برشی بر کتاب ارزشمند رندان جرعه نوش
فشار دشمن زياد شده بود. شهيد مير حسيني در حال دويدن بود كه عراقي ها او را با تير زدند و استخوان پايش شكست، سريع بالاي سرش رفتم او گفت: سريع عقب برويد و سلام مرا به حاج قاسم برسانيد.
نوید شاهد کرمان، سردار شهيد حاج قاسم ميرحسيني در سال 1342 و در روستاي صفدر ميربيك از توابع جزينك زابل ديده به جهان گشود.

وي در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و پس از گذراندن پنج ماه دوره آموزشي همزمان با عمليات بزرگ بيت‌المقدس براي شركت در اين عمليات عازم جبهه حق عليه باطل شد.
شهید میرحسینی در عملیاتهای مختلفی شرکت کرد و سرانجام در عملیات کربلای ۵ پس از سامان دهی نیروها در حین عملیات بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن به ناحیه پیشانی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

یکی از خاطرات پیرامون شهید میرحسینی را با هم مرور می کنیم:
"فشار دشمن زياد شده بود. با شهيد مير حسيني تماس گرفتم كه چه كنم؟ پيش من بيا. متوجه عقب نشيني شدم. از سنگر بيرون آمدم و مي دويدم تا به او برسم. پودينه هم تماشا مي كرد. يك دفعه از خاكريز عقب دويد و تانك دشمن به خاكريز رسيد. مير حسيني در حال دويدن بود كه عراقي اورا با تير زد و استخوان پايش شكست. 
در فاصله 50 متري او بودم، سريع بالاي سرش رفتم او گفت: سريع عقب برويد و سلام مرا به حاج قاسم برسانيد. گفتم: بيا پشت من سوار شو تا به عقب برويم، قبول نكرد. با تندي دستهايش را گرفتم و پشت خودم كشيدم و به يك نفر گفتم كه پاهايش را بگيرد او گفت: نمي شود. چون اگر به حال خميده هم مي رفتم، تير مي خورد جنگ تن به تن شروع شده بود. او را به شكل آويزان آوردم به داخل گودال عقبي انداختم. گودال از جاي موشك هلي كوپتر داغ بود. ولي در آن لحظه براي ما ارزش زيادي داشت. 
در همين حال فريادي شنيدم. نگاه كردم، ديدم شهيد ميرزائي داخل قايق در حال غرق شدن بود. قايق را هلي كوپتر زده بود، ديدن اين صحنه براي ميرحسيني خيلي سخت بود، وقتي به صورت او نگاه كردم احساس كردم دلش مي خواهد كه جاي آنها باشد، مي گفت: ميرزائي فدايت شوم خودم را داخل آب انداختم و طناب قايق را به دندان گرفتم. همه آنها مجروح شده بود، قايق را 15 متري دژ آوردم كه ناگهان هلي كوپتر دشمن موشك ديگري زد و قايق به هوا پرتاب شد. 
پس از چند لحظه، ميرزائي دستش را از آب بيرون آورد و گفت: حميد، مير حسيني خداحافظ، و دستش را تكان داد و زير آب رفت. ميرحسيني خودش را خيلي زد و خيلي گريه كرد. صحنه عجيبي بود. پس از اين ماجرا، ميرحسيني گفت: مرا بگذار برو. آنها مرا اسير مي كنند، مي كشند. دست هايش را گرفتم و هر چه از درد پا جيغ كشيد، اعتنا نكردم. او روي پشتم بود و من روي دژ مي دويدم.
تانك عراقي دنبال ما كرده بود. ايستاد و يك گلوله به طرف پشت ميرحسيني شليك كردكه از زير بغل من رد شد و به آب خورد. هنوزصد متر از دشمن دور نشده بوديم كه كنار قايق ها، حسين خاكپور را ديدم، به او گفتم: بگرد ببين قايق سالمي پيدا مي كني؟ هر چه گشت، پيدا نكرد.
گفتم : بيا كمك كم تا مير حسيني را داخل قايق بگذاريم،  هر چه باشد، از اينجا ماندن بهتر است. قبول نمي كرد، با ناراحتي گفتم: برو، قبول كرد و قايق را داخل نيزار ها آورد. مختار آبادي را ديدم كه تنها فرد سالم داخل قايق شهيد ميرزايي بود. با شنا  كردن خودش را به ما رسانده بود. يك نفر ديگر هم دستش شكسته بود، او را هم تشويق كردم شنا كند و خودش را به ما برساند. او هم با يك دست خودش را به ما رساند. 
پس از آنكه قايق از نيزار ها آمد، نمي توانست تكان بخورد، هر چه هل داديم فايده نداشت. سه چهار تا لگد به كف قايق زدم و گفتم: خيلي نامردي! كم كم هوا تاريك شد. متوجه شديم كه تكان نخوردن قايق لطف خدا بود، چون اگر قايق تكان  خورده بود، گشت آبي عراقي ها ما را مي زدند. روي دژ را نگاه كردم، حدود سي قايق به طرف ما آمدند و بچه ها را بردند، خيلي خوشحال شدم. 

منبع: كتاب رندان جرعه نوش 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده