محو تپه مقابل شدم. شقایق های سرخ بر دامنش فرشی زیبا گسترده بودند. فصل، فصل شقایق بود... صدای ناگهانی شلیک پدافندها آرامش را از منطقه می گیرد. همهمه می افتد بین بچه های گردان دولول و چهار لول های اطراف مقر تیپ امام سجاد(ع) آسمان را نشانه می روند و آتش می گشایند.

سیگار دامادی

نزدیک ظهر، برای وضو گرفتن آستین هایم را بالا زدم و به طرف تانکر آب آمدم، چند نفری مشغول وضو گرفتن بودند. کناری ایستادم و به دوروبرم چشم چرخاندم؛ چادرهای نظامی نامنظم و پراکنده «دشت عباس» را پوشانده بود. تپه ها با قد کوتاه و شانه های پهن، خطوط منحنی بر دشت ترسیم کرده بودند. پای معدودی از تپه ها، لودرها سنگر تانک و ادوات سنگین حفر کرده بودند. پای معدودی از تپه ها با قد کوتاه و شانه های پهن، خطوط منحنی بر دشت ترسیم کرده بودند. پرچم ها به چشم زیبا می آمدند. وقتی با شعارهای حماسی بر دستان پر زور باد می رقصیدند، زیباتر می شدند. دورتر از همه اینها کنار جاده ای که می آمد و به «موسیان» متصل می شد، گنبد سبز «امامزاده عباس» چشم ها را به خود جلب می کرد.
محو تپه مقابل شدم. شقایق های سرخ بر دامنش فرشی زیبا گسترده بودند. فصل، فصل شقایق بود...
صدای ناگهانی شلیک پدافندها آرامش را از منطقه می گیرد. همهمه می افتد بین بچه های گردان دولول و چهار لول های اطراف مقر تیپ امام سجاد(ع) آسمان را نشانه می روند و آتش می گشایند.
توپ زیتونی رنگ غنیمتی کنار نمازخانه هم وارد معرکه می شود. می چرخد، زاویه می بندد و هم صدا می شود با ضدهوایی ها و می غرد. پدافندها دیوار دفاعی تشکیل می دهند. بر صفحه نیلگون آسمان صدای چند نفر که اطلاق آسمان را نشان می دادند، به گوش می رسید: «اون جا... اون جا..»
برق نقره ای به چشم می آید. غرش مهیب و کرکننده ای غلبه می کند بر صدای پدافندها. دو جنگنده می آیند با سایه ای شوم شیرجه می زنند. دوشاخه می شوند و بعد فرار می کردند. سکوت و آرامش بازمی گردد؛ مثل تنوری خاموش.
وضو که گرفتم، ابولفضل بسیجی گردان از راه رسید و با توپ و تشر گفت: «حاجی به خدا دیگه لحظه ای توی گردان نمی مونم.»
متعجب چهره آفتاب سوخته اش را نگاه کردم. می شد صفا و صمیمیت را در چشمانش خواند؛ هر چند صورتش غضبناک بود. لبخندی چاشنی لبهایم کردم
-مگه چی شده؟
ذره ای از خشمش فروکش نکرد.
-این چه گردانیه؟ تو این یه هفته ای که از خط برگشتیم، هنوز یک نخ سیگار گیرم نیامده.
دستی بر شانه پهنش زدم و با خنده گفتم: «این که خیلی عالیه، فرصت خوبیه برای ترک سیگار...»
حرفم را برید، دستانش را به هم نزدیک کرد و یکی یکی انگشتانش را تا زد کف دست و گفت: «نه آب می خوام نه نون می خوام و نه لباس فقط به من سیگار برسونید حاضرم صدام رو کت بسته تحویلتون بدم.»
از روحیه و رفتارش خوشم آمده بود،اما از طرفی می دانستم تو گردان یک نخ سیگار هم پیدا نمی شود. گفت: «سیگار که شرمنده اما بگو چکار می توانم برات انجام دهم؟»
یک دفعه مثل گل شکفته خندید و دندانش نمایان شد.
-قربونت حالا شد! اگه چند ساعت بهم مرخصی بدی می رم دزفول و سیگار می خرم.
خطی نوشتم تا به پرسنلی برود و مرخصی بگیرد. پیشانی ام را بوسید و راهش را گرفت و رفت.
داخل چادر نشسته بودم و غزلی از حافظ را می خواندم که صدای لرزش شدید پنکه قراضه چشمم را گرفت. پنکه رو به رو بدون حفاظ می چرخید. لنگ می زد و انگار می خواست از جا کنده شود و دنبالم بیاید. وقتی توی ذهنم تصور کردم، پنکه از جا در رفته و چرخ می خورد و دنبالم می کند، خنده ام گرفت.
-سلام!
صدای ابوالفضل بود که از فکر پنکه بیرونم آورد. مات و مبهوت نگاهش می کردم. بعد از یک هفته غیبت، حالا پیدایش شده بود؛ با قیافه ای متفاوت، لباس شخصی، موی سر و صورت کوتاه، صورتش گل انداخته بود و دیگری اثری از آفتاب سوختگی در آن دیده نمی شد. قیافه گرفتم:
«رسیدن بخیر»
سر به زیر انداخت. مثل گناهکاری که در محکمه قانون ایستاده باشد، با انگشتانش ورمی رفت. پشیمان شدم از حرفم.
-تو این مدت کجا بودی؟
-رفته بودم ولایت.
باخونسردی گفتم: «چرا مرخصی نگرفتی؟»
سر بالا آوردو گفت: «والله قصه اش زیاده، وقتی رفتم دزفول و سیگار خریدم دیدم ماشین اهواز ایستاده و صدا می زنه. گفتم سری به اهواز بزنم و نفسی تازه کنم، اهواز که رسیدم بوی دو گنبدان خورد زیر مشامم، به دو گنبدان که رسدیم دیدم تا ولایت راهی نماند، گفتم گناهه تا این جا اومده باشم اما  سری به پدر و مادرم نزنم..» 
سکوت کرد و حرف نزد. حس کردم صحبتش تمام نشده. گفتم: خب بعدش؟
به چشمانم خیره شد وبا دودلی گفت: « ولایت که رسیدم پدر و مادرم پاشون رو توی یه کفش کردن که فرصت خوبیه باید زن بگیری. خلاصه زور شدن و بهم زن دادن. بعدشم دست و پامو جمع کردم و اومدم خدمتتون. حالا هم قول میدم تا هر وقت نیاز باشه، جبهه بمونم و مرخصی نرم.»
خندیدم و گفتم:«پس داماد شدی، خوب مبارکه ان شاءالله»
جان گرفت و دست برد و آرام زیپ ساکش را باز کرد و از داخل آن جعبه شیرینی بیرون آورد و به طرفم گرفت.
-بفرمایید دهانتون رو شیرین کنید.
کف دست ها و ناخن هایش حنایی بود. یک گل شیرینی به دهانم گذاشتم و گفتم: «یک هفته غیبت رو بخشیدم. ده روز هم روش. تا لباس نپوشیدی برگرد.»
-حاجی من دیگه کاری توی ولایت ندارم. حالا هم اومدم صدام رو کت بسته تحویلت بدم.
-به شرطی که دیگه تقاضای سیگار نکنی!
-ای به چشم!


انتهای متن/
منبع: آسمانها که خاکی بپوشند ، نویسنده اکبر صحرایی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده