چشمه وصال
سه‌شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۷
...هر وقت روحيه‌ي بالاي اقبال و صبر و ايمانش را مي‌ديدم، خدا را به خاطر داشتن چنين پسري شكر مي‌كردم.

شهيد اقبال سعيدي

نويد شاهد كردستان:

تولدش به سال 1342 در شهر سنندج و در خانواده‌اي متدين اتفاق افتاد. كودكي‌اش را در فضاي معنوي و در دامان مادري متدين و آغوش پدري زحمت‌كش سپري كرد. از همان اوان كودكي علاقه‌ي خاصي به فراگيري قرآن داشت. به گونه‌اي كه بعد از پايان دوره‌ي ابتدايي، قرائت قرآن را به طور كامل فرا گرفت. در انجام كارهاي خانه و كمك به والدين حس مشاركت عجيبي داشت. خانه‌ي پدري‌اش در محله‌اي واقع شده بود، كه آب لوله‌كشي براي مصرف خانگي و كارگاه بلوك‌زني آن‌ها كفايت نمي‌كرد. اقبال هر روز آب مصرفي را از فاصله‌ي نسبتاً دوري به آن‌جا مي‌آورد. در بين دوستان و اقوام به صداقت و پاكي معروف بود و اين ويژگي اخلاقي را از تربيت خانوادگي داشت. در دوران انقلاب اسلامي، با شور و شعور به خيزش ديني مردم پيوست و با تمام وجود كوشيد تا مسير خود را بر مدار شريعت محمدي (ص) استوار كند. در اين دوران آن‌چه در توان داشت، به كار گرفت تا دين خود را به امام و انقلاب ادا كند. اقبال براي ايفاي نقشي كه به دنبال آن بود، وارد سازمان پيشمرگان مسلمان شد و ضرورت مبارزه عليه گروهك‌هاي الحادي و ضدانقلاب، او را از ادامه‌ي تحصيل بازداشت. وقتي‌كه تشويق مادرش را براي درس خواندن شنيد، گفت: درس را مي‌توانم در فرصت ديگري بخوانم، ولي اگر امروز فرصت مبارزه با دشمن را از دست بدهم، ديگر نمي‌توانم آن را جبران كنم. در چندين عمليات پاكسازي منطقه از لوث وجود ضدانقلاب شركت كرد و در سال 1360 به پايگاه كلكه‌جار سنندج اعزام شد كه در آن‌جا به اسارت دشمن درآمد. دشمن او را پس از تحمل 9 ماه اسارت و شكنجه‌هاي ددمنشانه، در اوايل تيرماه 1360 از روستاي توريور به نقطه‌ي نامعلومي منتقل كرد.

عشق پاك

اقبال دانش‌آموز پرتلاشي بود و وضع درسي خوبي داشت. زماني‌كه نيروهاي سپاه و پيشمرگان مسلمان، كنترل اوضاع را در سنندج به دست گرفتند، جزو اولين كساني بود كه فعاليت‌هاي خودش را شروع كرد و به عضويت سازمان پيشمرگان مسلمان درآمد. خيلي نصيحتش كردم كه درس واجب‌تر است و دنبال درست باش. هر وقت درس را تمام كردي مي‌تواني وارد سپاه بشوي. حرفم را قبول كرد و يك سال ديگر درسش را ادامه داد. ولي دوباره فعاليت خودش را از سر گرفت. يك روز موقع رفتن از خانه گفتم: اقبال جان كجا؟ گفت: (مامه رحيم) قرار است در مسجد جامع راجع به بسيج و انقلاب صحبت بكند. مي‌خواهم بروم گوش كنم و استفاده ببرم. گفتم: اصلاً چنين اجازه‌اي به شما نخواهم داد. نبايد بروي. گفت: مادر جان! اين چه برخوردي است؟ اگر من نروم و ديگران نروند، پس كي بايد برود؟ بايد برويم تا از قرآن و آب و خاكمان دفاع كنيم.

تكرار عاشورا

اقبال مدتي بود كه در پايگاه سپاه در آبيدر (كلكه‌جار) خدمت مي‌كرد. عشق و علاقه‌ي خاصي به كارش داشت. روز قبل از عاشورا به منزل آمد و يك دست لباس سپاه با خودش آورده بود. گفت: مادر جان! اين لباس برايم بزرگ است. مقداري دستكاري كن تا بتوانم بپوشم. نشستم و مشغول تنگ كردن لباس‌ها شدم. پيش خودم داشتم به اين لباس فكر مي‌كردم كه ناگهان ترسيدم. توي دلم گفتم؛ اقبال با همين لباس شهيد مي‌شود. دست به دعا برداشتم و گفتم: خدايا خودت او را از شر اين گروهك‌هاي منافق حفظ كن! عصر روز بعد دوباره براي بردن لباس به خانه آمد. لباس‌ها را كه پوشيد، گفتم: اقبال جان! امشب شب عاشورا است و فردا دسته‌هاي سينه‌زني داخل شهر مراسم دارند. آيا مي‌تواني خودت را برساني؟ گفت: مادر جان! نمي‌توانم، مرخصي ندارم. اين را گفت و به طرف پايگاه برگشت. دلشوره‌ي عجيبي داشتم، انگار به دلم برات شده بود كه مي‌خواهد اتفاقي بيفتد. همان طور هم شد. صبح فردا خبر آوردند كه پايگاه آبيدر سقوط كرده و رزمندگان مستقر در آن‌جا را به اسارت برده‌اند.

رنج ديدن پسر

مدتي كه اقبال و بقيه‌ي بچه‌ها در روستاي توريور زنداني بودند، چند بار به ملاقاتش رفتم. هر وقت كه به آن‌جا مي‌رفتم و اقبال را از زندان بيرون مي‌آوردند تا او را ببينم، چند نفر مسلح دورش را گرفته بودند و نمي‌گذاشتند كه به پسرم نزديك بشوم. يك دفعه كه توانستم، كمي خودم را به او نزديك كنم، ديدم دست‌هايش را با آتش سيگار سوزانده‌اند. همه جاي دست و بازوي اقبال پر بود از زخم آتش. طاقت ديدنش را نداشتم. علتش را پرسيدم، دلداري‌ام داد و گفت؛ چيزي نيست. هر وقت روحيه‌ي بالاي اقبال و صبر و ايمانش را مي‌ديدم، خدا را به خاطر داشتن چنين پسري شكر مي‌كردم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده