به مناسبت روز معلم
دوران نامزدی من و محمد در قصرگذشت، زندان قصر را می گوییم. ابتدا او را در انفرادی نگه می داشتند و هر وقت من به ملاقات محمد می رفتم، می گفتند؛ در انفرادی است... بدنبال محمد سالها پیش، زندان اوین و قصر را جستجو کرده بودم و او را یافته بودم...

اختصاصی نوید شاهد البرز: جبهه تجلی گاه غیرت بود و غیورترین مردان تاریخ شکوه غیرت را در آنجا به نمایش گذاشتند و همسرانشان پاسبان این واقعه بودند که بدرستی چه زیبا و با شکوه در این سالها نقش خود را ایفا کردند. سیره و منش شهیدی را به روایت نشسته ایم که در طول عمر بیست و هشت ساله خود، هرگز دنبال نام و مقام نبوده وتمام گرفتاریهای بشر را بدنبال همین نامها ومقامها بودن، می داند و نعمتهای خداوند را وسیله ای برای تعالی وبه سوی حق پر گشودن می داند... آری ! آنانی که رو به خدا دارند، جاودانه اند و بلندمرتبه پدری را به نظاره نشسته ایم که برای فرزندانش کوهی از افتخار است، پدری که مانند مولایش سر در راه آرمان و وطنش فدا کرده است.

«شهيد محمد دباغچي» فرزند حسن در تاریخ سی ام بهمن ماه  سال 1333 در تهران دیده به جهان گشود.وی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داد و به  شهر اقلید در استان فارس برای خدمت در آموزش و پرورش رفت. در تاریخ بیست وپنج شهریور شصت ویک به عنوان رزمنده واز طرف بسیج به جبهه اعزام شد و وی در عملیات محرم در منطقه عملیاتی فکه به درجه رفیع شهادت نایل آمد...

از نامزدی در زندان قصر تا 33 سال انتظار ؛ روایت خواندنی همسر شهید معلم «محمد دباغچی» 

گفتگوی اختصاصی نوید شاهد البرز با همسر معلم شهید " محمد دباغچی" ؛ سودابه ترابی که خود معلم بازنشسته می باشددررابطه با نحوه آشنایی خودباشهید اینگونه توضیح میدهند:

  آشنایی با شهید و ازدواج 

با محمد فامیل خیلی دور بودیم. پدرم فردی مذهبی و بسیار اهل صله رحم بود و با همه فامیل رفت وآمد داشتیم و محمد هم بقول مادرشان آدم مومن ومذهبی بود که از دبیرستان نماز قضا نداشت. بدلیل این ویژگی مشترک محمد گاهی به پدرم سر می زد.

آشنایی من و محمد از منزل دختر عمویم شروع شد،دریکی ازروزهای زمستان سال 54 ما منزل آنها مهمان بودیم ومحمد هم آنجا بود، وقتی ما رفتیم از اینکه محمد آنجا بود، معذب بودم و دختر عمویم به ما گفت که این پسر فلانی و هر وقت میاد یه ده دقیقه میشینه و زود میره. ولی آن شب یک ساعت گذشت، نرفت تا بعد از شام هم ماند. بعد از آن شب من محمد را یک بار دیگر در منزل مادر بزرگم دیدم و محمد بعد از ما دوباره به منزل مادر بزرگم می رود و از من می پرسد و آدرس ما را می گیرد. فردای آن روز من محمد را در راه مدرسه دیدم که می خواست با من صحبت کند ومن بهش گفتم: اگر با من صحبتی دارید، منزلمان تشریف ببرید. محمد گفت : من فقط می خواستم نظرتون رو بپرسم و بعد مادرم را بفرستم....خلاصه محمد پسر خوب و سربراهی بود و آن روزها دانشجو بود و جز جوانانی بود که در آن مقطع زمانی، شاید هر کسی با دیدگاه خود در موردشان قضاوت می کرد. پدرم محمد را پسری مومن ودرستی می دانست وسالها هم سرحرفش ماند و بعضیها هم در آن دوران محمد را خرابکار می دانستند. واقعیت این بود که محمد یک جوان انقلابی بود. من به دیده تحسین به محمد می نگریستم، خانواده من محمد را دوست داشتند.

همسرم فرزند اول خانواده بود و مادرش همیشه در مورد ش می گفت: من محمد را بچه نمی دانم، چون او خیلی فهمیده است . وی به همراه خانواده به خواستگاری من آمد. نظرات در فامیل متفاوت بود...با این پسر ازدواج نکن ...معلوم نیست آینده این پسر چی میشه ... از دانشگاه که فارغ التحصیل بشه بهش کار نمیدن چون ضد رژیمه و فعالیتهای سیاسی علیه رژیم داره.... از این صحبتها که گاهی توی فامیل می شنیدیم. علی رغم همه نظرات موافق و مخالف، با رضایت پدر ومادرم؛ من و محمد دریکی از اولین روزهای بهار سال 1355 عقد کردیم.

از نامزدی در زندان قصر تا 33 سال انتظار ؛ روایت خواندنی همسر شهید معلم «محمد دباغچی»

مبارزات سیاسی و فعالیتها ضد رژیم طاغوتی

از همان ابتدا می دانستم که زندگی من و محمد مثل دیگران زندگی آرام و بی دغدغه ای نخواهد بود. من در آن روزها دانش آموز دبیرستان بودم و محمد دانشجوی فیزیک بود. همسرم همچنان به فعالیتهای سیاسی علیه رژیم و مبارزاتش در قالب اعلامیه وکتاب های سیاسی و... ادامه می داد و من هم از تمامی کارهایش مطلع بودم. برای من روزهای سختی و پر از نگرانی و دلهره بود، آن روزها خبر دستگیری دوستان محمد می رسید. من ترس این را داشتم که او هم دستگیر شود تا اینکه از آنچه می ترسیدم، سرمان آمد ودر آبان ماه 1355 محمد ناپدید شد و ما دو ماه ازش بی خبر بودیم، بعد از دو ماه مطلع شدیم، توسط ساواک دستگیر شده و در زندان است. دوران نامزدی من و محمد در قصرگذشت، زندان قصر را می گوییم. ابتدا او را در انفرادی نگه می داشتند و هر وقت من به ملاقات محمد می رفتم، می گفتند؛ در انفرادی است.

یادم می آید؛ مادرم از کرج ماشین دربست می کرد، من رو به ملاقات محمد می برد، اما محمد در انفرادی بود. بالاخره محمد از انفرادی در آمد و ما او را ملاقات کردیم. وقتی محمد به زندان افتاد، خیلی از فامیل به من گفتند که این مرد خرابکار است وتو آینده بدی در انتظارت می باشد، طلاقت را ازش بگی. اما پدرم پاسخ کوبنده ای به همه آنها داد و گفت : "زندان مال مرد"است و من دلگرمتر از قبل منتظر رهایی همسرم ماندم. پدرم هم در عرصه مبارزاتی سری پر سودا داشت و در تمام راهپیمایی ها وجلسات با شهید همراه بود ودر خانواده و فامیل پشتیبانش بود.

روزهای پیروزی انقلاب و دهه فجر و راهپیمایی را که از تلویزیون می بینم، برای من تداعی آن روزهاست که من با تمام وجود درگیرشان بودم و همه قصه زندگی من است.

آن روزها که من دور از محمد بودم و او در زندان بود. خیلی دلم برایش تنگ می شد. روزها را می شمردم تا روز ملاقات برسد. یک روز که به ملاقاتش رفتم، بهمن ماه بود، تولدش بود و من برایش جلیقه ای بافته بودم و یک پیراهن خریده بودم. دفعه بعد که من رفتم محمد آن لباس را به تن کرده بود. وقتی محمد را دیدم نتوانستم، جلوی گریه ام را بگیرم. محمد گفت: من برای اینکه تو خوشحال شوی، این لباس رو پوشیدم. تو گریه می کنی؟!!!

شهید به جرم مبارزه علیه رژیم شاهنشاهی به پنج سال زندان محکوم شد، اما در بحبوحه پیروزی انقلاب وی در آبان 1356 بعد از گذراندن یک سال حبس از زندان آزاد شد و به محض آزادی به خیل مبارزان علیه رژیم پیوست و تا پیروزی انقلاب از هیچ کوششی فرو گذار نکرد.

روزی که امام آمد

سودابه ترابی از خاطره بازگشت امام روایت می کند: شهید از زندان ساواک که آزاد شد، ما در فروردین 1357 زیر یک سقف مشترک رفتیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. اوج مبارزات مردمی علیه رژِیم شاهنشاهی بود. من به همراه محمد در تمام تظاهرات می رفتم . بااینکه باردار بودم، بدلیل ترس از اینکه باز محمد دستگیر شود یا اینکه تیر بخورد و مثل قبل از او بی خبر بمانم، من کتونی پوش با او فقط با توکل به خدا به دل خطر می زدم. در آن روزها مواظبش بودم، چند سال بعد محمد تیر خورد، افتاد و من سی و سه سال از او بی خبر ماندم.

کار ما آن سالها شده بود راهپیمایی و تظاهرات تا اینکه امام آمدند و روز ورود امام هم خیلی خاطره انگیز بود، ما اون روز تو راهپیمایی همدیگه رو گم کردیم. من چون فکر می کردم محمد احتمالا رفته بهشت زهرا از دانشگاه تا بهشت زهرا رفتم و محمد از نگرانی به خونه برگشته بود. شب ساعت ده، یازده بود که برگشتم و دیدم همه بشدت در نگرانی بسر می برند... دل و جرات او به من هم منتقل شده بود و سر نترس پیدا کرده بودم و خلاصه اون شب همه نگران من شده بودند که با دیدن من خوشحال شدند.

خدمت به نظام جمهوری اسلامی در مناطق محروم

بعد از پیروزی انقلاب که محمد مهیا کار واشتغال شد. گفت که قصد دارد در مناطق محروم خدمت کند.ما را به اقلید منتقل کردند. بنابراین ما برای زندگی به شهرستان اقلید رفتیم  و سال اول ایشان دبیر فیزیک بودند. اون روزها اوایل انقلاب بود و هنوز اوضاع آروم نشده بود و ضد انقلاب در گوشه وکنار برای خودشان رجز می خواندند. یکی از همکارای ایشان هم در بین آنها بوده است . فردا که به مدرسه می آیند همکارشان می آید با شهید دست بدهد، شهید می گوید: دستم حس ندارد ، می پرسد چطور مگه ؟چیزی شده؟ شهید می گوید : بله حسی نداره با منافقین نمی توانم، دست بدهم . یکی از همکاران شهید تعریف می کردند که من بچه آباده هستم و بیست سال در اقلید زندگی کردم جراتشو نداشتم و این شهید تازه ده روز اومده بود به این شهر ویک غریبه محسوب می شود و خیلی با جرات حرفش را می زند و همکارش را متوجه کارش می کند. جرات و جسارت محمد در دفاع از وطن، کیان و ایمانش فراتر از این حرفها بود.

در همان یک سال اول معرفیشان می کنند، به آموزش و پرورش و مسئول بسیج فرهنگیان می شود و کارت سپاه فقط به ایشان دادند و توی جلسات محرمانه آنها حضورداشت .

ما اقلید بودیم که بچه دومم زهیر می خواست بدنیا بیاد، اسفند ماه بود که محمد برای اولین بار گفت: می خواهد به جبهه برود. رفتن جبهه بعد برگشتند. ما باید یک آمپولی را می زدیم که نایاب بود. آمد، همه جا رو زیر پا گذاشت و آمپول را پیدا کرد، توی یخچال گذاشت و گفت: حالا با خیال راحت به جبهه می روم.

محمد خیلی به خانواده اهمیت می داد. همیشه با این که دنبال کار بود و مشغله زیادی داشت، بفکر راحتی ما هم بودند.

به جبهه رفت، توی فتح خرمشهر بود. شلمچه مجروح شد، بازوش تیر خورده بود. از انجا زنگ زدن که من دو هفته دیگه برمی گردم. من آماده بودم که برگردد و به خانه خودمان برویم. اما نیامد چون توی این مدت در بیمارستان بود و مجروح شده بود به ما چیزی نگفته بود. بعد که اومد یه دو سه ماهی ماند و بعد در شهریور ماه بود، که دوباره رفت. همه می گفتند؛ آقای دباغچی لازم نیست، شما بروید. امام گفته واجب کفایی است. شما بروید، فرماندار کردستان شوید و... اما نپذیرفت و گفت پشت میز همه می توانند، بشینند، اونجا دل وجرات می خواد. معاونش را جای خودش گذاشت و به جبهه رفت.

جبهه که رفت، یه مدت بعد زنگ زد؛ گفت: من هفته دیگه میام. یک ماه گذشت نیامد، من خونه مادرم بودم که یکی از دوستاش آمد، گفت: محمد مفقود الاثر شده است. عمو و برادرم رفتن جبهه که فرمانده شان گفته بود، اینها چهارده نفر بودند. ما تپه 175 فکه رو با شش تا زخمی می گیرند وچون مهمات نمی رسانند، آنها با این مهمات کم تصمیم می گیرند، که تک تیر اندازی کنند و بقیه فرار کنند.

ما نامه نوشتیم برای هلال احمر و یکسال بعد جواب آمد که در اردوگاه ما نیست. من احساس می کردم که شهید شده چون همیشه می گفت: حیف است که عراقیها دستشون به آدم بخوره. من می دانستم که او تا آخرین لحظه می جنگد. همیشه می گفت: خدا به من همسر خوب داده که من با خیال راحت به جبهه بروم. من خدا را شاکرم که وسایل رسیدن به هدف را برای من فراهم کرده است. شغل خوب همسر خوب و فرزند همه وسیله برای رسیدن به اهداف متعالی است .

هر وقت من بهش می گفتم: محمد تو ما را به کی می سپاری؟ می گفت: به جمهوری اسلامی. جمهوری اسلامی هست ناراحت نباشین. بعداز مفقود الاثر شدن محمد ما به کرج اومدیم و در کنار پدر ومادرم زندگی می کردیم. پدر و مادر خیلی زحمت بچه ها رو کشیدند. مادر شهید خیلی منتظر بازگشت محمد بود. تمام سالها خیلی ها می گفتند: که می آید. خیلی هم دنبالش گشتیم. چشم انتظاری خیلی دردناک بود. خبرهای مختلف می آوردن که ما از رادیو شنیدیم و... . یه بار گفتن شهید داره میاد من تدارک دیدم نه اشتباه بود.... من هر وقت تو این سالها می دیدم متوجه نمی شدم که خواب وفکر می کردم، برگشته است و بهش می گفتم؛ این بچه ها هستند ومن براشون این کارو کردم و اون کارو کردم. وقتی پیکرش آمد ما دیگه راحت شدیم از انتظار، انتظار سخت است. مادر شهید و دخترم سمانه خیلی منتظر بودند که شهید برگردد. هر کس زنگ می زد، کسی نمی رفت درو باز کند چون سمانه می خواست، درو باز کند که شاید پدرش باشد. من به منطقه جنگی هم رفتم، اجازه ورود ندادند.

بدنبال محمد سالها پیش، زندان اوین و قصر را جستجو کرده بودم و او را یافته بودم اکنون در خاکریزهای و تپه های فکه بدنبال اثری از محمد بودم با چشمانم به جستجویش بودم و با خود می گفتم: تو کجای این خاکی، چگونه دلبری کردی که خاک تو را در آغوش گرفته و پس نمی دهد، از خودت اثری به من نشان بده. جنگ تمام شده، برگرد، آن یک هفته سی و سه سال شد و برنگشتی.

  از نامزدی در زندان قصر تا 33 سال انتظار ؛ روایت خواندنی همسر شهید معلم «محمد دباغچی» از نامزدی در زندان قصر تا 33 سال انتظار ؛ روایت خواندنی همسر شهید معلم «محمد دباغچی»

بازگشت پیکر شهید

دختر شهید دکتر سمانه دباغچی از احساسش در لحظه دیار با پیکر پدر می گوید: که در آن لحظه من واقعا قهرمانی و رشادت پدرم را دیدم؛ نه به عنوان یک فرزند بلکه به عنوان یک ایرانی سرتا پا قدردان تمام جانفشانیهای او و همرزمانش شدم. سر بر خاکش نهادم و روزهای کودکی را در ذهن مرور کردم، برای ما پدر یعنی انتظار، انتظار که امروز می آید شاید هم فردا... ، انتظار پشت پنجره های کودکی و با شنیدن زنگ در خانه، طی کردن پله ها صدتا یکی. اکنون پدر برگشته یک پلاک وقدری خاک من پدرم را بواسطه مادر شناختم، مادرم تمام سعی اش را کرد که من و برادرم "زهیر" جای خالی پدر را حس نکنیم اما جای او خالی بود در بوسه های صبحگاهی، در نوازشهای پدرانه و در خنده های کودکانه.

بروی خودمان هرگز نیاوردیم و گریه هایمان پنهان از یکدیگر بود که مبادا دیگری ناراحت شود. چون ما فرزند آن پدر بودیم که دل و جرات شیر داشت. پدرم تک تیراندازی بود که سینه سپر کرد، جلوی دشمن بعثی تا وطن و ناموس ایرانی محفوظ باشد. در کودکی هیچوقت باور نمی کردم ، پدرم شهید شده باشد و منتظر بازگشتش بودم. اما به رحال بزرگ که شدم این فرزند شهید و معلم برای من بار مسئولیتی داشت که بسیار هم فرزند آن پدر بودن، افتخار آفرین بود. افتخار به اینکه پدری داری که سبقه خوبی داشته و تاثیر گذار بوده و در اتفاقات مهمی که در ایران افتاده پدرت تاثیر داشته است . فرزند فردی که اهل فکر بوده و راهبر افراد بوده، خیلی به آدم انگیزه می دهد.

همکاران و شاگردان پدرم می گفتند

وقتی پیکر پدرم را آوردن همه دوستان وشاگردانشون هم آمده بودند و می گفتند ما به دباغچی گفتیم: شما باید توی تهران باشی تو باید در حزب جمهوری همچنان باشی. ایشون گفته بودند: اینجا آدمهای زیادی هستند، جای من در مناطق محروم است و ما قرار گذاشتیم از مناطق محروم شروع کنیم.

شاگردانش تعریف می کردند: یه آدم غریبه با سن کم آمد، دبیر ریاضی ما شد و همون روز اول که به مدرسه آمد، توپ را برداشت و با دانش آموزان بازی کرد و هدفش ایجاد اطمینان در دل بچه ها و ارتقای فکری در بین دانش آموزان بود و برای اینکه این تفکر طاغوتی و فاصله طبقاتی را از بین ببرد،خیلی با دانش آموزان وقت می گذراند و آنها را اعتبار می دادند، خیلی از شاگردان پدرم می گویند: اگر ما این معلم را نداشتیم، هرگز استاد دانشگاه شریف نبودیم یا به فلان درجه علمی نمی رسیدیم.

روز تشییع پیکر پدرم و روز وداع ، من می دیدم با گذشت سی وسه سال هنوز پدرم به یاد مردم شهر اقلید مانده است و حتی نسل بعداز پدرم هم او را می شناسند. از همه جای ایران از طریق زیرنویس تلویزیون مطلع شده بودند و برای وداع با پدرم آمده بودند.

برای من عجیب بود که هنوز مردم اقلید پدرم را فراموش نکرده بودند و در مراسم وداع پدرم شرکت کردند. آدم پر رنگی بودند . مردم اقلید می گویند: در طول سه سالی که شهید دباغچی در شهر ما بودند، اثرات مثبت زیادی بر شهرما گذاشتند و چهره تاثیر گذار فراموش نشدنی بودند که بعد از سالها در اذهان عمومی در شهر اقلید ماندگار هستند. حتی نسل بعد از شاگردان پدرم را می شناسند.

همسر شهید از مسئولیت کاری شهید بیان می کنند: موقعی که درپست ریاست آموزش و پرورش بودند، مبلغ یک میلیون و هشتصدهزار تومن دادند و گفتند 34 مدرسه سه کلاسه بسازند و شهید گفت: مدرسه سه کلاسه به چه دردی می خورد، بعدا اینها سه کلاسه رو خراب می کنند، شش کلاسه می کنند و این مبلغ را به جهاد داد و18 تا مدرسه شش کلاسه ساخت. یک میلیون هشتصد هزار تومن کم آوردن که شهید را دادگاهی کردند و بازخواست کردند وشهید گفت: فاکتوراش هست و بعدها از طرف شهیدان باهنر و رجایی رییس جمهور وقت، برای ساخت این مدارس تقدیرنامه فرستاده شد. شهید اصلا برای مقام و منصب تلاش نمی کرد. همیشه سختترین کارها را برای خودش بر می داشت. روی بیت المال و وسیله دولتی بسیار سختگیر و دقیق بود.


    گفتگو از نجمه اباذری
برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۳
انتشار یافته: ۱
ازیتا
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۴۳ - ۱۳۹۶/۰۳/۲۳
0
1
بسیار زیبا و دلنشین و اثر گذار بود
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده