شهید قربانعلي آقاخاني به روایت مادر شهيد
دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۰۹
قبل از عيد نوروز 65 ، وقتي كه مجروح شد و از بیمارستان به خانه آمد به من می گفت كه مادر جان، من نمي توانم در اين شهرزندگي كنم و نمي توانم جلو چشم مادر دو شهيد طلبه، لباس طلبه بپوشم و از جلو چشم مادر اين شهيدان عبور كنم.

نوید شاهد آذربایجان غربی: شهيد قربانعلي آقاخاني متولد سال 1347، بخاطر علاقه وافرش به علوم ديني، براي فراگيري درس طلبگي به خوی رفت زمانیکه تنها 16 سالش بود، از طريق بسيج دانش آموزي از حوزه علميه به جبهه ها اعزام شد و در بيست و يكم فروردين ماه سال 1366 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره دشمن بعثي به فيض شهادت نايل شدند.

 



روایت مادر شهید خانم ليلان داداش زاده از پسر شهیدش:

قربانعلی سال 1347 متولد شد و زمانیکه 7 سالش شد به مدرسه رفت، دوره ابتدایی اش را در دبستان فاریابی و دوره راهنمایی را در مدرسه مهر شهرستان ماکو به پایان رسانید.

در دوره راهنمائي بيشتر با قرآن انس داشت و در همين سالها علاقه داشت كه به حوزه علميه برود ولي در خانه مخالفت مي كردند و مي گفتند كه بايد سوم راهنمائي را تمام كني، بعد بروي به حوزه ؛ او نيز با علاقه زياد سوم راهنمائي را تمام کرد سپس به حوزه رفت.

 دوره اول و دوم راهنمایی و قبل از رفتن به مدرسه دینی بيشتر به بازي فوتبال علاقه داشت و حتي در تيم فوتبال شوط نيز بازي مي كرد.

اما از کلاس سوم راهنمایی علاقه اش به قرآن بیشتر شد و از زمانی که به حوزه رفت، بيشتر وقت خود را در حوزه صرف مي نمود.

به همه افراد خانواده علاقه داشت و همچنین به همه فامیل علاقه زيادي داشت و احترام زیادی برایشان قائل بود و روابطش با همه خويشاوندان خيلي صميمانه بود و همه را دوست مي داشت و همه نیز او را دوست مي داشتند.

بيشتر اخلاقش در دوره سوم راهنمائي تغيير كرده بود و چون همه دوستانش در مدرسه مي دانستند كه بعد از اتمام كلاس سوم راهنمائي به حوزه وارد مي شود بنابراین این موضوع بیشتر باعث شده بود که در آن وقت اخلاقش عوض شود.

بزرگترين آرزويش از همان زمان كودكي كه در دبستان بود این بود که مي گفت كه فقط مي خواهم طلبه شوم و مردم را راهنمائي كنم.

حتی وقتی می پرسیدیم دوست داری در آينده چكار كنی ؟ در پاسخ می گفت فقط می خواهم روحانی شوم.

روزی به او پیشنهاد ازدواج کردم اما قربانعلی گفت:

حالا وقت جنگ است، حالا وقت ازدواج نيست.

اولین بار که می خواست به جبهه برود، ما موافق نبودیم و می گفتیم ابتدا درسهایت را تمام کن بعد برو؛ اما او عزمش را جزم کرده بود و برای همین در بسیج مدرسه ثبت نام نمود و از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.

از جبهه نامه ای برایمان نوشت که در آن گفته بود:

پدر و مادر عزیزم مرا مي بخشيد كه بدون اجازه شما به جبهه هجرت نمودم. بنده خيلي مشتاق ديدار شما بودم، ولي ترسيدم كه عاطفه پدر ، مادري و فرزندي مانع از‌ آمدنم به جبهه شود. فقط از شما مي خواهم كه از من ناراحت نشويد، و براي پيروزي تمامي رزمندگان اسلام در تمامي جبهه هاي حق عليه باطل و براي طول عمر امام عزيز دعا كنيد.

وقتی از جبهه بر می گشت، براي ما فقط از شهيد شدنش صحبت مي كرد وبه ما می گفت حافظ خون شهدا و انقلاب اسلامي باشيد.

مادر شهید می گوید:

قبل از عيد نوروز 65 ، وقتي كه مجروح شد و از بیمارستان به خانه آمد به من می گفت كه مادر جان، من نمي توانم در اين شهرزندگي كنم و نمي توانم جلو چشم مادر دو شهيد طلبه، لباس طلبه بپوشم و از جلو چشم مادر اين شهيدان عبور كنم.

مادر جان براي من دعا كنيد كه شهيد شوم و از اين مهلكه نجات پيدا كنم تا وجدانم ميان مادران اين شهيدان آرام باشد.

 

خاطره ای کوتاه از زبان و قلم شهيد

بسم ا... الرحمن الرحيم

با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران و با سلام گرم و خالصانه به شهداي گلگون كفن انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي عراق بر ايران و با آرزوي شفاي مجروحين و معلولين جنگ تحميلي

اعزام بار اولم به جبهه اینگونه بود که وقتي امام خميني فرمودند هر كس كه مي تواند اسلحه به دست بگيرد، بايد به جبهه برود آن وقت من در مدرسه نمازي خوي تحصيل مي نمودم. بنابراين براساس تصميمي كه روحانيت شهرستان خوي گرفته بودند مدرسه را تعطيل كرده و اكثرا از سپاه خوي عازم جبهه شديم. موقعي كه ثبت نام مي كردند نمي دانم در آن زمان با چه شور و حالي ثبت نام كردم. بعضي از برادران كه از نظر سني و هيكل كوچك بودند اسم آنها را ثبت نام نمي كردند.

بار دوم هم از شهرستان خوي  اعزام شدیم که ابتدا عازم اروميه شديم و مورد استقبال گرم مردم شهيدپرور و پيروز قرار گرفتيم. يك شب در اروميه اقامت كرديم و بعد حدود دو لشكر از آذربايجان غربي عازم مهاباد شديم و يك شب در مهاباد مانديم. صبح بعد از خوردن صبحانه براي قدرت نمايي به شهر رفتيم و بعد از قدرت نمايي و دويدن در خيابان هاي شهر و دادن شعار عليه ضدانقلاب و اسلام به طرف ماشينها رفتيم و قبل از سوار شدن به ماشين پدر عزيزم كه در مهاباد مشغول خدمت بود را زيارت كردم و پس از سوار شدن خبرنگار آمد و از من سؤال كرد برادر حالا كه به جبهه اعزام مي شوي چه احساسي داريد؟

 گفتم:  احساس مي كنم هر چه زودتر صدام و صداميان نابود شوند و ما نيز به شهرهاي خودمان برگرديم. والسلام.

 30/1/65

منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده