چشمه وصال
پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱
وقتي دقت كردم ديدم بله... اين همان مسافر خسته‌اي است كه مدت‌ها چشم انتظار ديدنش بودم.
شهيد فرهاد عباسي

نويد شاهد كردستان:

تولدش به سال 1342 و در سنندج اتفاق افتاد. جواني‌اش مقارن با قيام مردم ايران عليه رژيم ستمشاهي بود و او همگام با مردم مسلمان سنندج، در تظاهرات روزهاي انقلاب شركت مي‌كرد. در كنار فعاليت‌هاي سياسي، علاقه‌ي فراواني به مسجد داشت و آن‌جا را پايگاه محكمي براي بالا بردن آگاهي‌هاي ديني و تقويت افكار و عقايد خود مي‌دانست و معتقد بود كه مي‌توان با تكيه بر آموزه‌هاي ديني، به تبليغ اهداف انقلاب اسلامي پرداخت. صبر و قناعت از ويژگي‌هاي بارز فرهاد بود كه آن را از فضاي تربيتي خانواده به يادگار داشت. در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و هنوز مدت زيادي از ورودش به سپاه نگذشته بود كه يك شب در حالي‌كه در پايگاه محل خدمت خود خوابيده بود، به اسارت گروهك‌هاي ضدانقلاب درآمد.

انتخاب آگاهانه[1]

در اسارتگاه توريور، ضعيف شده بود. بار دوم كه به ديدنش رفتم، كمي غذا برايش بردم. موقع ملاقات به او گفتم: هرطور شده بايد آزادت كنم. گفت: راضي نيستم به خاطر آزادي من، از اين آدم‌هاي پست، حقارت ببيني.

گفتم: هرچه داريم مي‌فروشيم و با پولش آزادت مي‌كنيم. جوابم داد: اين حرف‌ها بعيد است. مگر من اين راه را كوركورانه انتخاب كرده‌ام؟ من به خاطر دينم، به خاطر انقلابم، لباس سپاه را به تن كرده‌ام و اصلاً اجازه نمي‌دهم كه شما زندگي خودتان را به خاطر من تاراج كنيد. عزت همه‌ي ما به همين صبر و استقامت است، نه خواهش و التماس براي رها شدن از چنگ دشمن. مطمئن باشيد؛ اگر خدا بخواهد، خودش هم اسبايش را فراهم مي‌كند و اگر اراده‌اش بر اين باشد كه در اين راه بميرم، اين اتفاق مي‌افتد.

پاك ‌باختگي[2]

يك‌بار كه به ملاقات فرهادم رفته بودم، ديدم بسيار نحيف شده است سرش را تراشيده بودند و لباس‌هاي پاره‌پاره‌اي تنش بود. خيلي از بدنش لخت بود و جا به ‌جايش را كبود كرده بودند. هر جاي بدنش را كه نگاه مي‌كردم، زخمي بود. گريه‌ام را كه ديد، دستم را گرفت و گفت: مادر! چه‌كار مي‌كني؟ مگر مي‌خواهي دشمنان ما شاد بشوند؟ من به خاطر عقيده‌ام، آمادگي ديدن هر جور سختي را دارم. اين‌ها كه چيزي نيست.

صبور باشيد.[3]

مدتي كه در زندان توريور اسير بود، توسط برخي از اقوام اسرا، چند تا نامه برايمان فرستاد. هربار كه پيغامش را مي‌خوانديم، روحيه‌ مي‌گرفتيم. يك بار نوشته بود: «به مادرم و خواهرم سفارش مي‌كنم؛ اگر توفيق شهادت نصيب من شد، گريه و زاري نكنند و لباس سياه هم نپوشند. چرا كه دوست ندارم دشمن از پوشيدن لباس سياه و گريه‌هاي شما خوشحال شود. شهادت براي من افتخار است و من راهي را مي‌روم كه انبياء و صلحا رفته‌اند.»

ديدار آخر[4]

بعد از اين‌كه اسير شد، نامه‌اي براي خانواده نوشته بود كه: اگر به ملاقاتم آمديد، خواهرم را نياوريد. چون ممكن است از ديدن من ناراحت شود. خانواده‌ام چند بار به ديدنش رفتند، ولي هر قدر كه اصرار مي‌‌كردم؛ مرا با خودشان ببرند، قبول نمي‌كردند. تا اين‌كه عاقبت پدر و مادرم، فرهاد را راضي كرده بودند كه من هم به ملاقاتش بروم. ولي شرط گذاشته بود كه؛ حتماً با لباس محلي به ديدنش بروم. مادرم يك دست لباس گلدار آبي رنگ برايم دوخت و راهي شديم. از لحظه‌اي كه افتاديم توي جاده‌ي پر پيچ و خم توريور، براي ديدن فرهاد لحظه‌شماري مي‌كردم. وقتي به آن‌جا رسيديم، ما را به طرف دروازه‌ي آهني بزرگي بردند كه از ظاهرش فهميدم، زندان وحشتناكي بايد باشد. پس از چند لحظه، تعدادي آدم مسلح، جوان تكيده و لاغراندامي را بيرون آوردند كه اول نشناختمش. وقتي دقت كردم ديدم بله... اين همان مسافر خسته‌اي است كه مدت‌ها چشم انتظار ديدنش بودم. صحنه‌ي تكان‌دهنده‌اي بود. سرش را تراشيده بودند، آثار كبودي روي بدنش بود. بدن تكيده و صورت استخواني‌اش، از داغ روزهاي اسارت حكايت مي‌كرد. همين كه برادرم را شناختم، گريه‌ام گرفت و نتوانستم خودم را نگه دارم و از بس كه بي‌تابي مي كردم ، مرا از آن‌جا دور كردند.



1- به نقل از خانم گلي صحبت‌زاده مادر شهيد.

2- به نقل از خانم گلي صحبت‌زاده مادر شهيد.

3- به نقل از خانم خديجه عباسي خواهر شهيد.

4- به نقل از خانم خديجه عباسي خواهر شهيد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده