بررسي احوالات معنوی و اعتقادی شهید وزوایی در گفت و گو با عابدین وحید زاده، همرزم شهید
يکشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۲۵
عابدین وحید زاده از یاران نزدیک شهید وزوایی بود که از آغاز شکل گیری گردان نهم در کنار شهید محسن وزوایی عضو این گردان شدند و در همه جا یار و همراه شهید وزوایی بود.
می توانست برای زندگی به آمریکا برود اما به جبهه آمد


لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

من عابدین وحید زاده هستم از پرسنل سپاه. مهر 59 وارد سپاه شدم و جزو نیروهای رزمی بودم. ما ابتدا در پادگان امام حسین آموزش دیدیم بعد از آن ما را در سپاه تهران تقسیم کردند ،پادگان ولیعصر)عج(. 8 تا گردان داشت گردان نهم که آخرین گردانش بود که بعدا به نام گردان قدر تغییر نام داد پرسنل به اصطلاح دوره آموزشی ما بودند. آن دوره دقیقا مصادف شده بود با شروع جنگ. البته دوره های آموزشی مان بر می گردد به قبل از جنگ. من یادم می آید خیلی کمتر زیر دیپلم داشتیم یعنی تقریبا همه بچه ها تحصیل کرده بودند حتی تا سطح دکترا و اینها هم داشتیم دانشجوی دکترا هم داشتیم. گردان 9 تشکیل شد. وارد پادگان که شدیم به سه بخش تقسیم شدیم، در واقع یک بخشمان رفتند بیت امام برای حفاظت، یک بخشمان رفتند فرودگاه ،یک بخش هم رفتند به صدا وسیما. تقریبا دوسه ماهی تهران بودیم بعد از آن اعزام شدیم به منطقه. قرار شد ما به سر پل ذهاب برویم. فرمانده گردان ما تا زمانی که تهران بودیم شخصی بود به نام آقای تمکین. ایشان فرمانده گردان بود که می خواستند ما را به جبهه بفرستند. اما یه روز آمدند توی پادگان یه فردی لاغر اندام، با ریش پر و خوش سیما آمدند به پادگان که آقای تمکین گفتند ایشان آقای وزوایی هستند به عنوان فرمانده گردان شما می آیند. شهید محمدی هم به عنوان جانشین بود. اسفند 59 اعزام شدیم سر پل ذهاب پادگان ابوذر. بچه هایی بودیم که تازه اعزام شدیم به منطقه و برایمان هم جذابیت داشت، هم اضطراب و استرس.


می توانست برای زندگی به آمریکا برود اما به جبهه آمد

آن زمان چند سالتان بود ؟

من آن موقع 18 سالم بود. دیپلم گرفتم و آمدیم سپاه. سر پل که رسیدیم ارتفاعات بازی دراز را نشانمان دادند. آمدیم داخل شهر، دیدیم شهر یک شهر مرده ، تک و توک افرادی را می دیدیم که عموما هم نظامی ها بودند که تردد می کردند. آمدیم پادگان ابوذر. اولین باری که وزوایی را دیدم آنجا بود. بعد از آنجا شروع کردند ما را تقسیم کردندو بردند. خب آن موقع مثل الان ماشین نبود، من یادم است محسن وزوایی چون درحراست مخابرات بود از آنجا یک ماشین آهو با خودش آورده بود ، پرسنل وبچه ها را بعضی مواقع با آن جابه جا می کرد. جاده ای هم در کار نبود، یک بخشی را می رفتیم بعد دیگر هر کسی با یک کوله بار خیلی زیاد ساعت ها راه می رفت پیاده روی خیلی خیلی زیاد؛ سلاح ها هم سنگین بود. کوله پشتی داشتیم، ژسه داشتیم، 4 تا خشاب سنگین که این ها همه یه طرف نارنجک و وسایل انفرادی و...هم طرف دیگر. مسافت طولانی بود که 4 ساعت پیاده روی داشتیم. بعضی جاها مال رو بود. به دشت ذهاب که رسیدیم بعضی گروه ها سنگرهایی داشتند که ما می ماندیم تا یه مدتی بعد جا به جا می شدیم. تا این که قرار شد که یک عملیاتی بشود در تنگه کورک، قرار شد با ارتش ادغام بشویم.

بعد ما رفتیم به سمت گیلان غرب که فرمانده ما شهید علی رضا موحد دانش شد. ایشان سر پل،کردستان، بازی دراز و خرمشهر بوده و سابقه جنگ داشت و بسیار آدم تیز و چابکی بود.

به نظر می رسد به شهید موحد دانش خیلی علاقه مندید.

بسیار زیاد! من خیلی به او علاقه دارم و اسم پسر بزرگم را به اسم ایشان گذاشتم. اصلا من زندگی ام با این شهید میگذرد و خیلی خاطرات دارم. بعد حرکت کردیم رفتیم جلو با همین کوله بار ساعت ها راه رفتیم. من یادم می آید بعضی جاها که می رسیدیم بچه ها یک لحظه می گفتند بایستید و صدای خروپف بچه ها بلند می شد . خدا می داند که چقدر خسته بودیم، خیلی پیاده رفتیم.


می توانست برای زندگی به آمریکا برود اما به جبهه آمد

در این دوران شهید وزوایی کجا بود؟

وزوایی در محور دیگری بود منتها قرار بود یک جا الحاق شویم به هم. یک ساعتی تعیین کرده بودند که ما برسیم پای کار پایین تنگه بعد عملیات شروع شود. بعد دیدیم هنوز خیلی مانده هوا گرگ ومیش شود گفتند که برگردید. شهید وزوایی و موحد دانش فریاد می زدند که برای چی وایستادید! بدوید! فقط می گفتند بدوید الان هوا روشن شود توی دشت هم هستیم، سنگر نداریم. بچه ها هم خیلی خسته بودند ولی باید می دویدند. بعضی بچه ها دیگر کم آورده بودند. من می دیدم همین جوری دارند اثاثشان را توی راه می ریزند. دیگر کسی نمی توانست جواب گو باشد فقط یکی از آن دور داد میزد می گفت نمازمان ، می گفت آقا بدو و نمازت را بخوان. تا این که بالاخره کشاندیم خودمان را و آمدیم لب جاده. واقعا خیلی خسته شده بودند. خدا رحم کرد عملیات نشد دیگر نه توان تک داشتیم نه توان پاتک.وقتی رسیدیم گفتند استراحت کنید. شهید پیچک آمد و ما را آوردند عقب. گفتند که عملیات یک شب عقب افتاده. نمی دانم چه شد که عملیات عقب افتاد و گفتند برگردید پادگان. تا چند وقتی پادگان بودیم بعد دوباره گفتند می خواهند یک عملیات بزرگی انجام دهند. ما را بردند سمت یه منطقه ای روستایی. پادگان توی مدرسه ای بود. بچه ها شروع کردند شب زیارت عاشورا و دعا توسل خواندند. راه افتادیم و رفتیم به سمت بازی دراز . از آنجا به بعد شهید وزوایی همراهمان بود.

محورهای دیگر نتوانسته بودند از پشت 1100 بالا بیایند که تقریبا آن محورها تعطیل شد. فقط ماند محور شهید وزوایی و شهید موحد. زمزمه اش می آمد که عملیات را تعطیل کنند چون محورهای دیگر نتوانسته بودند عمل کنند. گفتند ممکن است اینجا عراق قیچیمان کند. اما با پافشاری موحد و وزوایی عملیات انجام شد. اولین ارتفاعی که گرفتیم 1050 بود. اون موقع که داشتیم می رفتیم بالاعراق توی این مسیرها مین پاشیده بود. لابه لابه ی این مین ها یک سنگرهایی بود که دوشگا بود و کمین نشسته بودند. تا خط خیلی مسیر بود یک حالت هفتی داشت که پهلوهای آن را این دوشگا ها پوشش داده بودند. ضربدری هم پوشش داده بودند و هر نیرویی می کشید بالا می زدند. به هر صورت بود عملیات شروع شد.

یک دوشگا خیلی بچه هارا اذیت کرد و همه را زمین گیر کرد. علی موحد این تک تیرانداز را زد و ما رفتیم بالا. سریع بچه ها را کشیدند بالا. عراق هم اصلا تصور نمی کرد این طور شود. بالاخره دستمان به ارتفاع که رسید تقریبا عملیات دیگر باز شد. از شیار که بالا رفتیم یک حالت دشت بود. به آنجا که رسیدیم دیگر تشنگی داشت بچه ها را هلاک می کرد. یادم است آقای شفیعی خدا ان شا الله حفظش کند داد می زد و آب می خواست. من بغل دست وزوایی بودم. شهید شیرودی با هلکوپتر دبه های 20 لیتری می آوردند و از آن بالا ول که می شد می ترکید. دیگر بچه ها داشتند هلاک می شدند.

یک دفعه دیدیم که آن طرف دود بلند شد. شیرودی امده بود از بغل بازی دراز از پشت چند تا تانک زده بود و رفته بود؛ خیلی شجاع بود اصلا یک اعجوبه ای بود. خیلی آرام شدیم. این بار رفتند آب را ریختند داخل پوکه های تفنگ های 106 که نترکد. به هر شکلی بود آب را رساندند.

ما آن شب آنجا ماندیم. یک داستان خیلی جالبی هم بود که شب انقدر خسته بودیم قرار شد مثلا نگهبانی بدیم ما امدیم یکی از این بچه ها گفت: فلانی تو برو بخواب من اینجا بیدارم. من آمدم بروم داخل یکی از این سنگرهای عراقی که قبلا بود دیدم پتو انداختند وخوابیدند. یک دفعه بچه ها داد زدند بدوید! بدوید! عراقی ها دارند می آیند بالا. هوا گرگ و میش شده بود.

موحد با وزوایی صحبت کرد قرار شد کسی تیراندازی نکند. هم زمان عراقی ها از شیار داشتند می آمدند و خیلی نزدیک شده بودند. موحد گفت هیچ کسی حق ندارد تیراندازی کند. وزوایی و شفیعی همچنان داشتند صحبت می کردند. گفتیم بابا اینها دیگر دارند می آیند تو دهانمان. گفت تا من نگفتم هیچ کس نزند. هی آمدن و آمدن وآمدن تا گفت حالا بزنید. شروع کردیم زدن. ژسه یک بدی که داشت 4تا تیر که می زدی گیر می کرد. داستانی داشتیم عراق هم آن موقع سلاح سازمانی اش با کلاش بود. یکی از بچه ها گفت تو سنگرها کلاش هست. کلاش را برداشتیم آوردیم و شروع کردیم با آر پی جی و اینها زدیم. عراق شروع کرد آتش سنگین ریختن. وزوایی اینها می رفتند پایین و ماهم با آنها رفتیم.

آن پایین هم یک سری اسیر گرفتیم. شهید موحد دستش قطع شده بود و یکسری از بچه ها آنجا شهید شدند. دیگر رفتیم روی 1100 گچی و بعد هم 1150 که وزوایی هم یک تیر خورد زیر چانه اش تا آخر عمرش هم آن تیر همان جا بود . دیگر آمدیم عقب تا عملیات دوم بازی دراز. بعد از شهادت شهید رجایی بود که عملیات دوم شروع شد. وزوایی خیلی زیبا عمل می کرد.

دو خصلت خیلی بزرگ از وزوایی به یاد دارم که در کمتر کسی دیدم؛ یکی توکل بسیار بسیار بالایی که داشت و دوم شجاعتش بی نظیر بود،خیلی شجاع بود یعنی می رفت دیگر پشتش را نگاه نمی کرد. علی موحد هم این خصوصیات را داشت، هر کدام به سبک خودشان. وقتی این دونفر به هم می افتادند یک چیزمعرکه ای می شد. وزوایی خیلی خیلی توکلش بالا بود. مدام آیه می خواند و بچه ها را به امید دعوت می کرد.

در عملیات بازی دراز دوم بدجوری مجروح شد. در بیمارستانی درتهران بستری شد.

یک پرستاری بود که منافق بود و می خواست آمپول هوا به او بزند که متوجه شدند بعدا دیگر بچه هایی که تهران بودند شیفتی می رفتند و از او مراقبت می کردند.


می توانست برای زندگی به آمریکا برود اما به جبهه آمد

رابطه شما با وزوایی چگونه بود؟ دوستی شما از کجا شکل گرفت؟

تا آن موقع رابطه مان بیشتر رابطه فرمانده و فرمانبر بود. او فرمانده من بود و من هم یک نیرو بودم، یک پرسنلی مثل بقیه نیروهای دیگر. عملیات دوم بازی دراز من هم از ناحیه پا مجروح شدم. وزوایی هم از ناحیه فک و گردن خیلی آسیب دید که عرض کردم آمد تو بیمارستان سجاد تهران بستری شد و من هم در بیمارستان شماره 2 بودم تا اینکه وزوایی مجدد آمد برای عملیات فتح المبین.

شما بعد از عملیات بازی دراز از ایشان جدا شدید؟

بله، من رفتم بیمارستان او هم رفت بیمارستان. دیگه همدیگر را ندیدیم. بعد بچه های ما در ریاست جمهوری پست می دادند. ما هم آمدیم آنجا وزوایی را با عصا دیدم. حال و احوال کردم. گفت: من دارم می روم به جنوب. گفتم پس ما هم می آییم. ایشان رفت و من هم سریع رفتم بلیط قطار گرفتم و راه افتادم. رفتم جنوب و پرسان پرسان رفتم و پیدایش کردم. دیگر محسن وزوایی یک گردان گرفته بود؛ گردان حبیب بن مظاهر، وقتی در گردان حبیب بن مظاهر پیدایش کردم خیلی خوشحال شدم.

هنوز عصا داشتم. رفتم پیشش، خیلی گرم گرفت. فکر نمی کردم؛ حالا پیش خودم فکر می کردم تا نگاه کند می گوید این آدم شل و پل را می خواهیم چیکار کنیم؟ چه کاری می تواند برای من انجام دهد؟ ولی این استقبالش خیلی برای من جالب بود. از اینجا به بعد تقریبا دوستی ها شروع شد یا بهتر است بگویم بیشتر شد.

محسن وزوایی به خاطر اینکه عملیات ویژه قرار بود انجام شود برای آموزش ویژه ما را می برد آن طرف رودخانه کرخه به سمت بلتا. مرتضی مسعودی آن موقع معاون وزوایی بود.

به بلتا رفته بودیم برای آموزش و داشتیم برمی گشتیم. یک وانت بود که داخلش محسن تقوامنش بود، من بودم و محسن وزوایی بود. داشتیم برمیگشتیم ، نیرو هم داشتیم یک ماشینی آمد عبور کند بوق می زد و به ما گفت نگه دار! دیدیم حاج احمد است و سردار برقی. ایشان آمد به وزوایی گفت که حاج احمد کارتان دارد. شاید ساعت 5 - 6 بعداز ظهر بود. شهید وزوایی رفت و با حاج احمد صحبت کرد. حاج احمد گفت: اینا کجا می روند؟ گفت آموزش تمام شد. حاج احمد گفت نه، تا فلان ساعت باید وایستید.

حاج احمد هم یک شخصیتی است که خیلی دیسیپلین نظامی داشت و در واقع ساختارش آن گونه بود ولی قلبی داشت به اندازه قلب گنجشک؛ خیلی آدم رئوفی بود.

احساس مسئولیت می کرد. حسین همدانی و محمود شهبازی هم آنجا بودند. اینها وزوایی را از قبل از عملیات بازی دراز می شناختند.از این طرف هم حاج احمد را می شناختند وبا خصلت های حاج احمد آشنا بودند.

یک دفعه حاج احمد گفت: گردان! اینی که می گم! یک شمارش معکوس داد و مثلا گفت بخیزند. یکی این وری رفت و یکی آن طرفی. همه به هم ریختن.

حاج احمد خیلی شاکی شد. گفت: حالا همه پرسنل وایستند! جمله ای گفت که یعنی گردان نگاه کنید الان به فرمانده تان دستور می دهم. شهبازی و همدانی با هم صحبت می کردند و همه شروع کردند به پچ پچ صحبت کردن. خدا رحمت کند شهید همدانی را. من یادم است همدانی و شهبازی این قضیه را جمع کردند.

حاج احمد دید وزوایی انجام نمی دهد گفت: فرمانده گردان یک خیز برود! اما وزوایی خیز نرفت. بعد گفت فرمانده گردان به خاطر عدم اجرای دستور فرماندهی باید بازداشت بشه. دیگه اصلا ریخت به هم. وزوایی هم تا آنجا سکوت کرد. حاج احمد به یکی از بچه ها گفت اسلحه او را بگیرید. اگر اشتباه نکنم حسین همدانی بود یا محمود شهبازی آمد حاجی را کشید کنار. به پادگان که برگشتیم حسین همدانی پیش وزوایی آمد و شروع کرد به صحبت کردن. وزوایی گفت نه من تصمیمم را گرفتم من با ایشان نمی توانم کار کنم.


می توانست برای زندگی به آمریکا برود اما به جبهه آمد

شما در همه این جریانات حضور داشتید؟

بله، من نشسته بودم توی دفتر. مرتضی مسعودی هم بود. ظاهرا ازآن طرف هم محمود شهبازی می رود با حاج احمد صحبت می کند. بعد اطلاع می دهند که وزوایی تصمیمش را گرفته و می خواهد برود. وزوایی هم وسایل هایش را جمع کرد. ما هم که چیزی نداشتیم یک کوله پشتی داشتیم و دو تا عصا دستمان و راه می رفتیم. اصلا همه ریخته بودند به هم و ناراحت بودیم.

محمود شهبازی و حسین همدانی با هم تلاش کردند و این دو را تقریبا به یک حالت انعطاف رساندند. یادم می آید صبح قرار بود برویم که حاج احمد خودش آمد و گفت گردان ها مرخص هستند به جز گردان حبیب.

شهید وزوایی همچنان دلخور بود؟

خیلی خیلی دلخور بود. حاج احمد گفت ماها هر کدام یک مسئولیتی داریم و من مسولیت این کار را دارم. وزوایی برادر من هستند .تقریبا یه جورایی شروع کرد دلجویی کردن. حاج احمد گفت چون این عملیات عملیات ویژه ای است نمی خواهم زیاد تلفات دهیم، فردای قیامت نمی توانم جوابگو باشم. بعد همدیگررا بغل کردند و قضیه تمام شد.

بعضی شب ها با محسن وزوایی و بچه ها می رفتیم توی سبزقبا در دزفول که امام زاده است. می رفتیم شروع می کرد دعای فرج خواندن. صوت بسیار قشنگی هم داشت.

بالاخره شب عملیات فتح المبین رسید.

چون من عصا داشتم به من گفت: تو نمی توانی بیایی، مسیرمان خیلی طولانی است ولی صبح خودتو به ما برسون. گفتم: ما رو گذاشت سرکار! صبح خودتو به ما می رسونی یعنی چی؟! آن ها رفتند و من توی قرار گاه بودم. متوجه شدم گردان مسیر را گم کرده.

به نظرم در جنگ پرده ها می رفت کنار و بعضی ها چیزهای دیگری می دیدند. ولی من اعتقادم این است که آنجا برای محسن وزوایی پرده کنار رفته بود.

دم دمای صبح هر طوری بود من مرتضی مسعودی را پیدا کردم. او یک وانت دستش بود با یک راننده. ما توی این دشت افتادیم دنبال آن ها. مرتضی مسعودی فقط یک کلاش دستش بود. اوپیاده شد و یک نگاهی اینور و آنور کرد دید یک سری آن پشتند. متوجه شدند ماها ایرانی هستیم دست هایشان را بالا گرفتند و آمدند. اصلا همین جور وا رفته بودیم! خیلی هیجان داشتیم از طرفی ادم وحشت برش می دارد. همه خودشان تسلیم شدند.

مرتضی مسعودی یک مسیری را به آن ها یاد داد و گفت این جا را بگیرید و صاف بروید، خودتان بروید. نیروها دارند می آیند ها! ما سوار ماشین مرتضی مسعودی شدیم تازه فهمیدیم کجا هستیم. آنقدر چرخیدیم تا بالاخره وزوایی را پیدا کردیم. آن ها رسیده بودند و توپخانه را گرفته بودند. یعنی وقتی می گویند آدم خدا را می دید، آنجا قشنگ همه چیز ملموس بود. توپ های گریس خورده آماده بود.همه چیز داشت.

بعد از فتح المبین آمدیم تهران. به وزوایی پیشنهاد فرماندهی تیپ سیدالشهدا را دادند و حاج داوود کریمی برایش حکم زد.

آن ها می گفتند به صلاح نیست ما تمام پرسنل سپاهی مان را توی یک گردان جمع کنیم. بعضی از این بچه ها هستند که می توانیم آن ها را رشد دهیم. به جای اینکه ما بیایم همه این ها را در یک گردان جمع کنیم و یک دفعه تلفات سنگینی بدهیم آن ها را سازماندهی کنیم برای فرماندهی. همین طور

هم شد. اتفاقا در بیت المقدس این ضربه را خوردیم. همه گردان 9وارد یک عملیات شد که سه چهارم گردان رفت.

دوباره رفتیم به جنوب. شهید وزوایی با حاج احمد مدام جلسه می گذاشتند. چون فاصله بین عملیات بیت المقدس و فتح المبین خیلی کوتاه بود ما حصل بحث ها این شد که اگر الان این تیپ بخواهد تشکیل شود و آن ها جدا شوند با توجه به اینکه وزوایی خودش بچه تهران بود یکسری از بچه هایی که اینجا هستند به تبع به سمت وزوایی کشیده می شوند. از طرفی تیپ حضرت رسول کادرش ضعیف می شود و از طرف دیگرهم تیپ ظرف این چند وقت کوتاه نمی تواند خودش را سازماندهی کند، نیروهایش را بچیند، شناسایی انجام دهد، پشتیبانی، تدارکات و... و بعد بیاید برای عملیات آماده شود.

این خودش حداقل چهار پنج ماه طول می کشد. در نهایت تصمیم بر این شد که این عملیات بیت المقدس انجام شود. محسن وزوایی مسئول محورگردان حبیب را تحویل علی موحد داد. موحد با وزوایی یک دوستی دیرینه داشت و خیلی صمیمی بودند.من و علی موحد بودیم و وزوایی بود و محسن خالقی. تقوا منش و محسن شفق هم با ما بودند. مرتضی مسعودی خودش شد فرمانده گردان.

یادم است یک بعد ازظهری بود در پادگان دوکوهه نشستیم علی موحد به من گفت که نیروهای خوب را به من معرفی کن. من هم شهید حسین اسلامیت خدابیامرز را معرفی کردم. معاون گردان شد با رضا بیگدل لو. داود شعبانی بود شد فرمانده یکی از گروهان ها، بعدعلی اسکویی بود که او هم فرمانده یکی از گروهان ها شد. اسکویی ها سه تا برادر بودند که دوتاشون شهید شدند. موحد هم با اینها شروع کرد کار کردن. عباس شعف هم با علی موحد شد فرمانده گردان حبیب.

وزوایی توی طرح مانور مشکل داشت و در این رابطه با حاج احمد بحث می کرد. بعد فرماندهی ارتش که با تیپ ما ادغام شده بود به وزوایی می گوید که برادر وزوایی حرف های شما درست ولی شما توکل کن به خدا. دستور هم از بالاست، باید اجرا کنی. وزوایی هم گفت: من آنچه که لازم بود گفتم. در عمل هم از همان چیزهایی که محسن وزوایی ایراد گرفته بود اشکال پیش آمد. کار به شدت گره خورد. حاج احمد داشت زور می زد نیروی خودش را به لب جاده برساند. تانک های تی 72 آن موقع برای اولین بار آمده بودند. کار گره خورده بود، محسن وزوایی جلو آمد و

رفت خودش را رساند به خط پیش عباس شعف. آن تیپی که قرار بود از پهلو کمک مابشود و به ما دست بدهد نرسیده بود.

عراق یک حالت حلقه ای برای ما درست کرده بود. خیلی وضعیت وحشتناکی بود ، پشت بیسیم هم که قیامتی بود؛ این می گفت این تیپ نیامد، اون نیامد، فلان نیامد، خدا رحمت کنه حسین قجه ای آن موقع فرمانده گردان سلمان بود. وزوایی آمد جلو و دید تنها راهی که هست این است که ما اینور را بیمه کنیم، باید یک جوری خاکریز بریزیم چون عراق آمده از اینور پهلو گرفته. بعد هی داشتند آتش می ریختند. احمد بابایی خدابیامرز بود که آن موقع گردان مالک بود. در همین حین سر و صدا بلند شد که بعدا ما فهمیدیم وزوایی هم شهید شد.

حاج احمد خیلی وضعیتش به هم ریخته بود. همت را گذاشت عقب. یک قرار گاه داشتیم با ارتش تیپ مان که همت آنجا را هدایت می کرد. به هر شکلی بود بچه ها با چنگ و دندان عملیات را حفظ کردند. وزوایی که به شهادت رسید من بعد از آن کنار موحد بودم و نیروها هم رفتند با حاج علی .


خبر شهادت محسن وزوایی کی و چگونه به شما رسید؟

شاید مثلا کمتر از نیم ساعت بعد از شهادتش. چیزی که من خودم از شهید وزوایی از نزدیک شاهد بودم خواندن آیات قرآن و وجعلنا خواندن بود که ما وجعلنا خواندن را از او یاد گرفتیم. بسیار توکل بالایی داشت، بسیار شجاع بود.

شمااصلا هیچ جوری نمی توانستی ببینی یکی مثل محسن وزوایی، این آدم با چهره نحیف، یک دانشجو این طور باشد. بچه ها می گفتند این بچه سوسول آمده با اون وضعیت. بعد که آمد دیدیم توی عملیات اعجوبه ای است. پیشینه مذهبی خانوادگی هم داشت؛ پدر ایشان خدابیامرز کسی بود که آن موقع با آیت الله کاشانی کار می کرد.

همه اعضای خانوادشان انقلابی بودند. حمید برادر شهید هم از نوجوانی به آمریکا رفته بود استاد دانشگاه بود،آنجا زندگی می کرد.

صد درصد آقا محسن هم این امکانات را داشت و می توانست برود خارج درس بخواند مخصوصا با آن جایگاه علمی که داشت و در دانشگاه شریف نفر اول شیمی کشور شده بود. زبانش هم عالی بود ولی گاهی بعضی چیزها را با معادلات روزمره نمی توانی حساب و کتاب کنی. بعضی چیزها و بعضی افراد را نمی شود روی کاغذ آورد. بعضی از کارهایی که از موحد سر می زد با عقل جور در نمی آید، یا آن زمان که وزوایی مجروح شده بود به هر شکلی که بود خودش را به جبهه می رساند.

این چیست؟ من نمی دانم... نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که وزوایی برگشت به من گفت: توی یک موضوعی اگر تردید پیدا کردی، سعی کن یکی را انتخاب کنی بین دو موضوع. اگر رسیدی به اینکه بین هر دو تا بازهم مردد هستی، روی یکی یقین پیدا کن و همین را برو جلو، دیگه در آن تردید نکن. خودش هم همین طور بود؛ موقعی که در فتح المبین راه را گم می کنند بعد از خواندن دو رکعت نماز می آید و می گوید از این طرف باید برویم.

من یادم است آن موقع که اسیر گرفتیم در شاوریه یکی از آن ها می گفت اگر نیم ساعت زودتر می آمدید صدام اینجا بود ! برای عراق خیلی سنگین بود. توی بیت المقدس داستان عوض شد، شایداولین بار بود که ما تانک های تی 72 را می دیدیم. ما می دیدم تانک کنار هم همین طور دارد می آید جلو. بچه ها آر پی جی که می زدند اتفاقی نمی افتاد فقط کمی منحرف می شد. بعدها فهمیدیم که باید از پهلو می زدند. این تانک ها جزء سلاح های استراژیک روسیه بودند.

چند عکس از شما با شهید وزوایی وجود دارد که با هم شوخی می کنید؛ در مورد آن ها توضیح می دهید؟

بله، آن عکسها در پادگان دو کوهه است فاصله بین عملیات بیت المقدس و فتح المبین که می گفتیم برویم آرایشگاه. یکی از بچه ها که ان شاالله خدا حفظش کند آقای کتیرایی قیچی دستش بود یک ماشینم دست حسین خالقی، لباس محسن را درآوردند و چفیه روی او انداختند و می خواستند موهایش را کوتاه کنند. یکی از بچه ها آقای سعید بیات یه دوربینی داشت، خالقی به او اشاره کرد که عکس بگیرد. ولی محسن به خاطر اون وضعیت دوست نداشت عکس بگیرد. ما هم ریختیم دورش دیگه اون سریع عکس را گرفت. از سال 59 تا 61 . حدود یک سال و نیم و کمتر از دو سال کنار وزوایی بودم ولی هر روزش سالیان سال خاطره است.

یک شب با وزوایی رفتیم شوش دانیال برای زیارت . وزوایی خیلی منقلب شده بود یکی از این کتابچه های ادعیه همراهش بود و داشت دعای فرج رو با صوت بسیار زیبا میخواند خیلی زیبا میخواند من یک گوشه نشستم که متوجه من نشود و در حال خودش باشد از حال او من هم منقلب شدم معلوم بود در یک عالم دیگر بود.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 135


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده