دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۰
شهید مهدی صبوری فرمانده محور چزابه درتیپ21امام رضا(ع)،در عملیات چزابه به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید.
خاطرات ناب از شهید مهدی صبوری

این سری فرق می کند

آخرین مرحله ای که ایشان مجروح شدند و به فردوس آمدد از ناحیه پا مجروح بودند که عصا هم در دست داشتند. در خانه نشسته بودم که به خانه ما آمدند و برخلاف همیشه که می نشستند و صحبت می کردیم ولی ننشست خیلی با عجله گفت که آمده ام برای خداحافظی! گفتم با همین پای مجروح می خواهی بروی؟ گفت: بله تلفن زده اند ودر آنجا نیاز هست باید بروم! گفت: اما این سری آمده ام که با شما خداحافظی کنم شاید همدیگر نبینیم! گفتم: شما می گفتی می خواهیم برویم بجنگیم و پیروز شویم خدمت بکنیم به اسلام، پس چه شد؟ گفت: احتمال دارد این سری شهید بشوم این سری فرق می کند! دست به گردن یکدیگر انداختیم و گریه کردیم و خداحافظی کرد و رفت، در نیمه های اسفند سال1360 من توفیق پیدا کردم به عنوان رزمنده به جبهه اعزام شوم روز 14 فروردین 1361 به شهر بستان رفتم، در مسجد بستان از بلندگو اعلام کردند آقای محمدعلی علمدار هرکجا هست بیاید، آقای علمدار راننده شهید صبوری بودند در همین وقت بود دیدم آقای علمدار وارد مسجد شد تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن گفتم: چی شده، گفت: آقای صبوری شهید شده! گفتم کی؟ گفت دیروز! خیلی آن جا گریه کردیم چند روز بعد با برادران رفتیم برای دیدن دوستان در چزابه، اول شهر بستان فلککه طریق القدس از ماشین پیاده شدیم، شهید محمد جوادی با ما بودند شهید جوادی اصرار داشت اینجا عکس یادگاری بگیریم، نشستیم پای تابلو عکس گرفتیم به محض اینکه عکس گرفتیم بلند شدیم، شهید جوادی گفت: اولین کسی که بعد از مهدی شهید بشود منم و اولین کسی که کنار شهید صبوری دفن می شود من هستم یکدفعه با توجه به اینکه در ذهنم بود روزی که شهید مهدی می خواست برود به جبهه گفت این سری بر نمی گردم بعد از 40 روز که در منطقه بودم نه در تشییع شهید صبوری بودم و نه در تشییع شهید جوادی، آمدم مزار شهدای فردوس دیدم کنار قبر شهید صبوری شهید جوادی دفن شده است.

راوی: حاج سید حسن برومند


دیگر بر نمی گردم....

دختر کوچک دو سالش بیشتر نبود را بغل کرد و با او مثل یک فرد بزرگ صحبت می کرد و می گفت عمو دیگر آخرین بار است که عمویت ر ا می بینی این بار که بروم دیگر بر نمی گردم . من و بچه ها گریه می کردیم و می گفتیم برادر این چه حرفی است که می زنی؟ گفت نه به من الهام شده است من آخرین بار است که به جبهه می روم ایشان رفتند بعد از دو هفته خبر شهادت ایشان به ما رسید.

راوی: محمدعلی صبوری (برادر شهید)


شهادت...

از دور که مرا دید گفت: آقا سید من امروز شهید می شوم! من گفتم: آقا مهدی این حرف را نگوئید شما باید بمانید و خدمت بکنید گفت: نه من امروز شهید می شوم! ما این صحنه را که دیدیم تأثیر عجیبی روی ما گذاشت بخاطر آن ارتباطی که با شهید صبوری داشتیم. آن روز شاید ما موضوع را زیاد جدی نگرفتیم تا اینکه نزدیکی غروب بود که دیدیم آتش دشمن برای نیم ساعتی خیلی شدید شد و آن مسیری بود که شهید صبوری رفت ه9بود برای ایجاد سنگرها و استحکامات پس از ساعتی خبر شهادت ایشان را شنیدیم.

راوی: سرهنگ سید عباس حسن نیا


آرزوی شهادت...

شب ها ایشان می آمد به بهشت اکبر، چند دفعه من خدمت ایشان بودم، قبوری که برای شهدا آماده شده بود یک قبر را انتخاب کرده بودند و شب داخل قبر می نشست ، ناز می خواند و راز و نیاز می کرد، گریه می کرد و از خداوند آرزوی شهادت می کرد.

راوی: سرهنگ سید عباس حسن نیا


خاطرات ناب از شهید مهدی صبوری

فرماندهی...

نقشی که شهید مهدی صبوری در آن زمان در جبهه داشتند نقش حساسی بود البته از خراسان خیلی ها در جبهه حضور داشتند ولی شهید مهدی در ان زمان در حد فرماندهی مطرح بود یادم می آید که در آن مقطع قرار بود تیپ 18 جوادالائمه تشکیل شود و در خراسان دنبال فرمانده می گشتند دنبال شهید صبوری بودند که به عنوان فرمانده معرفی بکنند که به هر حال قبل از اینکه ایشان فرماندهی تیپ را به عهده بگیرد به شهادت رسیدند.

راوی: سرتیپ دوم پاسدار سید مجید صباحی


خورشید چزابه...

ظره یکی از روزهای فروردین سال 61 چون گردان ما در بستان بود شهید صبوری به محل استقرار گردان ما آمد و مرا صدا زد. مقدار زیادی صحبت کرد و من هم شدیدا اشک می ریختم. پس از خاتمه صحبتهایش گفت: من برای آخرین خداحافظی آمده ام! من بدبخت و بیچاره در حالی که با ناباوری گریه می کردم و چهره نورانی مهدی را که چون خورشید می درخشید نگاه می کردم گفتم مهدی شوخی نکن، تو فرمانده هستی، تو آخرین نفر باید باشیکه به شهادت برسی، تو افتخار شهر و دیار ما هستی، تو افتخار یک نسل جهاد و ایثار و شهادت هستی و او با خنده می گفت: فلانی دیدار دیدار آخر است. هر چه می خواهی بخواه که این دیدار دوباره تجدید نخواهد شد و من مرتب دست ها و پیشانی بلند و مردانه اش را می بوسیدم و گریه می کردم و احساس می کردم خداحافظی با مهدی، خداحافظی با همه خوبی هاست گرچه یقین نداشتم که این آخرین دیدار است ولی می دانستم که مادر رورزگار عقیم است که بتواند چنین شیرمردی را تحویل جامعه ما دهد ولی این دیدار با گریه شهید من ادامه پیدا کرد و در میان پرده های اشکم کیسه گونی رنگ و رو رفته وسایلش را تحویل من داد و سفارش کرد که به فردوس برگردانم و آنگاه باران اشکم باز بیشتر شد. خدایا این کوله و وسایل مختصر یکی از فرماندهان بی نام ونشان لشکر خط شکن خمینی روح الله است که دماغ ژنرال های مغرور عراقی را در چزابه به خاک مالیده و قهرمانانه در مقایل آن ها ایستادگی کرده بود.

راوی: حاج محمد حمیدی


خاطرات ناب از شهید مهدی صبوری

سوره واقعه

به سوره واقعه علاقه خاصی داشت و همیشه آن را قرائت می کرد در وصیت نامه هم سفارش کرده بود موقع تشییع جنازه بجای شعار دادن سوره واقعه را با ترجمه روان بخوانند.


منبع: نرم افزار چند رسانه ای شاهد، شهید مهدی صبوری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده