نوید شاهد - در خاطره ای از شهيد "شيرعلی سلطانی" روایت شده است: «خاک های نمناکی در زاویه ی چپ حیاط ریخته شده بود، رد ریخته ها نشان می داد که خاک ها را از داخل کتابخانه بیرون آورده اند. حس غریبی ناخواسته مرا به داخل هل داد. گودالی حفر شده بود به درازای یک انسان...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
ضریح خاک / خاطره ای از سردار بی سر حاج شیر علی سلطانی
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "شيرعلی سلطانی" 25 دی ماه 1327 در محله كوشک قوامی شیراز ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را تا مقطع ششم ابتدايی گذراند و برحسب علاقه به حوزه علميه رفت.
سال 1359 به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست و با آغاز جنگ تحمیلی چندين بار در جبهه حضور يافت. او در ايام جواني دل سروده‌هاي خود را كه از زلال روحي آرام و ملكوتي سرچشمه می‌گرفت، با صداي دلنشين و خوش آواي خويش در مجالس و محافل مذهبي، شامگاهان مغموم جبهه را با طنين كلام آسماني خود شور و حالي خاص مي بخشيد.
 شهيد "شيرعلی سلطانی" سرانجام دوم فروردین سال 1361 با تنی بی سر به دیدار دوست شتافت.


متن خاطره / ضریح خاک
خاکهای نمناکی در زاویه ی چپ حیاط ریخته شده بود ، رد ریخته ها نشان میداد که خاکها را از داخل کتابخانه بیرون آورده اند . گفتم حتما می خواهند آنجا را مرتب کنند . شاید هم وسیعترش کنند. نمی دانم شاید!
حس غریبی ناخواسته مرا به داخل هل داد، نبض زمین باضرب آهنگی یکنواخت میزد. گودالی حفر شده بود به درازای یک انسان «پناه برخدا !» دلم مثل شن ریزه های لبه ی گودال ریخت پایین.
هنوز نگاهم را داخل گودال نینداخته بودم که هزار جور فکر در سرم چرخید . در همین فکر ها بودم که دلهره ای به جانم انداخت. متوجه من نشده بود، همچنان نبض زمین می زد . به داخل گودال خم بود، چهره اش معلوم نبود. هیکل جسیمش تمام حفره را پر کرده  بود.
کمی سرش را بلند کرد، آستینش را از روی پیشانی اش عبور داد. خیس شد تند تند نفس میزد، بر عکس نبض زمین، دیگر لازم نبود چهره اش را ببینم، اندام درشتش داد می زد  که «حاجی» است.
- سلام خسته نباشی، حاجی !
مثل اینکه از حضور من خوشش نیامده باشد، مکثی کرد و بعد آرام آرام نگاهش را به پشت سر چرخانید:
- سلام علیکم و رحمت الله 
بلند شد، سر زانوهایش را تکاند و بیرون آمد . صورتش گل انداخته بود.
دانه های درشت عرق که شیار پیشانی اش را گذشته بودند خود را لابلای محاسن پر پشتش پنهان می کردند.
حالا که حاجی از آن بیرون آمده بود، درست مثل قبر بود.
حتی لبه هم داشت. گفتم: پناه بر خدا! این برای کیست؟
لبخندی زد و گفت: پناه بر خدا ندارد مومن!
هرکه باشی و ز هـر جا برسی / آخرین منزل هستی این است
بعد دستی به شانه ام زد و گفت: این قبر حقیر شیر علی سلطانی است.
در حالیکه سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم ، نگاهی آمیخته به ترس و تحیُّر در قبر دواندم. رعشه ای شبیه هول قیامت از ستون مهرهایم عبور کرد.
البته چیزی نگفتم، ولی به نظرم آمد برای قد رشید حاجی کوچک می باشد...
وقتی حاجی شهید شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و شگفتا که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلا کوچک نبود!

منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده