سالروز ولدت شهید اقبال ربیعی
دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۴۰
کلمه شهادت در تمام شادیهایم خودنمایی می کرد و دلهره واضطراب به من می دادهرگز ندیدنش و کوتاهی این شادی و وصال من را بی قرار کرده بود. چند روز بعد از عروسیمان اقبال به جبهه رفت ...

نوید شاهد البرز:  "شهيد اقبال ربيعي"در روز بیست وهفتم فروردین به سال 1342 در شهرستان اردبيل در خانواده ای مومن وبا آبرو ديده به جهان گشود. وي پس از سپري نمودن دوران كودكي، به كار و كارگري پرداخت و در نوجواني به همراه خانواده به آبيك ساوجبلاغ نقل مكان كرده و به كارگري در سيمان آبيك مشغول بود و از اين طريق امرارمعاش کرد. در سال 60 ازدواج كرد و پس از آن به خدمت مقدس سربازي شتافته و به نبرد با لشگر كفار پرداخت كه پس از چند ماه حضور در منطقه در تاريخ اول بهمن 1361 در منطقه عملياتي كوشك براثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

کلمه شهادت در تمام شادیهایم خودنمایی می کرد

خاطرات همسر شهید:

سال هزارو سیصدو شصت بود که به اقبال جواب بله دادم ومن و او با هم ازدواج کردیم.اقبال بارها به خواستگاری من آمده بود اما پدرم نمی پذیرفت و هر بار به بهانه ای جواب رد می داد. اقبال بسیجی بود ودر دوران جنگ به سر می بردیم ، خودش می گفت تا جنگ است من رزمنده ام . اصرار زیاد اقبال بر سرسختی پدر چیره شد و پذیرفت و اقبال به قول خودش به آرزویش رسید و انگشتری حلقه را که گذاردند ، دست من، ماه رمضان بود. بساط جشن ازدواج ما خیلی زود رو به راه شد. جهیزیه ام را با چه شوقی خریدم، به امید روز ی که با اقبال در خانه خودمان استفاده کنیم. روز عروسیمان ، چه روزی بود شاید بهترین روز زندگی من واو. کلمه شهادت در تمام شادیهایم خودنمایی می کرد و دلهره واضطراب به من می دادهرگز ندیدنش و کوتاهی این شادی و وصال من را بی قرار کرده بود. چند روز بعد از عروسیمان اقبال به جبهه رفت . 3 روز بود ازدواج كرده بوديم. لباس سفيد تنم بود. گفت: عصمت دعا كن من شهيد شوم گفتم پس من چي?...

چون جنگ بود، ديگه نيامد. فقط نامه مي‌فرستاد. يك بار تلفن كرد، خانه همسايه كه برف شديدي باریده بود و همهجا سپیدپوش بود.خبر آمد پشت خط تلفن که من از دلتنگی زیاد پا برهنه دویدم رفتم باهاش صحبت کردم.چهار ماه گذشت دوباره همسایه امان آمد که اقبال پشت خط، اینبار اقبال از من حلالیت می خواست، بعد از ازدواجمان او رفته بود ومن هرگز اورا ندیده بودم. چهار ماه چشم انتظار این بودم که قامتش را در چهر چوب در ببینم وبا خود عهد کردم این بار هرگز ... .

من پابرهنه دويدم رفتم باهاش صحبت كردم 4 ماه گذشت دوباره ديدم همسايه‌مان آمد گفت آقا اقبال زنگ زده رفتم صحبت كردم گفت حلالم كن شايد نتوانم به مرخصي بيايم ديگر بعد از اينكه ازدواج كرديم رفت سربازي اصلاً نديدمش بعد از 4 ماه به من الهام شد يك روز عمويم فوت كرده بود دايي‌هاي شهيد از اردبيل آمده بودن گفته بودند به خواهرش عروس را بياوريد ما ببينيم.

روزی که خبر شهادتش را آوردند روز عجیبی بود. انگار در و دیواره خانه هم نمی توانستند در چشم من نگاه کنند.در چشم عروس سه روزه ای که سه روز زندگی وبه اندازه یک عمر آرزو وخیال پردازی گذشت.

آن روزها ما عزادار از دست دادن عمویمان بودیم و که همسر خواهرم آمد وبه من گفت: بیا برویم دایی های آقا اقبال می خواهند، تو را ببینند. انگار خداوند داشتف صحنه را درست می کرد و همه چیز برای اعلام شهادت اقبال آماده ومهیا می شد .داییهایش از اردبیل آمده بودند و می خواستند من را ببینند.

ما از همه جا بی خبر کلی گفتیم وخندیدیم. مادرشوهرم گفت: نهار و شام را آماده كنيد من تو آشپزخانه بودم حال عجیبی داشتم سراغ نامه هایش رفتم . برای روزهای آینده نقشه ها داشتم . انگار همه اضطرابهای گذشته، هر لحظه در من جان تازه ای می گرفتند. من دلتنگ چشم براه یار دیگر آرامم نبود ، کسی در درونم می گفت لحظه وصال نزدیک است ومن تمام این حالتها را به فال نیک می گرفتم. در رویا بودم که صدایی مرا به خود خواند . خواهر شوهرم بود به من گفت : چی شده؟ چرا بي‌تاب هستي؟ گفتم نمي‌دانم دلم مي‌سوزد يعني به من الهام شده بود كه می آید اما چگونه نمی دانم. با پای خود یا بر دستان مردم نمی دانستم. ساعت 12 بود، رفتم انباري، جهيزيه‌ام را آنجا گذاشته بودم. چشمم که به جهیزیه ام افتاد یاد آن روزی افتادم که قبل از رفتنش گفت : عصمت جان؛ توی فنجان‌های جهیزیه ات، چايي بريز، باهم بخوریم. شايد ديگه قسمت مان نشود، من شهيد شوم) رفتم از انباري قندان بياورم، قندان گير كرد به دستگيره در شكست. در آن لحظه گفتم نکند شهید شود و من را تنها بگذارد...

من داشتم برايش ژاكت مي‌بافتم گفت: من اين ژاكت را نمي‌توانم، بپوشم گفتم: چرا ؟ گفت: شهيد مي‌شوم.راست می گفت او عاشق شهادت بود و هميشه به من مي‌گفت: بچه سيد هستي، دعا كن من شهيد شوم. در گذشته سیر می کردم که ناگهان صدایی مرا به خود آورد. صدای هلي‌كوپتری بود از بالاي سرخانه ما رد می شد. به سمت آبيك می رفت،این هلی کوپتر دیگه چی بود هر وقت می امد سفیر شهادت بود . خواستم به خواهر شوهرم بگویم :فکر کنم اقبال شهید شده اما دلم نیامد. حال و روز عجیبی داشتم که برایم غریب بود. ساعت 2 بود ديدم مادرشوهرم به پدرشوهرم گفت: برو نظرآباد كمي خريد كن. همين كه پدرشوهرم رفت، پايين خيابان سوار ماشين شود. به سربازی برمی خورد که از آبيك سرباز آمده و مي‌گويد:پسرتان شهید شده واین شهید برای شماست. من از پشت پنجره نگاه مي‌كردم، ديدم پدرشوهرم با زنبيل خالي آمد و رسيد جلوي در. رفتم در را باز كنم، رنگش پريده بود سرش را انداخت پايين . در چشم من نگاه نمی کرد. می ترسید از چشمانش بخوانم اما نمی دانست که من از صبح خبری دارم که نمی توانم بگوییم .آری من خبر برگشتن تازه دامادم را داشتم . گفتم آقا چي شده؟ گفت هيچي نشده. گفتم: تو را به خدا بگو، من طاقتش را دارم. هيچي نگفت: گفت به مادرشوهرت بگو، بياد. بعد گفت: نه به دايي‌هايش بگو، بيايند. گفتم: آقا هر چي شده به من بگو كه نتوانست بگويد: دلش نيامد. با دايي‌هاش رفتند، سوار ماشين شدند و رفتند آبيك ساعت 4 برگشتند، تا اينها را برگردند؛ مادرشوهرم همش مي‌گفت: اينها كجا رفتند مي‌گفتم: الان برمي‌گردند. رفتند بيرون گشتي بزنند بعد اينها رفته بودند بله شهيد براي ما است كه بعداً ديدم برگشتند. اری اقبال شربت شهادت را نوشیده بود نه در فنجان جهیزیه من بلکه در جام شهادت. پایان زندگی کوتاه ما فرا رسیده بود. اما همین زندگی کوتاه خیلی پر بار بود. بخاطر دارم، روز چهارم همسايمان آمد خانه مادرشوهرم گفت عصمت خانم شهيد آمد به خوابم يك قرآن سبز به من داد كه بعد از چند روز رفتم مكه به من يك قرآن سبز دادند و خوابم تعبير شد بعد بهش گفته بود، قرآن را بده دست عصمت بگو هر موقع خواست گريه بكند، قرآن بخواند و اين روسري سبز را بده به مادرم بگو سرش كند، چون مادر شهيد هست. هر هفته مي‌رفتم آبيك سر مزارش گريه مي‌كردم درد دل مي‌كردم قرآن مي‌خواندم. رفته بودم مكه آنجا خوابش را ديدم كه آمد گفتم تو اينجا چه كار مي‌كني. گفت: تو هر جا باشي، من هم آنجا مي‌آيم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده