مظفر عزیزی 2/2/1322 در خانواده مذهبی در روستای "بورگهیم" خلخال متولد شد پدرش علاقه خاصی به تلاوت قرآن داشت او هم مانند پدرش عاشق تلاوت قرآن، ادای نماز و روزه گرفتن و دوستدار حضور در بین افراد انقلابی شد. آنچه می خوانیم زندگی شهید والامقام از زبان همسرش خانم کرمی است.

به گزارش نوید شاهد: همسر شهید عزیزی می گوید: شغلش کارگری بود، وقتی برای کارگری به شهر لاهیجان آمده  بود با هم آشنا و ازدواج کردیم. بعد از سه ماه زندگی مشترک بخاطرعشق و علاقه به پدر و مادرش به خلخال عزیمت کردیم. اخلاق متین و نیکوی او برایم آرامبخش بود. در طول زندگی 9 ساله مان صاحب 3 پسر و1 دختر شدیم .( اما دختر عزیزم اولین مسافری بود که 12 سال بعد به سویِ پدرش پرکشید و معنای دختران بابایی اند را عاشقانه و زیبا تفسیر کرد).

 با گذشت زمان از سال 55 به بعد عشق به امام خمینی (ره) را در وجودش دیدم سعی به حضور در محافل انقلابی و تظاهرات ها و سفرهای پیاپی به قم را داشت. بسیار تودار بود و چیزی از کارهایش نمی گفت. روزی جاری ام با خنده گفت: معصومه ، در خواب دیدم شوهرت آقا مظفر در باغ سرسبز و زیبایی که درختان انار دارد و اطرافش را زنان زیبا رو گرفته خوابیده است. آن روز از حرفهای جاری ام که چرا همسرم را بین زنان ناشناس زیبا رو دیده خوشم نیامد و شاید کمی حسادت زنانه ام گل کرد.

 روز 7 بهمن 57 قرار بود در خلخال تظاهرات باشد دورهم با دوستانم به همدیگر می گفتیم: خوشا به حال کسی که این روزها شهادت نصیبش می شود، آرزو می کنم منم شهید شوم. چند شب بعد، خواب دیدم یک فرد نورانی قرآن به من داد و گفت: این رابگیر و به مظفر بده. او فردا ساعت 11 مهمان ماست.

صبح دلشوره عجیبی داشتم خوابم را برایش تعریف کردم خندید و گفت: نگران نباش! یا من رفتنی هستم تو تنها می مانی، یا تو می روی و من تنها می مانم.اما آرامش درون او حاکی از چیز دیگری بود، می خواست با شوخی مرا آرام کند.

همیشه عادت داشت ایام مخصوص و شاید 10 روز از ماه را روزه بگیرد مرا هم در این ثواب رفیق راه خود ساخته بود. آن روز مصادف با 28  صفر سالروز رحلت پیامبر اعظم و امام حسن مجتبی(ع)  بود. طبق همیشه خود را برای روزه آماده کرده بود ولی من  به دلیل تولد تازه پسرمان "محمد" نتوانستم او را همراهی کنم به شوخی گفت: " رفیق نیمه راه شدی و من به تنهایی روزه گرفتم".

در زمستان سرد در حالیکه شاید 50 سانتی متر برف روی زمین را پوشانده بود مظفر را بدرقه کردم او لحظه ای برگشت و برای آخرین بار با صدای ملیح صدایم کرد معصومه !  بعد  گفت: این مقدار پول را بگیر.  از این به بعد سرپرست فرزندانم تو هستی.

آنقدر تودار بود که از الهامات قلبی ورویاهای صادقه اش مرا با خبر نمی کرد اما با این حس و حالی که داشت یقین دارم می دانست چه اتفاقی در راه است.

 ساعت حدود 30/11 دقیقه ظهر بود. جاری ام هراسان آمد و گفت: خاک بر سرشدیم آقا مظفر شهید شده ... در حالیکه آن یکی جاری ام حرف او را رد می کرد گفت:  نه تیر به انگشتش خورده در بیمارستان است. با عجله چادرم را برداشته و پریشان خودم را به بیمارستان رساندم. ماموران رژیم شاه وقتی متوجه شدند من همسر عزیزی هستم، گفتند خاک برسرت شد. همان لحظه به خودم آمدم و محکم گفتم: خاک نشد بهشت نصیب من شد. !

درحالیکه عزیز ماهرویم را آغشته به خون با چشمان باز، روی تخت بیمارستان دیدم نمی دانم چه برمن گذشت می گفتند: او تصویر امام را در دست داشت که هدف گلوله قرار می گیرد و در  سه راهی خیابان اصلی شهر درآغوش آقای شمس الدین سعیدی (پدر شهید محمود سعیدی) جان به جان آفرین تسلیم می کند.

 پیکر مطهر مظفر 28 صفر بر روی دستان مردم انقلابی در شهر و روستاهای اطراف تشییع شد تا مردم سند جنایت شاه ملعون را ازنزدیک ببینند و برای انقلاب آینده سینه ها را سپر کنند.

مظفر با نثار خون پاکش ندای ظفر و پیروزی را برای ملت ایران سرود و جوشش خون او خبر دمیدن صبح انقلابِ را داد. شهدا با نثار خونشان جاده های بی منتهی را برای آبادانی کشور آبیاری کردند. و امسال نام مظفر و یادمانش در آن خیابانی که به شهادت رسید نصب شد تا آیندگان درس عبرت از ایثار وشهامت آن عزیز و هم قطارانش بگیرند. 

انتهای پیام./

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده