در گفتگوی صمیمی با مادر شهید مهدی ذبیحی
يکشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۳۸
چهارده سالش بود. رفت ثبت نام کرد بره جبهه. باباش هم امضاء کرد. فقط من امضاء نکردم. خدا منو ببخشه. من نمی تونستم امضاء کنم. مادرِ دیگه. باباش هم امضاء کرد که بره. همین جا اومد خوابید. نامه اش رو گذاشت زیر سرخودش. من اومدم نامه اش برداشتم از زیر سرش
 متن مصاحبه با مادر محترم شهید مهدی ذبیحی

مادر شما اول خودتون رو معرفی میکنید؟
مادر شهید مهدی ذبیحی
 اسم و فامیل خودتون رو هم بگید؟
اسمم کنیز. فرزند غلام. تولد 1330. متولد بندرعباس
مهدی فرزند چندم شما بود؟
چهارتا پسر داشتم چهارتا دختر. بچه ی اولم مهدی بود.
رفتار آقا مهدی با بقیه ی خواهر و برادراش به چه شکل بود؟
خیلی خوب بود.
توی کارای خونه به شما کمک می کرد؟
بله

خاطره ای یادتون هست از کمک کردن توی کارای خونه برای ما تعریف کنید؟
از  وقتی که  مهدی خودش رو می شناخت ( یعنی بزرگ شده بود) اگه فرمان می دادم بهش حتی اگه یه فرسخ راه بود ،  می رفت . تا می گفتم مهدی ! دست به سینه وا میایستاد جلوی من،  آدم نباید تعریف کنه. ولی خیلی بچه ی خوبی بود. بچه هام همه خوب بودن. اون ( مهدی) بچه ی بزرگم بود. خیلی خوب بود. رفتارش خوب بود. با پدرش، با مادرش، با برادرش، با خواهراش. زحمت کش ما بود.
توی کارا به خواهر و برادرش کمک می کرد؟ مثلا توی درسها، بهشون یاد می داد؟ یا زمانی که شما خونه نبودین ازشون مراقبت بکنه؟
بله خواهر، برادراش کوچیک بودن. بزرگشون این ( مهدی) بود. بله. کمکشون می کرد.  خودش تا اول راهنمایی بیش تر درس نخوند خودش. چون پدرش مریض بود. دوره راهنمایی (مدرسه ) رو ترک کرد و کار می کرد. چون کمک ما بود. کمک باباش بود. دیگه نمی رسید به کاری دیگه. شب می اومد از بیرون. دیگه کمکم کار می کرد.
چکار می کرد؟ شغلش چی بود؟
شغلش؟ می رفت توی بازار دنبال باباش. یا مثلا بابا بزرگش مغازه داشت. می رفت درِ مغازه کار می کرد. یه مدتی داخل بیمارستان رفت کار کرد. هر کاری گیرش می اومد. می رفت کار می کرد. سرِ مغازه بابابزرگش می نشست. بالاخره کمک خرج ما بود.
رفتارش با پدرش به چه شکل بود؟
خیلی خوب خیلی . به فرمان ما بود.
شغل باباش چی بود؟
صیاد بود. ماهی می فروخت.
 تولد مهدی کجا بود؟ توی همین محله (شهناز) متولد شد؟
نه. تولدش{محله} سیم بالا بود. ما اهل سیم بالا و سر ریغ(سیم بالا و سر ریگ. نام محله ای در شهر بندرعباس) بودیم. تولدش سیم بالا بود. یک سال، دو سالش بود که ما اومدیم(محله) شهناز(نام محله ای در شهرستان بندرعباس) نشستیم. توی شهناز بزرگ شد تا اینکه به مدرسه رفت. مدرسه نجمیه. ( اسم مدرسه ی شهید)  رفت . پنج کلاس درس خوند. رفت راهنمایی دیگه { ترک تحصیل} کرد .
رفتارش با مردم محله شهناز به چه شکل بود زمانی که رشد کرد و بزرگ شده بود؟
خیلی خوب بود. برید بپرسید ازشون! من چی بگم؟ من بگم از این اینجا که پسرم این جوری بود. ولی ای کاش بودن این مردم شهناز فقط گفته بودند این مهدی چیه، به خدا {سوگند}. چی بگم جواهر بود ،خداشاهده ، برای مردم.
اگه یه همسایه از بازار می اومد. یا  بزرگتری بود (که میدید) ، حتی  یه بچه ی کوچیک تر از خودش دیده بود زودتر سلام می کرد. سرش زیر بود. سر به زیر بود. همیشه سر به زیر بود.
اگر توی محله ی شهناز کسی ازش تقاضای کمک کرده بود واکنش آقا مهدی چی بود نسبت به تقاضای اون شخص؟
 اگه مثلا برای کار بود کمکش می کرد. برای همکاری بود همکاری می کرد باهاشون. ولی اگه کمک  مالی بود اگه داشت کمک می کرد.. کار که دیگه هیچ! برای کار، هر کسی گفته بود مهدی بیا کمکم کن کمکش می کرد.
بچه ها معمولا در ایام کودکی علاقه ی شدیدی به پدر بزرگ و مادربزرگ خودشون دارن. رفتار شهید بزرگوار با پدر بزرگ و مادربزرگش به چه شکل بود؟
مادر بزرگش از هجر مهدی کور شد. اگر مادرم که خونه اش نزدیک بود صداش می زد مهدی بیا بی بی( مادر بزرگ) برو برای من نون بگیر می رفت..
مادرم از هجر مهدی کور شد. بعد فوت کرد.  بعد از چند سال. این طور. پسر بزرگ نداشت. همین مهدی مثل پسرش بود. خیلی با هاش خوب بود. با پدربزرگش. یعنی هر فامیلی بگی دوستش داشتن. از خاله، از عمه. از هر کسی. از محله. همه دوستش داشتن. فقط برید بپرسید. دیگه نه که از من می پرسی که من بگم. من مادرم.
درساش توی ایام مدرسه چه جوری بود؟ معلما راضی بودن از درسش؟ رفتارش؟
از درسش؟ رفتارش که همیشه انضباطش بیست بود. رفتارش خوب بود. درسش هم خوب بود. فقط تا پنجم که تجدیدی چیزی نیاورد. مثلا که بگید تجدید آورده باشه یا چیز بشه. تا پنجم هم قبول شد رفت اول راهنمایی. دیگه یعنی مشکلات داشتم. مشکلات که داشتیم دیگه هیچی. می رفت دنبال کار. در مغازه کار میکرد . اونجا کار میکرد . کمک باباش میداد . یه کمی توی درساش {ناتمام}.بازم اول راهنمایی قبول شد رفت دوم. که دیگه نرفت اصلا ترک تحصیل کرد. گفت من باید بشینم کار بکنم که شما بخورید(کمک خرج شما باشم).
بچه ها توی بچگی به ورزش کردن خیلی علاقه ی زیادی دارن. آیا شهید هم به ورزش کردن یا ورزش خاصی علاقه داشت؟
چی بگم؟ اون وقتا. اون موقع ورزش اینا چرخ بود. چرخ سواری می کردن (دوچرخه سواری). دیگه اون وقت موقعی که اینا بچه بودن ، (امکانات )ورزش نبود مادر!{خطاب به مصاحبه کننده}. زمین ورزشی نبود. ورزشکاری نبود. اصلا هیچی نبود. ما هم که وضعمون درست نبود که این ( مهدی) بفرستیم ورزش بکنه. یه چرخی داشت. چرخ سواری مثلا می رفت. ورزشش دنبال چرخ سواری بود. دنبال دایی اش . دنبال اینا می رفتن
توی دوران کودکی به کلاسای دینی و مذهبی علاقه داشت؟
اون موقع ها طرف ما این  (کلاس ها ) نبود{کلاس} احکام و این چیزا که بره. طرف ما کلاس نبود. راه های دور بود که ما نفرستادیم. ولی توی خونه مثلا قرآن می خوند. نمازش می خوند. این چیزا علاقه داشت. به منبر، روضه، به این چیزا علاقه داشت. ولی یه خورده دیگه وقت اینجوری نداشت که حتما بره اون طرف. می گم فقط وقتی که یعنی از دوم راهنمایی دیگه این ( شهید) فقط دنبال کار بود. از صبح بیچاره می رفت سر کار تا شب یه تیکه نون بیاره کمک ما بده.
شخص خاصی بهش قرآن یاد می داد یا  همون چیزی که خودشون توی مدرسه یاد  گرفته بود؟
مکتب میفرستادمشون
مکتب فرستاده بودین؟
مکتب های محله ای بود. بچه هام هم فرستادم مکتب. همه می فرستادم مکتب. درسای قرآنی هم می فرستادم مکتب  اینا رو .
شما یادتون هست از نحوه ی علاقمند شدن شهید بزرگوار برای رفتن به جبهه که برای ما تعریف کنید؟ چه جوری علاقمند شد و چه جوری به شما گفت که می خوام برم جبهه؟
مهدی از چهارده سالگی علاقه به جبهه داشت. اینجا همین اتاق مال خودشه. این جا بسته بودم. وقتی شهید شد باز کردم. چهارده سالش بود به من گفت می خوام برم جبهه. گفتم تو اگه بری جبهه مامانت و بابات این جا چی کار بکنه؟ بابات که مریضه من چی کار کنم اینجا؟ رفت ثبت نام کرد که بره جبهه.  چهارده سالش بود. رفت ثبت نام کرد بره جبهه. باباش هم امضاء کرد. فقط من امضاء نکردم. خدا منو ببخشه. من نمی تونستم امضاء کنم. مادرِ دیگه. باباش هم امضاء کرد که بره. همین جا اومد خوابید. نامه اش رو گذاشت زیر سرخودش. من اومدم نامه اش برداشتم از زیر سرش
من گفتم مادر توبری جبهه این بابات چی؟ این بچه ها چی؟ چهارتا خواهرت ، من چی کار کنم؟ با این بچه ها من چی کار کنم؟ باید تو بشینی این جا جور اینا رو بکشی.
فقط نامه اش رو برداشتم قایم کردم. همین طور گفت مادر اونایی که توی جبهه هستن یعنی خون من از اونا رنگی تره؟ جواب حضرت فاطمه (س) چی می خوای بدی؟ جواب مادرهای شهدای دیگه چی می خوای بدی؟ من گفتم خدا خودش می فهمه من نمی تونم. تو به حساب کمک منی.  تو کمک دست منی. تو کار می کنی برای من. نون به من میدی. اینجام که هستی پشت جبهه ای ، فرقش چیه برای تو؟ برای تو چه فرقی داره. وقتی پدر و مادر از شما راضی باشه حساب کن خدا از تو راضی شده. وقتی تو کار می کنی برای من. پول میاری به من میدی ما می خوریم برای این بچه ها که تو کار می کنی خرج اینا رو میدی. اینا هم پشت جبهه ست چه فرقی داره برای تو. گفت نه من فقط می خوام برم.
گفتم ای مادر نمی تونم بزارم تو بری. من امضاء نکردم. سپاه هم گفته بود باید مادرشم امضاء بکنه تا  این ( مهدی) بره. دیگه هیچ. اصلا مشکلی نداشت. گفت نمیزاری؟ گفتم نه. من اینجا گرفتار می شم با این بچه هام. گفت من سربازی که میرم. من گفتم سربازی هم معافت می کنم همین طور بهش گفتم. خبرم نشد تا مثلا سن هیجده سالگی. نوزده سالش بود که رفت ثبت نام کرد.
دفترچه گرفت برای خودش و رفت. گفت مادر من رفتم دفترچه گرفتم. به منم خبر نداد. که من گفتم موافقت می کنم. پنج، شش روز قبل از  اینکه بره به من خبر داد که من هجدهم می خوام برم. اون وقت ژاندارمری گلشهر بود. کنار صداو سیما.
ما رفتیم و گفتم می خوای بری؟ گفت بله. گفت دیگه سربازم. دیگه نمی تونی جلوی منو بگیری. اون موقع جلوی منو گرفتی. الان دیگه سربازم جلوی منو نمی تونی بگیری. دیگه گفتم هیچ نمی تونم جلوی تو رو بگیرم. برو به امید خدا.

از این جا حرکت کرد. افتاد نیروی دریایی سیرجان. آموزشی توی سیرجان گذروند. بعد از سیرجان رفت ماهشهر. یعنی خدمت این ( شهید)ماهشهر بود. یک سال خدمت کرد. از ماهشهر دو بار اومدن اینجا... بار آخر که اومد. بار دومش بود. که چند ماه خدمت بود. هفت ماه بود بار آخری که اومد عکس گرفته بود از اونجا آورده بود برام. خیلی عکس گرفته بود. دیگه آخرین بار منو آماده کرد. خدا شاهده.  آخرین بار به من گفت این عکس گرفتم آرودم این عکس رو بیار برم برات قاب بگیرم. گفتم عکس برام قاب بگیری؟ گفت آره این عکس قاب می گیرم که من شهید میشم. این (مهدی) همون جا نشسته بود (توی اتاق) باباشم نشسته بود. منم نشسته بود. دست زد به شونه ی باباش و یه دست زد به شونه ی من. گفت مادر یه چیزی بهت بگم؟ گفتم بله. گفت به تو میگن مادر شهید به تو هم میگن پدر شهید. اون زمان باباش در قید حیات بود. من گفتم  همچین حرفی نزن.
یعنی آمادگی به من داد. گفت آماده ات می کنم بعد میرم.. من الان جبهه میرم؛ اون وقت کوچیک بودم چهارده سالم بود نذاشتی برم. الان دیگه به اختیار خودمه.  
یه بار روزی که می خواست بره. یه روز قبل از این که بره. . هیچ وقت به فرمان نمی داد که برم توی حموم پشتش رو لیف بکشم.
اون روز که می خواست بره رفت حموم. صدام زد آب رو گرم کن می خوام حموم کنم. گفتم باشه مادر. رفت توی حموم صدام زد. گفتم چیه مادر؟ گفت یه کم لیف نمی زنی برای من؟ مثل این که یک فرمانی کسی بهم داده باشه ، علاقه ی زیادی داشتم بهش. این قدر خوب بود باهام که نمی خواستم از خودم دورش کنم. این قدر این بچه عزیز بود. این ( مهدی) خدا عزیزش کرده بود. که من خودم نمی خواستم از من دور باشه. مثل یک فرمانی به من بدن گفتم بله مادر! چرا نمی کنم این کارو.
رفتم توی حموم لیف کشیدم بهش . اون دفعه که اومده بود سبزه بود مثل اینا(اشاره با دست به خواهر و برادرای شهید خارج از قاب) ولی بار سوم و چهارمی که اومده بود این قدر سفید و خوشگل و خوش رنگ شده بود .  می گفت مادر نگاه کن چقدر سفید شدم. من گفتم آره مادر. این قدر خوشگل شده بود خداشاهده. به همین خدا که دروغ نمی گم. بعد حمومش کردم. پشتش رو لیف کشیدم. اونجا سرد بود و زمستون بود. نگاه کردم بعد یه تکونی به خودش داد. شونه هاش رو تکون داد بعد گفت مادر هم اگه بدن آدم رو بشوره چه سبک می شه. من گفتم آره مادر قربون سرت بشم. اگه دیگه بیایی دوباره حمومت می کنم. حموم درستی بهت میدم بری . گفت نه مادر این بار که بیام دیگه تنم احتیاجی به شستن نداره. من اصلا توی این فکر نبودم  که تنم احتیاج به شستن نداره{منظورش چیه؟}. گفتم چطور یعنی؟ گفتم نمی خوای دیگه حمومت کنم؟ گفت نه مادر میارن تحویلت میدن طیب و طاهر میارن تحویلت میدن. به همون خدا قسم که این طوریگفت به من. یعنی همه ی آمادگی رو داد به من و رفت. این عکسم رو این کار رو بکن.  تازه یه دختر پیدا کرده بود. فامیلمون بود. من گفتم نمی خوام ( باهاش ازدواج کنی) می گفت این دختر با حجابیه. قرآن می خونه، نماز می خونه. گفتم باشه. مادرم(بی بی اش) گفت مانعی نداره، اگه این ( شهید) می خواد تو برو دنبالش (خواستگاری). همه چیز هم براش خریدم. گفتم مادر بزرگت گفته مشکلی نیست.
مادربزرگ (پدری اش) به رحمت خدا رفته بود تا چهلم اون بشه. تا تو بری برگردی چهارماه این ( اصلاح می کند) چهلم این ( مادربزرگ پدر) می شه دیگه میرم خواستگاری برای تو. دیگه نرسید به چهارماه.
دیگه رفت همین طرف ماهشهر. همون طرف به اینا فرمان دادن برید فاو . اینا ماموریتی داشتن. نیروی دریایی بودن دیگه.  مثلا فاو رو که (گرفته بودند) . اینا دیگه باید نگهبانی داده بودند ، {باید} رفته بودند دست گرفته بودند . می گفتن هر کسی می گفت که بریم ماموریت شهید می گفت من.. سه بار رفته بود. این بار چهارمش بود.
بار چهارمش( هم که  میخواست بره)دوم برج زنگ زد به من گفت برای من مادر پول بفرست که من می خوام برم الان توی جبهه هستم. خیلی هم برای من نامه نوشته بود. مادر حلالم کن. مادر {نا تمام}. الان نمی دونم دفترش کجاست. مادر حلالم کن. مادر من الان داخل جبهه نشستم. پدر حلالم بکن. مادر حلالم بکن. خواهران حلالم بکنید من الان توی سنگرم. توی سنگری که نشستم فقط می فهمم که بچه ی صالحی به جامعه تحویل دادی. نه اهل سیگار. از من جلوگیری کردی. از همه چیز به من جلوگیری کردی. ازت راضی هستم مادر خدا ازت راضی باشه. به من از همه چیز نگهداری کردی. الان من داخل این سنگر اگرم شهید بشم می فهمم بچه ی صالحی به جامعه تحویل دادی. دوم برای من چی فرستاد (نامه) اینا رفته بودن. نهم دیگه این ( شهید) شهید می شه.

توی چه عملیاتی شهید شد؟
بمباران هوایی. جوری که اونا می گفتن توی فاو درگیری شده بعد تموم شده. اینا مثلا سر مرز بودن. مرزبان بود. مثلا.
می گفتن ظهر بود که ما وایستاده بودیم که هواپیما میاد. خیلی مثلا بالا بوده. به این ( شهید) می گن مهدی بیا که این هواپیماست. این (شهید) می خنده بهشون که شما سربازید؟ که از یه کبوتر می ترسید؟ این کبوتره. می گن مهدی بیا. ذبیحی بیا که این کبوتر نیست. این هواپیماست. گفت نه، با خنده ، همون طور رها کرد ( هواپیما بمب رو) . تا میگن مهدی نگاه بالا کن که کبوترِ یا هواپیماست؟ وقتی نگاه کردن مثل یک آتیش از بالا داره میاد. تا اینا میرن به سنگر برسند، موقعی بود که ناهار آورده بودن برای اینا. ارتش برای اینها ناهار آورده بود تا اومدن به سنگر برسن یه دفعه یه خمپاره می افته. ( منفجر میشه) این ( مهدی) از ناحیه ی شکم آسیب دیده بود. دیگه دهقانی{همرزم و دوست شهید} از ناحیه ی سرش آسیب دیده. هر چی دوستاش (اونجا) بودن همه با هم دیگه شهید شدن.
شما قبل از این که شهید بشه بهتون الهام نشد ؟
بله
می شه تعریف کنید برای ما؟
قبل از این که این اصلا شهید نشده بود. یک شب خوابیده بودم ، خواب دیدم . دیدم حیاط مون پر از آدمِ . پر از جمعیت که وایستادن. آدمای زیادی نشستن. یه حجله هم درست کردن وسط حیاط مون. حجله سبز درست کردن.
حیاط مون مثلا چیز {نا تمام}. بعد اومدم بیرون دیدم توی حیاط ما خیلی جمعیت زیاده. دیدم عروس نشسته توی همون حجله داماد نیست. گفتم این عروس نشسته توی حجله، داماد کجاست؟ گفتن نه داماد نیست. من گفتم این همه زن نشستن. این همه آدم نشستن. زنها دور سر هم نشستن. یه کِلی(هلهله) لااقل بزنید. گفتن ما نمی زنیم. گفتم شما چطور نمی زنید؟ این عروسه. عروسیه اینجا. شما هیچی نمی گید؟
گفتم شما نمی زنید خودم می زنم ( کِل) توی خواب، توی عالم خواب گفتم خودم می زنم. اون شب که از خواب بیدار شدم گفتم خدایا چه خبره توی این خونه. توی حیاط ما چه خبره؟
یک ماه پیش از این که شهید بشه تمام روده هام و تنم آتیش می گرفت. مادرم می گفت گرمی گرفتی. گفتم زمستونه،چله زمستون من گرمی گرفتم؟ من اصلا  نمی دونم چیم شده. حالا این (شهید) شهید شده من خبر ندارم.

دیگه دو سه بار همین جور خواب دیدم مهدی رو. دلم آشوب بود. هی می رفتم لباس می خریدم به این ( شهید) که بریم خواستگاری. هی می رفتم حلقه براش می خریدم که بریم خواستگاری. هی می رفتم دمپایی براش می خریدم. هی می رفتم چادر براش می خریدم. می گفت لباس خوشگل بخر مامان. می گفتم باشه مادر. هر چی تو بخوای من برات می خرم. هیچ ناراحت نباش. انگشتر خریدم. دمپایی خریدم براش. روز وفات حضرت فاطمه (س) بود. گفتم می خوام برم سر روضه. اون وقتا افغانی ها{افغانی های دوره گرد، در اصطلاح محلی پیله ور گفته میشد} می اومدن در خونه پارچه می آوردن {برای فروش}. یه پیراهن خریدم براش. گفتم  {برای} شب خواستگاری پسرم خوبه. حالا لباس عروسیش رو خریده بودم چمدون پر گذاشته بودم...
پیراهن رو برداشتم گذاشتم. چادر خودمو برداشتم برم پای منبر. ذاکرمنبر بودیم. توی راه که رسیدم مثل این که{ناتمام} زانوهام بی حس  شد روی زانو نشستم. {زن ها} اومدن بلندم کردن. گفتن چت شد مشهدی فاطمه؟ چی شده؟ گفتم نمی دونم. زانوهام خم شده. حالا این ( مهدی) شهید شده منم خبر ندارم. یعنی نمی فهمم این (مهدی ) شهید شده.  شب دهم آوردن داخل سردخونه (که) مال نیروی دریاییه. منم خبر ندارم اصلا. نمی دونم چیم شده. اصلا حالم خوب نیست. حالم پریشانه. خوابای عجیب می بینم. می گفتن اینا مال این که مهدی از تو دور شده. تو این خوابا رو می بینی. تو این کارا رو با خودت نکن. پدرش می گفت تو همیشه خواب می بینی.. من گفتم دلم حاضر نیست. یه طوری شده. به من الهام شده. دل من داره می سوزه. روده ی من داره می سوزه. شما می گین به من ، چیزی نشده؟ مادرم گفت نه  چیزی نشده. تو الکی خودت رو ناراحت می کنی. من گفتم شما چرا میگید الکی خودمو ناراحت می کنم؟ من روده م داره می سوزه. من دلم داره می سوزه.
دیگه از منبر برگشتم. دوباره روز دوم خونه ی خواهرم منبر داشتن. ما دیگه رفتیم روضه.  یکی میاد بهش میگن مهرآبادی از نیروی دریایی در خونه میگه به دخترا که مادرت نیست؟ میگن نه مادرم نیست. گفته بود من یکی از دوستای مهدی هستم . {حالا} اومده بود به ما خبر بده. از ماهشهر اومدم . گفته بود مهدی گفته برو پیش مادرم اونجا مادرم خونه برای تو پیدا می کنه. منتقل شده بود بندر{بندرعباس}
حالا این (مهدی) داخل سردخونه ست. دیگه هیچ کس از فامیل جرات نداشت به من خبر بده . واقعا اولاده دیگه هر چی بگم من در راه خدا دادم ولی اون ساعت خیلی برای مادر سخته. اونا گفته بودن برید بگید پنچ شنبه تشییع جنازه ی مهدی {است}. پسر خاله ام   که شوهر خواهرمه اومد همین جا نشست. گفت خاله چیزی نداری بخورم ناهار؟ گفتم بله. دارم. ناهار کشیدم جلوش گذاشتم. بعد گفت خاله . گفتم بله. گفت یکی از بچه های نخل ناخدا شهید شده. گفتم کیه خاله؟ گفت عباس دهقانی. همین طور که گفت عباس دهقانی دستم رفت بالا گفتم : یا ابوالفضل العباس (ع){دستش را بالا می برد} . گفت چی شد خاله؟ حالا به این  ( پسر خاله مادر شهید) فرستادن به من خبر بده که مهدی شهید شده. خودم بهش گفتم همین که گفت عباس دهقانی. دست من رفت بالا. همین طور دستم رفت بالا گفتم یا ابوالفظل العباس ( ع) {دستش را بالا می برد}  گفت چرا؟ گفتم مهدی شهید شده. گفت نه خاله. گفتم مهدی من شهید شده. بلند شو بریم نگاه کنیم کجاست.
حالا بچه ی کوچیک من شش ماهش بود. گفتم بلند شو تا بریم. از اینجا بلند شدیم رفتیم بازار. عمویش حاج محمد اینا بازار بودن. اونجا که رفتیم. حاجی محمد گفته بود به این نیارید اینجا. رفتیم اونجا نخل ناخدا. اونجا در منبر حجله ی عباس(شهید عباس دهقانی ) زده بودن.. ما همون جا پیاده شدیم. رفتیم جلو ( منبر) . این {ابراهیم}همراه پیکرهای شهدا اومده بود تحویل داده بود. گفته بود من نمی تونم  با مادر مهدی روبرو بشم. رفتم در منبر گفتم که تو ابراهیم حسن پوری؟ گفت بله. گفتم از سربازی اومدی؟ گفت بله. گفتم مهدی ذبیحی می شناسی؟ گفت بله. گفتم حالش چطور بود؟ گفت حالش خیلی خوب بود. گفتم راست بگو. همون موقع که می خندیده  و شوخی می کرده در حالی که شهید شده. اینا همین طور می گفتن. خنده، شوخی، مسخره. من گفتم راست بگو به من که مهدی چی شده؟

گفت نه والله مهدی خوبه. من گفتم تو اینجا کجا وایستادی؟ گفت {کنار}این منبر. گفتم منبر مال کیه؟ گفت مال امام حسین (ع). گفتم تو رو به همون امام حسین (ع) راست بگو. مهدی من خوبه؟ سر خودشو انداخت پایین. دیگه فهمیدم که {مهدی شهید شده}.
دیگه واقعاخبرم نشد. تا این که دیگه از بنیاد اومده بودن پیش دهقانی{منزل خانواده شهید دهقانی} اینا. ماشین هایی که اومده بودن به اینا پیاده کنن. گفته بودن این کیه؟ گفتن مادر یکی از شهداست که دنبال دهقانی آوردن. مادر شهید ذبیحی. دیگه ما رو سوار ماشین کردن اومدیم خونه. خونه که اومدیم همون چیز که زدم (کِل){هلهله} به همسایه ها صدا کردم. همون کِلی که توی خواب زدم درِ خونه زدم اومدم داخل. گفتن مشهدی فاطمه تو رفتی سالم حالا چته؟ گفتم بیاین که مهدی داماد شده. بیایید امشب حنا {آماده} بکنید نقل بگیریم. این کار بکنید. اون کاربکنید. که مهدی من داماد شده.
گفتن نکن مشهدی فاطمه این طور نیست که تو میگی. گفتم به خدا مهدی من داماد شده. تو رو به خدا بیایید تا حنا {آماده}  کنیم که مهدی  من داماد شده. اون شب نشستیم. شب چهارشنبه . نشون منم که نمی دادنش. آورده بودنش بیمارستان . ما هم جرات نداشتیم بریم نگاه کنیم. تا صبح همین طور نشستیم.. فکر می کردم پسرم ماهشهره. نمی گفتن آوردن بیمارستان اینجا. تا صبح نشستم. بعد صبح بلند شدم. گفتن بریم. رفتیم بنیاد. بنیاد به ما یکی ماشین داد. دوتا ماشین مینی بوس داد. ما رفتیم نیروی دریایی. همه به من می گفتن مهدی نیست. بیا ما تو رو ببریم نگاه کنی که مهدی نیست. اونجا که رسیدیم گفتم عباس. گفت بله. گفتم که دعا کن مهدی نباشه. اونجا به من گفت دختر دایی! مهدی خودشه.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم. خدا ببخشه. دیگه گریه کردم اونجا. گفتن بریم نگاه کنیم سالمه، که تو بیایی نگاه کنی یا نه. رفتیم  نزدیک سردخونه. بیرونش آوردن. گفتن دهقانی نمی شه نگاهش کنید. ولی مهدی سالمه. صورت سالمه. مردا رفتن نگاه کردن اومدن. ما زنها که می خواستیم بریم دیگه همین طور بلند شدم رفتم دیدم خوابیده داخل سردخونه. یخ زده بود.دیگه هفت روز بود داخل سردخونه. هفت روز داخل سردخونه بوده کسی جرات نداشته به من بگه. چطور شما جرات نداشتین؟ می گفتن از بس تو علاقه ی زیادی به مهدی داشتی. گفتم مهدی من مگه از علی اکبر (ع) امام حسین (ع) بهتر بود؟ امام حسین (ع) خیلی علاقه داشت به علی اکبرش. بالاخره فرستاد. وقتی آدم مجبور شد،
جانش در خطره. ناموسش در خطره. مجبوره میره دیگه. حالا درسته من مادرم گریه می کنم. بی تابی می کنم. ولی خب مملکتم در خطره. خودمون در خطریم. پسر من که از علی اکبر(ع) امام حسین (ع) بهتر نیست. همین طور دیگه برداشتن آوردنش نشستیم بالاخره. ساختیم دیگه باهاش. یادآوری می کردم. می گفتم مهدی تو رفتی.
تشکر میکنم از شما

 قابل ذکر است شهید مهدی ذبیحی تاریخ دهم مهر 1346، در شهرستان بندرعباس ديده به جهان گشود. پدرش خليل، ماهي‌فروش بود و مادرش كنيز نام داشت. به عنوان سرباز نيروي دريايي ارتش در جبهه حضور يافت. نهم دي 1366، در بمباران هوايي فاو عراق بر اثر اصابت تركش بمب به شكم، شهيد شد. پيكر او را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند. شادی روحش صلوات! 

منبع : مصاحبه با والدین محترم شهدا (طرح خاطره نگاری)، فرهنگ اعلام شهدای استان هرمزگان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده