارشان را به من می‌دادند و نظرم را جویا می‌شدند و در بسیاری از موارد کتاب­هایشان را بر اساس این‌گونه نظریات تدوین می‌کردند. در سال 53 که انتشارات حکمت را درست کردیم، وقتی استاد از این موضوع باخبر شدند، روزی که برای گرفتن درس منظومه به منزلشان رفته بودم، به من گفتند: نمی‌شود که من به تو کتاب ندهم. بمان تا کتابی را پیدا کنم و نیم ساعتی کشوهایشان را گشتند و گفتند: آقایان بهشتی و باهنر موقعی که در آموزش و پرورش بودند از من خواستند کتاب دینی بنویسم که نوشتم. اما چاپ نشد. حالا بیا بخوان و نظرت را بگو و بعد هم چاپ کن. کتاب را گرفتم و حاشیه‌هایی بر آن نوشتم. استاد پاسخ‌های مفصلی بر این حواشی دادند و سرانجام، یک کتاب 150 صفحه‌ای تبدیل به مجموعه‌ای هفت جلدی شد. این سعه صدر، این بلندمنشی و احترام به کسی که در مقابل علم ایشان، هیچ بود، این همه تواضع و نقدپذیری، از ایشان وجودی ممتاز ساخته بود.

ماهنامه شاهد یاران، شماره 5و6، فروردین و اردیبهشت 1385، ص 28.

مطالعه کتاب در شب عاشورا

حجت‌­الاسلام محمد محدثی: در ابتدای طلبگی که حدوداً پانزده ساله بودم، به همراه دایی خود، مرحوم آقای توسلی، شب عاشورایی به قم رفتم و در حرم حضرت معصومه(س) خدمت استاد رسیدم. ایشان بعد از احوالپرسی، ما را به حجره­شان در مدرسه فیضیه دعوت و با غذای ساده­ای از ما پذیرایی کردند. شام، آبگوشت عدس بود. دو نفر دیگر هم در حجره ایشان بودند که یکی از آنان برادرشان بود و دیگر آقای منتظری.

چيزي که در آن شب برايم خيلي جالب بود و از خاطرم محو نمی‌شود، اين بود که با اينکه شب عاشورا بود، استاد مطالعه کتاب را ترک نکردند و کتابي در دستشان بود که با متانت و وقار خاصي که داشتند، با دقت مشغول مطالعه آن بودند. گاهي انگشتشان را لاي کتاب می‌گذاشتند و با مهمانشان مشغول صحبت می‌شدند و بعد باز به مطالعه ادامه می‌دادند.

منبع:پاره ­ای از خورشید، ص 388.

حال او در عبادت، انسان را مجذوب می‌کرد

حجت‌الاسلام سیدمحمدباقر حجتی: روزی به مسجد درآمدم. استاد -با این که هوا گرم بود- با عمامه و قبا و عبا در حال اقامة نماز بودند. واقعاً نماز اقامه می‌کردند. شاید به علت آنکه با تمرکزی عجیب و خضوع و خشوعی جالب توجه نماز می‌خواندند، به هیچ وجه متوجه ورود من نشدند. استاد نماز را به گونه‌ای آمیخته با توجه و خضوع برگزار می‌کردند که حالت ویژه ایشان مرا به خود مجذوب ساخت.

به جای این که به ایشان اقتدا کنم، مشغول تماشای نمازشان شدم. تا از نماز فارغ شدند، ادعیه و تعقیبات و تسبیحات را ادامه دادند. حالی که از پشت سر در نماز ایشان به وضوح احساس می‌کردم، غیرقابل توصیف است. گویا قیامت و احوال آن را شهود می‌کردند و حالت و خشیتی که ویژه علمای واقعی و خدا آشناست، حتی از قفا در قد و بالای آن سرو سهی، انسان را مجذوب خود می‌ساخت.


[1] - روزنامه اطلاعات، شماره 24739، 12 اردیبهشت 1389.

خاطرات همسر شهید مطهری از شهادت استاد

هیچ كس را مانند همسر شهید مطهری نمی‌توان یافت كه تا این اندازه در مقاطع مختلف زندگی یار و همراه استاد بوده باشد. او چه در دوران طلبگی، چه در دوران مبارزه و چه در ماه‌های بعد از انقلاب به عنوان شریك زندگی استاد مطهری شاهد بسیاری حوادث و فراز و نشیب‌های زندگی بوده است. در ادامه چند خاطره از همسر ایشان در مورد شهادت استاد می‌خوانید

این بار نوبت من است

خود ایشان بارها میفرمودند: اینها من را میکشند و بعد از مرگم مرا خواهید شناخت. بعد از من مردم به این خانه میآیند و دربارة من با شما صحبت میکنند. حتی در خواب به یکی از دوستانشان فرموده بودند: سی سال بعد مردم مرا میشناسند.

ایشان همیشه مورد تهدید بودند؛ قبل از انقلاب از ناحیة گروهکها به خصوص گروه فرقان، که با تلفن و نامه ایشان را بسیار مورد ارعاب و تهدید قرار میدادند ولی ایشان بدون هیچ هراسی به کار خود ادامه میدادند.

حتی بعد از ترور سپهبد قرنی ایشان فرمودند: این بار نوبت من است و وقتی عدهای از تلویزیون آمده بودند، گفتند: ما میل داریم حفاظت شما را به عهده بگیریم ایشان خندیدند و گفتند: فرض کنید مرا هم ترور کنند. چند روز برای شما خبر داغی آماده میشود!

مقام متعالی

در همان شبی که ایشان را ترور کردند وقتی ما حدود ساعت یک و نیم بود که از بیمارستان برگشته و به خانه رسیدیم در همین موقع تلفن زنگ زد. وقتی من گوشی را برداشتم یکی از عرفا که دوست آقای مطهری بودند پشت خط حال آقای مطهری را پرسیدند.

گفتم: ایشان ترور شده‌‌اند. خیلی ناراحت و منقلب شدند و گفتند: الان خانمی که از شاگردان بندهاند تلفن زدند و گفتند: ساعت 11 شب خواب دیدهاند که یک قبر سبز را به ایشان نشان میدهند و میگویند: اینجا را زیارت کنید. خانم سؤال می‌‌کنند: این قبر کیست؟ میگویند: قبر امام حسین(ع) است. بعد یک قبر سبز دیگر را نشان میدهند و میگویند: این قبر را هم زیارت کنید. میپرسند: این قبر کیست؟ میگویند: آقای مطهری است. بعد [میبینند] ایشان را عروج میدهند و به جای وسیعی میبرند. در آنجا تخت نورانیای را نشان میدهند که بسیار زیبا بود و عدهای دورش میگشتند و صلوات میفرستاده و میگفتند: این جای اولیاءالله است. در همین وقت آقای مطهری وارد میشوند و روی آن تخت مینشینند. این خانم نزدیک میروند و میگویند: شما اینجا چه کار میکنید؟

آقا میگویند: من الآن وارد شدهام. من از خدا یک مقام عالی میخواستم ولی خدا یک مقام متعالی به من داد. معلوم شد که این خواب درست در زمانی بوده که استاد ترور میشود.2

پانویس:

1- فصلنامة شورای فرهنگی و اجتماعی زنان، سال سوم، شمارة 10، زمستان 1379، ص 56.

2- پاره­ای از خورشید، ص 107،108.



روایت سید احمد خمینی از امام خمینی بعد از شنیدن خبر شهادت استاد مطهری

زمانی كه شهید مطهری توسط گروه فرقان ترور شد، كسی باور نمی‌كرد، امام خمینی تا این اندازه برای از دست دادن وی متأثر شود. سید احمد خمینی یكی از نزدیك‌ترین افراد به امام خمینی در مقاطع مختلف انقلاب بود كه در كتاب مصلح بیدار روایتی از او در مورد انتقال خبر شهادت استاد مطهری به امام خمینی آمده است. در ادامه این روایت را می‌خوانید:

تأثر شدید امام از خبر شهادت شهید مطهری

اواخر شب بود، کسی آمد به من گفت: دم در با شما کار دارند. من از اتاق بیرون آمدم، معلوم شد چون پیش امام بودم، نمی­خواستند بگویند چه کسی با تو کار دارد، می­خواستند امام متوجه نشوند. بیرون از اتاق آقای اشراقی بودند که به من گفتند: می­دانی قصه چیست؟ گفتم: نه، گفتند: آقای مطهری را به شهادت رسانده­اند. گفتم: کی گفته، قصه چیست؟ اصلاً باور نکردم چنین چیزی باشد. بلافاصله از آنجا بیرون آمدیم و من به دو تا از پاسدارها گفتم که اینجا مواظب باشید کسی نرود پیش آقا و بی­مقدمه خبر را به آقا بگوید. آقا هم موقع خوابشان بود و داشتند برای خواب مهیا می­شدند. ما سریع آمدیم دفتر و با تهران تماس گرفتیم. در ذهنم می­آید که با آقای هاشمی تماس گرفتیم، شاید هم با مرحوم بهشتی. آنها گفتند که بله ایشان منزل آقای سحابی بوده و در راه با اسلحه زده­اند و ایشان هم شهید شده است. من بلافاصله برگشتم، گفتم خوب اول کاری که می­کنیم رادیوی امام را از پیش ایشان برمی­داریم، تا صبح یک مرتبه رادیو را باز نکنند و این خبر را بشنوند. آن موقع هم اینجور نبود که ما در واحد خبر آشنایی داشته باشیم و بگوییم حالا نیم ساعت دیگر خبر را بگویید. این حرف­ها نبود. اصلاً شاید اگر آنها موضوع را می­فهمیدند، احتمال داشت بدجنسی کنند و یک جوری خبر را زودتر بگویند. من آمدم رادیو را از پیش آقا برداشتم. رادیو روی یک میز کوچک، پهلوی تختی بود که آقا روی آن خوابیده بودند و من به آرامی و آهسته رفتم پیش آقا و رادیو را برداشتم. ایشان صبح که بلند شده بودند، ‌دیده بودند رادیو نیست، ‌فکر کرده بودند شاید رادیو را در اتاق دیگر جا گذاشته­اند. به اتاق دیگر رفته بودند و دیده بودند آنجا هم نیست و فهمیده بودند که رادیویشان را کسی برداشته. به خواهر من گفته بودند که چه خبر است؟ خواهر ما هم به گونه­ای با آقا روبه­رو شده بود که اصلاً جذب آقا شده بود و خبر را یک مرتبه داده و گفته بود: مثل اینکه آقای مطهری را شهید کرده­اند و بلافاصله آمد پیش من و گفت: مسئله را اینجور به آقا گفتم. گفتم به این زودی گفتی؟ گفت: نتوانستم چیز دیگری به امام بگویم. من رفتم دیدم آقا ایستاده­اند و محاسنشان را با حالتی خاص و غمناک در دست گرفته بودند، ‌من تا در را باز کردم، ایشان بی­اختیار گفتند: آقای مطهری را کشتند، آقای مطهری را کشتند. ‌من گفتم: این قضایا که برای همه هست و شما ناراحت نباشید. اما به هر حال روی آن علاقه­ای که امام به ایشان داشتند، نمی­توانستند با قضیه عادی برخورد کنند. در این همه قضایایی که نظیر بمب­گذاری­ها و شهادت­های دوستان امام و پیرمردهایی که با امام از قبل سابقه داشتند، اتفاق افتاد، من ندیدم امام مانند شهادت آقای مطهری ناراحت شده باشند. حتی در مورد انفجار حزب هم این طور نبود. البته این را هم باید بدانید که چون اولین شهادت بود، سخت­تر بود و امام خودشان را بعداً مهیا کرده بودند. ولی امام حسابی متأثر شدند. یعنی من می­دیدم که وقتی نشسته بودند یا بلند می­شدند یا می­خواستند کاری بکنند، همه­اش توی خودشان بودند و شاید یک ساعت بعد از آن بود که رفتند آن پیام را برای آقای مطهری نوشتند.1

پانویس:

1- مصلح بیدار، ج 2، ص 294،295.

انتهای پیام/ز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده