يکشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۰
در عملیات بازی دراز یکی از عراقی ها گفت: که فرمانده شما کدام است. بچه ها خواستند که احتیاط کنند یک نفر را نشان دادند عراقی ها گفتند نه فرمانده شما این نیست او سوار اسب سفید بود و ما هرچه به او تیر زدیم کارگر نمی شد. ما او ار می خواهیم.
نوید شاهد: خاطرات مجاهد شهید « محسن وزوایی » فرمانده ي محور عملياتي تيپ 27 محمّد رسول الله، نفر اول کنکور که در جریان تسخیر لانه جاسوسی نقش موثری داشت را مرور می کنیم .

شهید وزوایی در آیینه خاطرات ناب

عملیات فتح المبین

از چند روز قبل از تحویل سال ۱۳۶۱ تمام نیروهای منطقه جنوب برای عملیات فتح المبین آماده میشدند. در عصر روز اول فروردین ۱۳۶۱ همه نیروها آماده عملیات شده بودند. مادر منطقه دشت عباس برای حمله آماده شده بودیم. در آن موقع یک تیپ از لشکر ارتش و یک تیپ از سپاه با هم ادغام میشدند و عملیات را انجام میدادند.

من دو گردان حبیب ابن مظاهر از تیپ محمد رسول الله بودم که فرماندهی آن را برادر شهید محسن وزوایی به عهده داشت.

شب یکم فروردین ماه ۱۳۶۱ با فرماندهی برادر محسن وزوایی شروع به پیش روی کردیم. پس از پیمودن مسافتی در تاریکی شب (حدود یک ساعت) یک دفعه برادر وزوایی دستور داد هرکس هرجایی که هست روی زمین بیفتد.

چند دقیقه ای (حدود ۱۰دقیقه)طول کشیدکه زمزمه هایی شنیده می شد که راه را گم کرده ایم و اشتباهی آمده ایم. بعضی ها می گفتند چیزی تا اسارتمان باقی نمانده است و خلاصه یک دلهره ای درهمه به وجود آمده بود. همه منتظر دستور برادر وزوایی بودند در همین لحظه متوجه شدیم که برادر وزوایی چند قدمی از دیگران فاصله گرفته و به نماز ایستاده است.

من کمی به طرف اونزدیک شدم.متوجه شدم که در پایان دورکعت نماز دست خود را به طرف آسمان بلند کرده و می گوید، خدایا من به خاطر تو و رضای تو و به خاطر دین و مملکت خودم به این نبرد آمده ام و حتی اگر به من دروغ هم گفته باشند و این جنگ، جنگ حق علیه باطل نباشد، من به خاطر حق بودنش به جنگ آمده ام ،و از تو می خواهم که در این ساعت از شب که به وقت ملکوتی اذان صبح هم نزدیک می شویم و همه دلها بسوی تو روانه می شود، خدایا، خداوندا، از تو می خواهم که یاری ام کنی و راه را به من نشان دهی.

پس از دعا و نیایش به درگاه خداوند یک دفعه از جا برخاست و دستور حرکت صادر نمود و پس از پیمودن مسافتی همه متوجه شدیم که نزدیک سنگر عراقیها هستیم. دستور ایست از طرف برادر وزوایی صادر شد وهمه منتظر دستور حمله ماندیم. در ساعت چهار صبح دستور حمله از قرارگاه کربلا صادر گردید که ما درهمان ساعت اولیه تعداد زیادی از عراقیها را به اسارت در آوردیم و در ساعت صبح درهدفهای تعیین شده که همان تپه های علی گره زد بود مستقر شدیم.

راوی: سید نبی الله شریفی

فرمانده ای سوار بر اسب سفید

ما وقع عملیات بازی دراز از زبان پدرشهید بخوانید:

«پنج شش نفر جلوی سیصد نفر عراقی قرار می گیرند. محسن هم آن موقع گلویش مجروح شده بود. سه تا تیر خورده بود و با آن حالت جبهه را اداره می کرد قدرت اینکه فریاد بزند نداشت در این هنگام به بچه ها می گوید که تکبیر بگویند و بعد از تکبیر به زبان عربی بگوئید که عراقیها تسلیم شوند. آنها (عراقیها) ابتدا قبول نکردند ولی بعد از چند دقیقه تسلیم می شوند بطوریکه حتی اینها کسی را که بتواند آنها را شماره کند و بیاورد این طرف نداشتند.

آنها وقتی که می بیننند این جور است یک تعدادی از آنها پا به فرار می گذارند و اینها آنان را به رگبار می بندند. وقتی آنها (عراقیها ) می بیننند اینجور است بقیه تسلیم می شوند و بقیه خودشان می آیند. محسن می گوید چون نفر نداشتیم به آنها گفتیم آنجا تپه را روبروی خودتان می بینید، گفتند، بله، گفتم خودتان بروید پشت تپه و خودتان را معرفی کنید پادگان آنجاست.

یکی از آنها گفت: که فرمانده شما کدام است. بچه ها خواستند که احتیاط کنند یک نفر را نشان دادند عراقی ها گفتند نه فرمانده شما این نیست او سوار اسب سفید بود و ما هرچه به او تیر زدیم کارگر نمی شد. ما او ار می خواهیم. این موضوع را محسن خودش شخصاً حضور داشت و در مصاحبه آنموقع او هم منعکس شد که بنی صدر در روزنامه انقلاب اسلامی این مساله را مسخره کرده و گفته بود برای تضعیف من این مسئله را درست کرده اند.»در جریان این عملیات عده کثیری از سپاهیان و ارتشیان و از جمله دو نفر از پاک ترین رزمندگان اسلام به لقاءالله پیوستند، یکی شهید پیچک بود و دیگر پهلوان دلاور مازندران شهید شیرودی.

منبع: معاونت فرهنگی لشگر 27 محمد رسول الله

با دردهایم به خدا نزدیک تر می شوم

در بازی دراز در بار اول ایشان مجروح شدند یک تیر به گردنش خورد و در گلوی او گیر کرده بود خارج نشده بود و لیکن به لطف خدا زنده ماند و برای اینکه در ادامه عملیات باشند به معالجه ادامه نداد و تیر در گلویشان بود.

در عملیات دوم بازی دراز ایشان فرمانده بودند و در آنجا باز هم یکبار دیگر مجروح شد یک تیر به فکش خورد و استخوان فک (سمت چپ) و همچنین سمت راست از آرنج به پائین به علت برخورد با ترکش مقداری از گوشت و استخوان آن از بین رفت و چند ترکش هم به قسمت ران سمت راست بدنش خورد و شدت جراحت خیلی شدید بود بطوری که بعد از وارد شدن به تهران مدتی در بیمارستان بود.

قرار بود شش ماه بعد از استخوان لگن ایشان برای فکشان استخوان بردارند و از گوشت و پوست شکمشان هم برای دستشان استفاده کردند و تا حدی خوب شدند ایشان وقتی در بیمارستان بود خیلی درد می کشید ولی ناله نمی کرد و می گفت: من هر چه بیشتر درد می برم بیشتر لذت می برم احساس می کنم از این طریق بیشتر به خدای خودم نزدیک می شوم.

راوی: حمیده وزوائی خواهر شهید

نفر اول کنکور


پس از اخذ ديپلم در سال ۱۳۵۶ در كنكور سراسري شركت نمود و ضمن قبولي در رشته مهندسي شيمي رتبه اول آزمون سراسري آن سال را در سطح كشور بدست آورد.محسن وارد دانشگاه صنعتي شريف شد.

تسخیر لانه جاسوسی

محسن از دانشجويان مبارز پيرو خط امام (ره) بود و در روز ۱۳ آبان ۵۸ عهده دار حركتي شد كه امام روح الله (ره) از آن با تعبير بديع «انقلابي بزرگتر از انقلاب اول» ياد فرمود. در همين روز و در جريان راهپيمايي اعتراض دانشجويان و اقشار مختلف مردمي عليه سياستهاي مداخله گرايانه آمريكا در ايران به محض رسيدن به مقابل سفارت آمريكا، محسن به اتفاق گروهي از همرزمانش به لانه جاسوسي شيطان بزرگ يورش برد و اينگونه بود كه از جمله پرچمداران گمنام انقلاب دوم گرديد.محسن وزوايي بعد از فتح لانه جاسوسي به عنوان يك حماسه شكوهمند ملي، به علت بهرۀ هوشي فراوان و سطح بالاي معلومات سياسي- عقيدتي و نيز تسلطي كه به زبان انگليسي داشت، مسئوليت سخنگويي دانشجويان مسلمان پيرو خط امام (ره) را در مصاحبه هاي پياپي و مفصل با گزارشگران خارجي عهده دار شد. هر از چند روز يكبار سيماي مصمم و پر صلابت محسن در تمامي رسانه هاي ارتباط جمعي غربي، به عنوان سخنگوي جوان خشمگين طرفدار امام خميني منعكس ميشد.

26 روز دهانش را سیم پیجی کردند

در عملیات طلوع فجر شرکت کرد که چون شدیداً مجروح شد گویا گلوله تانک که به قول خودش شعاعش گفته بود مغز و فک و دست راست او را زده بود و یک عکس که دوستان او را به عنوان اینکه ایشان شهید شده اند از او گرفته بودند ولی مقدر نبود که زنده بماند و باز بیاید و به کارش ادامه دهد

به هر حال آنجا در ذهاب پانسمان مقدماتی را روی وی انجام داده بودند وشب بود که به ما اطلاع دادند که او را به تهران آورده اند و مجروح است و شب ساعت یازده ما خودمان را به بیمارستان شماره 2 بیمه های اجتماعی جاده کرج رسانیدیم از آنجابه بیمارستان سجاد منتقل شد و 25 تا 26 روز ایشان تمام فک و دهانش سیم پیچی و بسته بود نه حرف میتوانست بزند و نه می توانست غذا بخورد برای تنفس زیر گلوی او را سوراخ کرده بودند.

دستش هم به همین ترتیب خرد شده بود چندین عمل جراحی بر روی او انجام شد و بعد ازقریب به یک ماه مرخص شد و مدتی هم در منزل بستری بود. تقریبا کمی بهتر شد گفت که می خواهم بروم جبهه گفتیم که باباجون شما که وضعتان این جور است و هنوز روبراه نیست گفت نه یک کمیسیون و جلسه ای در جبهه است که می خواهم من در آن شرکت کنم رفت برای یک هفته و دوباره برگشت باز یک چند روزی بود باز مجددا برای یک ده روزی رفت و برگشت بعد بیمارستان دستور داد که برای مدت یک روز در میان باید به بیمارستان برود تا دستش بهبود حاصل کند.

در این مدت ایشان ماند در تهران و معالجات او هم همینطور ادامه پیدا کرد که تا این اواخر هم هنوز تمام نشد در این مدت مسئولیت دفتر ستاد مرکزی پاسداران به عهده او گذاشته شده بود در آنجا انجام وظیفه می کرد بعد آمد گفت که من تصمیم گرفتم بروم.

روای پدر شهید


شهید وزوایی در آیینه خاطرات ناب

مودب در برابر معبود

محسن خصوصیات زیادی داشت این بچه از اول با خدا و با تربیت و مؤدب بود حتی در خانه با هم بودیم هر وقت از منزل می خواستیم بیرون برویم کنار می ایستاد من اول می رفتم در ماشین را باز می کرد دست پشت من می گذاشت که اول من سوار ماشین بشوم حتی این مرتبه آخر یک شب ساعت یک نیمه شب بود که به منزل آمد ناراحت شده بود و عذرخواهی می کرد که ببخشید که من بی موقع آمدم بچه ها باعث شدند و مرا به منزل فرستادند.

حالا می بینیم که دوستانش می گویند در محل شناسائی شده بود و گفته بود که خیلی دردآور است برای من که انسان به ایستد در مقابل دشمن و بجنگد و بعد بیاید اینجا و از پشت سر به دست این بزدلان مفت کشته شود.

روی این اصل هم لباس شخصی می پوشید و هم اینکه به ما نمی گفت که من شناسائی شده ام زمستانها می دیدم که دوشنبه و پنجشنبه را روزه می گرفت حتی این اواخر که آمده بود که دستش را برق بگذارد می دیدم که هر روز روزه است گفتم که یکسره اش کردی گفت روزه قرضی هایی است که من در جبهه نگرفتم می خواهم بگیرم این مرتبه که آمد خندیدم و گفتم که دیگر روزه نمی گیری گفت نه دیگر روزه هایم تمام شد.

خیلی مومن بود بچه های دیگرم هم هستند تمامشان با خدا و نماز و با ایمان هستند ولی این دیگر از همه لحاظ مافوق همه شان بود.

حتی یک مرتبه صبح بود که داشت قرآن می خواند ما نشسته بودیم صبحانه می خوردیم و صحبت می کردیم قرآن که تمام شد ناراحت شد گفت وقتی قرآن کسی می خواند در مقابل معبودش باید با احترام بنشینید و صحبت نکنید گناه می کنید شما ! چند روز دیگر که خبر آوردند شهید شده دیدم که همانطور او مؤدب و دست به سینه در مقابل معبودش پاهایش را هم جفت کرده هر چه از خدا می خواست همان الحمدالله نصیبش شد یک روز چند تا مجروح آورده بود می گفت آدم اگر می خواهد شهید شود باید در جا شهید شود حمل شود پشت جبهه اگر یک وقت خدای نکرده ناله کند و یا اگر حرفی از دهانش بد بیاید این دیگر اجرش می رود او اینطور دوست داشت ما هم رضائیم بهرای خدا الهی به حق امام زمان هر چه زودتر پیروز شویم که جوانان دیگر همه به سلامتی به آغوش خانواده هایشان برگردند و افتخار کنند.

روای پدر شهید

وقتی پدر به صورت ناشناس جنازه پسرش را راهی می کند

حتی این مرتبه آخری را هم که گفتم محسن دو مرتبه دو تا خطر بزرگ از تو سرزده این مرتبه من دلم شکسته که تو می خواهی بروی او بناکرد به بوسیدن من که ناراحت نباش و هیچ چیز نیست دیگه الان آخرهایش است و تمام می شود و عروس کوچکم برگشت گفت که محسن مادرت راضی نیست نمی خواهد بروی بعد من به آقاش گفتم که بیا و با هم دست به یکی کنیم و نگذاریم برود.

من خیلی ناراحتم و این هم که مجروح است و بنیه ندارد اما محسن مقاومت کرد، و گفت من با خدای خودم عهد کردم و عهد شکنی نمی کنم و این تقاضا را از من نکنید اما اگر حرف دیگری دارید بگوئید من اجرا می کنم من هم دیگر گفتم به امید خدا و سپردم او را به خدا.

بعد هم که جنازه را آوردند من بطور ناشناس جلوی جنازه می رفتم چون همیشه این بچه دوست داشت پشت سر من باشد چون خیلی مؤدب بود.

تمام فامیل می گفتند که ما تا بحال ندیده بودیم که کسی پسری به این باتقوائی و مؤدبی داشته باشد در جلو و کنار جنازه بطور ناشناس حرکت میکردم و دعا می خواندم به او فوت می کردم گریه نمی کردم با خود می گفتم که این بچه که همه چیزش درست و کامل است بگذار که این اشک مادر هم که خوب نیست برایش توشه راه نشود.

آنجا هم خودم خاک ریختم توی قبرش روی خودش ریختم و گفتم خدایا این هدیه ناقابل را از ما قبول کن این هدیه ناقابل بود امانتی بود که دست ما سپردی. صحیح و سالم هم برگرداندیم به خودش هم گفتم محسن جان تو یک وقت ناراحت نباشی که آن روز گفتم نرو گفتم الهی شکر که به عهد خودت وفا کردی و من هم با دست خودم خاک می ریزم رویت و بدان که من مادرتم و از ته دل از تو رضایت دارم.

راوی پدر شهید

کربلا برای نسل بعد

مادران دیگر هم باید هر جور خدا می خواهد راضی باشند ما یک انگشت آنها را نمی توانیم درست کنیم آنها باید رضا باشند به رضای خدا و هر چه خدا بخواهد آن دفعه در فتح المبین محسن گفت رسیدیم نزدیک کربلا گفتم محسن جان اگر راه کربلا باز شود یکسره از آنجا می روی گفت نه میایم شما را می برم.

این بار گفتم محسن من دلم آب نمی خوره که تو کربلا را ببینی گفت مادر من کربلا را برای خودم نمی خواهم بلکه برای نسل بعدی می خواهم ما برای خودمان این فعالیتها را نمی کنیم برای هفت و هشت سال دیگر انشاءا... جدت درست می شود و برای نسل های بعدی درست می شود و افتخار حاصل می شود ما راحتی را نباید برای خودمان بخواهیم برای دیگران باید بخواهیم.

راوی: مادر شهید

بازوی ولایت

قبل از اینکه نمازرا شروع کند آینه و شانه کوچکی از جیب پیراهن خاکی اش بیرون آورد موها و محاسن ژولیده و غبارآلودش را سر و سامان داد .

وقتی به نماز می ایستاد خیلی دینی می شد، می نشستم یک گوشه و زل می زدم بهش بیشتر ترجیح می دادم نمازش را سیر تماشا کنم، تا اینکه به او اقتدا کنم. برای مدتی در آینه خیره شد و آن را چند بارجلوی صورتش عقب و جلو کرد بعد به سمت من چرخید و گفت : «داداشی، رفتنی شدم یقین دارم ساعتهای آخره ...»

پشتم تیر کشید خواستم از جا کنده شوم و داد و بیداد کنم، اما نتوانستم محسن وقتی راجع به این چیزها صحبت می کرد با کسی شوخی نداشت. اولین بار درباره «علم الهدی» اظهار نظر کرد.

«سید محمد حسین» یکی از دانشجوها مبارز خوزستانی بود که مدتی بعد از تصرف لانه جاسوسی با بچه ها مرتبط شد و چند بار آمد به سفارت و برایمان سخنرانی کرد. محسن، اوایل بدجوری توی نخ این سید رفته بود، بالاخره هم یک روز که علم الهدی مشغول سخنرانی بود.

بهم گفت: «این سید موندنی نیست، اصلاً انگار تو این دنیا سیر نمی کنه ...» پرسیدم: «یعنی چه ؟» با خنده جواب :« یعنی همین که گفتم ، موندنی نیست ... » توضیح بیشتری نتوانستم ازش بگیرم بعد هم کل قضیه یادم رفت. وقتی خبر قتل عام بر و بچه ها تو هویزه بهمان رسید ، سر در گوشم برد و گفت : دیدی داداشی؟ به حرفم رسیدی؟ خیلی غصه می خورد که چرا او هم نرفته به هویزه ، یادش بخیر چه روزهایی بود. محسن یک دقیقه قرار نداشت اصلاً عین بچه ها شده نمی توانست آرام بگیرد

ماجرای تسخیر سفارت و صحرای طبس

روز اشغال سفارت او دومین یا سومین نفری بود که از نرده ها کشید بالا و پرید آن طرف دیوار . همان روز بهم گفت : داداشی ما کار کوچیکی نکردیم ، بالای نرده ها که بودم احساس می کردم فرشته های هفت آسمان دارن نگاهمون می کنند .

داداشی اما یا از رو این نرده ها به آسمون چنگ می زنیم یا با کله می ریم ته جهنم . باز هم معنی این حرفش را نفهمیدم اینجور حرفها را وقتی می رفت تو حس می گفت ، آخه بعضی ها موقع می رفت تو یک حال و هوای دیگری و بعد از مدتی سکوت ، یک دفعه زبان می چرخاند و حرفی می زد که معمولاً همان وقت کسی آن را نمی گرفت . نه که آدم ساکت و همیشه در حال ذکر و دعایی باشد اتفاقاً خیلی شرو شور و پر سرو صدا بود ، ولی یک همچنین احوالی هم داشت بخصوص بعد از نماز خواندنهایش . اوایل اردیبهشت یک شب آمد و گفت :« هوس دعای توسل کردم یه دعای مشتی بخونیم بچه ها » عجب حالی داد آن شب آمد هیچ کس روی زمین بند نبود . بچه ها چنان با سوز و گداز ناله می کردند که دل سنگ می ترکید .

فردایش خبر پیچید که آمریکایی ها قرار بوده از امجدیه بریزند داخل سفارت و بعد از قتل عام گروگانها را آزاد کنند . اول باورمان نشد اما وقتی تلویزیون فیلم صحرای طبس را نشان داد و اخبار از تجاوز نظامی آمریکایی ها خبر داد.

مات و حیران رفتم پیشش و گفتم : محسن اون شب اگه می اومدن کار همه مون یه سره بود . خندید و گفت: داداشی فکر می کنی چی اون شب سبیل یانکی ها رو توطبس دود داد ؟ بعد از آن جریان سر محسن بیشتر شلوغ شد .منتقل کردن گروگانها به شهرهای دیگر همراه عباس ورامینی دنبال اسلحه به این در و آن در زدن و ایجاد ارتباط با نمایندگان نهضتهای آزادی بخش که هر روز چندتایشان برای دیدار از دانشجویان مسلمان خط امام می آمدند و مصاحبه با خبرنگاران رسانه های خارجی فرصت سر خاراندن را از محسن گرفت .

جلوی دوربینهای خبرنگاران چنان با شور و حرارت صحبت می کرد که همه تحت تأثیر قرار می گرفتند انگار نه انگار که این همان برادر محسن شلوغ و شوخ است . انگلیسی اش حرف نداشت و برای همین بعد از خواهر «ابتکار» که به «مری» معروف و به عنوان سخنگوی رسمی دانشجویان انتخاب شده بود ، غالباً دوربینها به سمت محسن می چرخید . یکبار فیلمی را که از تلویزیون آلمان شبکه zdf ضبط کرده بودند آوردند و به همان نشان دادند .

فیلمی از صحبتهای آتشین محسن بود ، یکی از بچه ها نوشته ای را که زیر فیلم خودنمایی می کرد برایمان ترجمه کرد :« سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار خمینی » محسن با شنیدن این جمله اخم کرد و گفت :« بچه ها مگه من خشمگینم؟ » بعد با حالتی اغراق آمیز غرشی کرد و با انگلیسی غلیظ و شمرده جملهای گفت که یعنی : « خیلی از دستشون عصبانی ام ، خیلی ... » و بعد همراه بقیه لبش به خنده باز شد ولی از اینها گذشته ، وقتی اخمهایش می رفت توی هم قیافه اش تو دل آدم هول می انداخت .

بعد از ختم غائلۀ گروگانگیری هر کس رفت یه گوشه و به کاری مشغول شد . سیل پیشنهادات از وزارت خارجه و وزارت کشور و ... به طرفمان روان شده بود . اما محسن رفت به پادگان ولی عصر و اسم نوشت تو سپاه پاسداران . من هم که دیگر نمی توانستم دوری او را تحمل کنم دنبالش رفتم و پاسدار شدم . بعد از آموزش دیدن در پادگان امام حسین ( پیش آهنگی سابق ) پنج شش ماهی را تو مخابرات بودیم. محسن آنجا هم آرام نگرفت برو بچه های مخابرات همه شان آدمهای درستی نبودند محسن هم دست گذاشت تو دست برادری پذیرش و عذر 150-160 نفرشان را خواست بعد از مخابرات فرستادنمان وزارت پست و تلگراف بعدش هم واحد اطلاعات و عملیات سپاه تهران .


شهید وزوایی در آیینه خاطرات ناب

آنچه وزوایی می دید!

سه بار عملیات کردیم تا توانستیم کاری از پیش ببریم . اوایل عملیات دوم بازی دراز بود که محسن در حضور من و حاج علی موحد چند نفر از بچه ها را نشان داد و گفت : «قیافۀ اینها به من می گه که شهید می شوند .»راجع به چند نفر هم گفت که اینها مجروح می شوند . پیش از شروع عملیات نوروزی ، مسئول تدارکات محور گیر داده بود به حاج ابراهیم شفیعی که من باید جلو بیایم ، شفیعی قبول نمی کرد ، اما پیرمرد ول کن نبود . شروع کرد به گریه کردن ، 75 سالش بود و برای شرکت در عملیات مثل ابر بهار اشک می ریخت و حاج ابراهیم هم سفت روی حرفش ایستاده بود که نمی شود و مسئولیت شما چیز دیگریست .

محسن رفت او را آورد پیش خودش و گفت :« چرا اینقدر سخت می گیری ابراهیم ؟ این بنده خدا از دنیا رفته ، چرا مانع رفتنش می شود ؟ شفیعی گفت : آخه کار اصلیش چی میشه ؟ جواب داد : « چند لحظه بیشتر به شهادتش باقی نمانده ولش کن بذار بره »

بالاخره با وساطت محسن نوروزی هم راهی عملیات شد . نوروزی که رفت یقه محسن را گرفتم و گفت :« تو از کجا می دونی که اون بابا چند لحظه دیگه شهید میشه که این طور با اطمینان حرف می زنی ؟» گفت : « احوالش خوب نشون می داد که یه ساعت هم نمی مونه » حدود نیم ساعت از شروع عملیات گذشته بود که خبر شهادت نوروزی را آوردند و پیش بینی محسن درست از کار در آمد . احمدلو فرمانده اولین گردان عمل کننده بود که بر اثر نارنجک زخمی شد و افتاد میان سنگها . بالای سرش که رفتم حال خرابی داشت . فکر کردم شهید شده و شروع کردم به فاتحه خواندن . محسن که پهلوی من ایستاده بود گفت : لازم نیست فاتحه بخوانی داداشی این شهید نمیشه . همین طور هم شد . احمدلو جان به در برد و مدتها بعد در سومار شهید شد . همان موقع بود که یک تیر آمد و خورد به گلوی محسن .

منبع: یالثارات

حجله اي در يك كوچه

چند ماهي مي شد كه از او خبر نداشتم. فكر مي كنم آخرين باري كه او را ديدم، بعد از مجروحيتش در بازي دراز بود. خيلي حالش خراب بود.بيشتر شب ها مي رفتم بيمارستان سجّاد تا كمك حالش باشم، امّا حسرت به دل مانده بودم حتّي يك بار هم كه شده، از من درخواست كوچكي داشته باشد.

هنوز درست و حسابي رو به راه نشده بود كه خودش را از بيمارستان مرخص كرد! بعد از چند روز رفتم خانه شان تا ببينمش. در زدم، مادرش در را باز كرد. سراغ محسن را گرفتم. گفت: «ديروز شال و كلاه كرد و رفت. » متحيّر و ناباور پرسيدم: «كجا، حاج خانم؟ » گفت: «منطقه. » گفتم: «امّا محسن اصلاً حالش خوب نبود. با اون فك شكسته كجا رفت؟ » گفت: «والله چي بگم؛ هر چي من و باباش گفتيم يه چند روز ديگه هم بمون تا حالت بهتر بشه، قبول نكرد. »

خيلي دمغ شدم. فكر نمي كردم از محسن اين طوري رودست بخورم، آخر قرار بود اين سفر را با هم برويم. روزها گذشتند و هفته ها و ماه ها. بي خبري از محسن پاك كلافه ام كرده بود. نه نامه اي، نه عكسي، نه تلفني. بي معرفت حسابي مرا فراموش كرده بود. تا اين كه بعد از فتح مبين ديدمش. امّا چه ديدني؛ فقط چند ساعت. ولي نه، ظرف همان چند ساعت، قضيه ي گم شدن گردانش را برايم تعريف كرد. آن هم با چه حالي؛ من كه كيف كردم. وقتي خواست خداحافظي كند، گفتم: «حالا كجا با اين عجله؟ » گفت: «بايد زودتر برم. برام حكم زدن، تيپ 10 سيدالشهداء(عليه السلام) رو تشكيل بدم. » بعد گفت: «اگر كاري نداري، با موتورت منو برسون راه آهن. » گفتم: «اي به چشم. »

وقتي او را به ايستگاه راه آهن رساندم، آن قدر صبر كردم تا قطار راه بيفتد. وقتي داشت خداحافظي ميكرد گفت: «اگه تونستي خودتو برسون. نكنه از عمليات جا بموني. » گفتم: «تو دعا كن ما هم برسيم. » گفت: «اگه قسمت باشه مي رسي. » او رفت، ولي من كارم رديف نشد تا بتوانم در پي او بروم.

حالا كلافه ي كلافه ام. دوباره هواي محسن زده به سرم. چند روزي است كه عمليات هم شروع شده. همين بيشتر دلم را مي سوزاند. بي هدف راه مي افتم توي خيابان. دنبال كسي مي گردم، بلكه سفره ي دلم را براي او باز كنم. همي نطور سرگردان بعد از چند ساعت پرسه زدن در شهر، به سمت خيابان شريعتي راه مي افتم. خيابان شلوغ است و مردم در تكاپوي به دست آوردن لقمه ناني مي دوند. صداي مارش عمليات از بلندگوي بعضي مساجد پخش مي شود. كنار دكه ي روزنامه فروشي مي ايستم. چشم مي دوزم به تيتر روزنامه: «ادامه ي حمل هي گسترده ي ايران براي با زپس گيري خونين شهر »

چند نفري كه كنار دكه ي روزنامه فروشي ايستاده اند، با هم اختلاط مي كنند. يكي از آ نها كه جوان تر به نظر مي رسد مي گويد: «الحمدلله حمله ي بچّه ها خيلي خوب بوده. مي گن تا چند روز آينده خرّمشهر رو آزاد مي كنن. » آن يكي مي گويد: «ان شا ءالله. » ديگري كه مردي مسن است مي گويد: «صبح رفته بودم پزشك قانوني. جلوي معراج شهدا غوغا بود. همين طور شهيد بود كه داشتن مي آوردن. » يك آن قلبم تير كشيد. تا منزل محسن چند تا كوچه فاصله بود.

چند دقيقه اي روي سكويي نشستم، دوباره پا شدم. سوسوي چراغ هاي ريز و درشت حجله ي سر كوچه، نظرم را جلب كرد. با اضطراب به آن نزديك شدم. هر چه به حجله نزديك تر مي شدم، چشم هايم بيشتر سياهي مي رفت؛ تا جایي كه ديگر نور چراغ ها را نمي ديدم.

حالا ديگر در يك متري حجله قرار گرفته بودم. چشم هايم را ماليدم و بعد از چند بار باز و بسته كردن آن، اعلاميه ي روي حجله را خواندم:

«شهادت دانشجوي مسلمان پيرو خط امام، فرمانده ي جنگ هاي پارتيزاني غرب كشور و فرمانده ي محور عملياتي تيپ 27 محمّد رسول الله(صلي ا لله عليه وآله وسلم)، برادر محسن وزوايي را به محضر آقا امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)... »

ديگر چيزي نفهميدم، زانوهايم سست شد. دستم را به پايه ي حجله تكيه دادم و كشان كشان خودم را رساندم پاي ديوار. سرم را به ديوار تكيه دادم و خيره شدم به عكس محسن. احساس كردم محسن از داخل قاب عكس بيرون آمد و كنارم نشست. دستش را انداخت گردنم و محكم فشار داد.

همان طور كه به عكس محسن خيره شده بودم، خاطرات سال هاي دور در ذهنم زنده شد. خاطرات سال هاي نوجواني. سال هايي كه توي زمين فوتبال خاكي نظام آباد، هيچ تيمي جلودار تيم ما نبود. محسن با آن قد و قواره ي ترك هايش چه گل هايي كه نمي زد. آخ كه چه دوراني بود. اصلاً خستگي سرمان نمي شد. فوتبال كه تمام مي شد؛ استخر . شنا تمام مي شد؛ كوهنوردي و... محسن با آن نگاهش از توي قاب عكس روي حجله داشت كمكم مي كرد كه خاطرات بيشتري به ذهنم بيايد . خاطرات دوران تحصيل، همان مواقعي كه من و محسن هم كلاسي بوديم. در و ديوار مدرسه ي راهنمايي نظام آباد هنوز گواهي مي دهند كه من و او فقط هم كلاسي همديگر نبوديم، با هم داداش بوديم.

سال هاي دبيرستان، مدرس هي دكتر هشترودي، سر و كله زدن با هم كلاسي هاي بهايي... آخ! كه محسن چقدر قشنگ، با آ نها بحث مي كرد. آن قدر محكم كه آن ها هيچ حرفي براي گفتن نداشتند و هميشه جلوي محسن كم مي آوردند.

كلاس هاي درس، درس شيمي، درس فيزيك، هركس هرجا گير مي كرد، مي آمد سراغش. كلاس هاي زبان، اصلاً انگار زبان انگليسي را مادرزادي بلد بود. پخش اعلاميه هاي امام، بحث هاي سياسي، معلم هاي ساواكي. حضور در تظاهرات و راهپيمايي. كنكور سال 55 ، نفر اوّل رشته ي شيمي. درگيري 21 و 22 بهمن 57 در پادگان عشرت آباد و پادگان جمشيديه. اصلاً ترس به د لمان راه نداشت. همين طور مي رفتيم توي سينه ي گاردي ها. پيروزي انقلاب. ديدار با امام در مدرس هي علوي. حضور در جهاد سازندگي، عزيمت به روستاهاي استان لرستان براي كمك به محرومين روستايي. تسخير لانه ي جاسوسي؛ به خاك ماليدن پوزه ي آمريكاي مغرور. هم هي اين حوادث، ظرف همان چند دقيقه از جلوي چشمانم رژه رفتند. هرچه بيشتر به تصوير محسن خيره مي شدم، خاطرات بيشتري به ذهنم مي آمد. خاطرات 444 روز در بند نگه داشتن جاسوس هاي آمريكايي.

داستان خون دل خوردن هاي دانشجوهاي فاتح لانه ي جاسوسي از مواضع دولت مردها. قصه ي تلخ قتل عام دانشجويان مسلمان پيرو خط امام در كربلاي هويزه. افسانه ي جنگ نابرابر ما با دشمن به فرماندهي محسن در نبردهاي بازي دراز. از همه قشنگ تر، قصه ي گم شدن گردان حبيب در عمليات فتح مبين و آن نماز محسن؛ آخ! كه چقدر محسن از آن نمازش مي گفت. هنوز هم وقتي ياد حالات محسن مي افتم كه چقدر با حال از آن دو ركعت نماز تعريف می کرد، حالم عوض مي شود. غصه ام مي گيرد. با خودم نجوا مي كنم: «محسن، داداشم، اين رسمش بود؟ به تو هم ميگن رفيق؟ با مرام، قول و قرارمون چي شد پس؟ » مي زنم زير گريه، با صداي بلند، آن قدر بلند كه احساس مي كنم محسن هم صداي گريه هايم را مي شنود.

به خودم كه مي آيم، ساعاتي از شب گذشته، كوچه را سكوت سنگيني فرا گرفته. فقط چند نفر نوجوان كنار حجله نشستند. چشم به آسمان مي دوزم، احساس مي كنم از آن بالا، محسن نگاهم مي كند. دستي تكان مي دهم و مي گويم: «آقا محسن؛ رفيق نيمه راه، خداحافظ...»

منبع: کتاب ققنوس فاتح، نگارش و تدوین: گلعلی بابایی، صص 167ـ 171

انتهای پیام/ز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده