طنز در جبهه «2»
در خاطره ای از شهید مرتضی جاویدی نقل شده است: «خورشید عمود روی سرمان بود. همهمه شد دوباره یکی یکی به هم خیره شدیم. برای مرتضی ، جان می دادیم، ولی توی این خستگی کشنده، تحمل یک راهپیمایی طاقت فرسای دیگر محال بود! جلیل اسلامی مدتی داوطلبانه فرماندهی گردان فجر را به عمو داده و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
عمـــو زنجیـــــر بــــاف / طنز در جبهه «2»

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «مرتضی جاويدی» 22 تير سال 1337 در روستای جليان فسا دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته تجربی گذراند. او در کنار تحصیل کشاورزی می کرد. 15بهمن سال 1358 عضو سپاه پاسداران فسا شد. با آغاز جنگ تحمیلی داوطلبانه عازم جبهه شد و در عمليات های «ثامن الائمه،شکست حصر آبادان، طريق القدس، آزادي بستان، فتح المبين، بيت المقدس و آزادی خرمشهر، کرخه نور و کردستان» شرکت کرد. وی در حالی که فرمانده گردان 941 بود، هدایت گردان فجر را هم به عهده داشت. پس از مدتی فرمانده گردان فجر شد.

گردان فجر در عمليات های والفجر «1، 2، 4 ، 8 ، 10»، عملیات خيبر، بدر، کربلای 4 ، 5 و 8 کربلای 10 ، بيت المقدس 7 و والفجر 10 و... شرکت کرد. شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات خستگی ناپذير سرانجام 7 بهمن ماه سال 1365 در عمليات کربلای 5 پس از روزها تلاش و مجاهدت به شهادت رسید.

خاطره
ای از شهيد مرتضي جاويدي با عنوان عمو زنجیر باف: 
سر ظهر، بعد از پنج کیلومتر کوهپیمایی با تجهیزات در کوه های پیرانشهر ، خسته و بی رمق رسیدیم داخل پادگان، عمو مرتضی ورزیده و سر حال تر از همه ، نعره کشید: کی خسته؟
همه ی گردان یک نفس هوار کشیدیم: دشمــن!
کی بریده ؟        آمریکا
روحیه؟          عالیه!

عمو که ساکت شد، مش موسی ، تدارکات چی گردان شروع کرد:
شکم ها؟          خالیه!
بسیجی؟          جنگیه!
حزب الله؟          جنگیه!
آمریکا           مشقیه!
شوروی ؟          گازیه!
اسرائیل ؟          بادیه!

در پایان آموزش هر روز ، نای و رمقی برای ما نمی ماند؛ اما گامهای بلند و استوارعمو مرتضی همه ی ما را زنده می کرد. از آن طرف هم دلمان خوش بود که به زودی حمله ای در کار است و بر دشمن بعثی می تازیم. عمودست به کمر ، لبخند زد و محکم گفت: بشین!
کلاه آهنی بر سر ، کوله و پتو بر پشت و تفنگ بر دست، هماهنگ نشستیم و فریاد کشیدیم : یاحسین!
- بلند شو!

بلند شدیم و فریاد زدیم یا علی! خوش حال از این که آموزش طاقت فرسای امروز تمام شده، اما ناگهان صدای عمو رشته های ما را پنبه کرد.
- امروز میخوایم دو برابر هر روز راهپیمایی کنیم!

لبو لوچه بعضی آویزان شد و به هم خیره شدیم. یکی پشت سرم گفت: پاهامون تاول زده!
پچ پچه شد بین افراد . عمو مرتضی دست بالا برد.
- کوهپیمایی دوبله ی امروز ، زوری نیس! هر کی عذر داره ، می تونه از صف بیاد بیرون و بره تو خیمه استراحت !

خورشید عمود روی سرمان بود. همهمه شد دوباره یکی یکی به هم خیره شدیم. برای مرتضی ، جان می دادیم، ولی توی این خستگی کشنده، تحمل یک راهپیمایی طاقت فرسای دیگر محال بود! جلیل اسلامی مدتی داوطلبانه فرماندهی گردان فجر را به عمو داده و خودش پارکاب او شده بود، گفت: هر کی مشکل داره از صف بیاد بیرون ... بره نماز و ناهار!
پا به پا کردم و انتظار کشیدم. آن قدر زمان طول کشید تا اولین نفر از صف بیرون آمد. پشت سرش تعدادی دیگر هم از صف جدا شدند. از گردان سیصد و خورده ای هنوز دویست نفری مانده بودند. عمو اشاره کرد به اسلامی و او هم با انگشت ارتفاع و دره ی خاکستری مقابل را که صبح روی آن جولان داده بودیم، نشان داد.

- شوخی بازی نیس، باید بریم دوباره اون جا!
مکث کرد و پنجاه، شصت نفر دیگر کوتاه آمدند. عمو خودش جلو آمد.
- کسی دیگه نمی خواد بره استراحت ! دوباره می گم، اجبار نیس، الان هم شب عاشورا نیس و منم – نعوذو بالله – امام حسین (سلام الله علیه ) نیستم!
حرفش برای خیلی ها حجت شد و تعداد بیشتری از صف بیرون آمدند و هفتاد نفری باقی ماندند . عمو دستش را تکاند و بچه هایی را که از صف جدا شده بودند ، مرخص کرد و به بقیه گفت: به ستون ، پشت سرم حرکت کنید!
شوخی و خنده شروع شد و هر کس فانوسقه ی نفر جلو را گرفت و حرکت کردیم.

حسن مایلر هم آواز خواند: عمو زنجیر باف!
همه کلمه ی بعله را کشیدیم و گفتیم: بـــــــعـلـــــــه!
زنجیر منو بافتی؟ بعله
پشت کوه انداختی؟ بعله
عمو اوده! چی چی آورده؟
ساندیس و آب میوه! بخورو بیا  


گردان که به یک گروهان آب رفته بود، پیچید پشت اولین ساختمان پادگان.

با صدای چی؟ خمپاره.خمپاره...
کُپ کُپ کُپ... کُپ...

توی حرکت ،پلکهایمان از خنده ی بی صدا بهم آمده بود و از فرط فشاری که به خود می آوردیم، می لرزیریم! محمد رضا بدیهی معاون دوم ، یک راست ما را برد جلو خیمه تدارکات گردان و ایست داد: بشین!
عمو جلیل با خنده پیش آمدند. خنده هایی بی صدایی که خستگی را از تن مان در آورده بود. عمو گفت: خداقوت ، خسته نباشین!
مش موسی تدارکات گردان را صدا زد و او هم با چند نفری که صندوق یخ در دست داشتند، ظاهر شد.
- اینم جایزه ی ایثارتون !
مش موسی با موهای فلفل نمکی از داخل صندوق کائوچوبی یخ ، ساندیس آبمیوه در آورد و به افراد داد و بین شوخی و جدی می گفت : حیف این آب میوه های تر و تمیز که می ره تو شکم شما!
آب میوه ها که تقسیم شد ، انگار موسی تقسیم شده بود! آخر سر عمو گفت: آبمیوه به تعداد همه ی گردان نبود، مجبور شدم امتحان بگیرم ، حالا تا چادرتون راهپیمایی کنید و برین استراحت!
آب میوه ی خنک را یک نفس خوردیم و عمو زنجیر باف را از نو خواندیم تا چادرهای استراحت.
- عمو زنجیر باف... بله...

منبع: کتاب، راز اشلو و تپه های جاویدی، نویسنده : اکبر صحرایی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده