در وصيت نامه اش نوشته بود: مادر! من در جبهه، عاشق دختري شده ام كه شهادت، نام دارد و عشقش، چنان وجود مرا فرا گرفته كه از خداوند مي خواهم كه هر چه زودتر، مرا به او ملحق كند و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد.
نوید شاهد کرمان، طلبه شهید "سيد محمود اسدي" در بهمن سال 1349 در روستاي خانوك از توابع كرمان به دنیا آمد.
در سال 1365 دوره آموزش نظامي را بعد از اتمام دوره راهنمايي گذراند و سپس وارد حوزه علميه قم گرديد و پس از چندی به علت شور انقلابي و عشق به امام حسين (ع) قبل از عمليات كربلاي 4 عازم جبهه گرديد و به انجام امور تبليغي و رزمي مشغول شد، او در گردان كمك آرپي جي زن بود.
وي در مرحله دوّم عمليات كربلاي 5 در سال 65 و در سن 16 سالگي بدلیل اصابت تركش خمپاره به پهلو روحش به شهادت رسید.

خاطرات زندگی و شهادت این شهید بزرگوار را از زبان "عصمت اسدي" مادر شهيد اسدی مرور می کنیم:

جواب حضرت زهرا(س) را می توانی بدهی؟!
بعد از پايان كلاس راهنمايي، به منظور فراگيري علوم حوزوي، عازم قم شد. چند ماه از تحصيلش گذشته بود كه به خانوك آمد تا  رضايت من را براي رفتن به جبهه، جلب كند. هرگز از خاطرم نمي رود لحظه اي را كه او سر سجاده نشسته بود و من در حالي كه به ديوار، تكيه داده بودم، محو تماشاي راز و نيازش با خدا بودم. نمازش كه تمام شد، همانطور كه سر سجاده نشسته بود، گفت: مادر! نظرت در مورد جبهه رفتن من چيست؟
گفتم: من با جبهه رفتن تو مخالفتي ندارم؛ ولي در حال حاضر، سال اول حضورت در حوزه است و بايد دَرسَت را بخواني، در ضمن برادر و پدرت هم دائم در جبهه حضور دارند، آنها در حال خدمت كردن هستند، تو دَرسَت را بخوان.
گفت: آنها براي خودشان، كار مي كنند، من هم براي خودم.
گفتم: به هرحال بهتر است بماني و دَرسَت را بخواني.
در حالي كه اشك مي ريخت گفت: مادر! چشم، من به جبهه نمي روم، ولي آيا شما مي تواني در روز قيامت به حضرت زهرا(س) بگويي كه محمود من از علي اكبر شما عزيزتر بود؛ براي همين او را به جبهه نفرستادم؟!
با اين حرفش دلم لرزيد، گفتم: برو پسرم! اگر شهيد شدي، فداي يك تار موي علي اكبر امام حسين (ع). هر وقت برگشتي دَرسَت را ادامه مي دهي.
اشكهايش را پاك كرد، به من، خيره شد و با خوشحالي خنديد.

در جبهه، عاشق شده ام
قبل از شهادتش زماني كه دوران آموزشي را پشت سر مي گذاشت، يك شب در عالم خواب، خودم را در يك مسجد بزرگ ديدم. عده اي خانم كه چادر مشكي بر سر داشتند، دور هم نشسته بودند و يك خانم از آنها مي پرسيد: چه كسي از خانواده ي شما در جبهه است؟
وقتي كه اين سؤال را ااز من پرسيد، گفتم: پسر بزرگم در جبهه است و پسر ديگرم در حال آموزش ديدن است.
او پرسيد: پسرهايت ازدواج كرده اند؟
گفتمك پسر بزرگم ازدواج كرده، اما آن يكي، مجرداست.
او گفت: شليد حوري بهشتي، قسمتش باشد.
از خواب كه بيدار شدم، يقين پيدا كردم كه سيد محمود به شهادت مي رسد.
بعد از شهادتش وقتي كه وصيت نامه اش را خوانديم، در آن نوشته بود: مادر! من در جبهه، عاشق دختري شده ام كه از تمام دخترهاي جهان، زيباتر است و انسان را سعادتمند مي كند؛ اين دختر، شهادت، نام دارد و عشقش، چنان وجود مرا فرا گرفته كه از خداوند مي خواهم كه هر چه زودتر، مرا به او ملحق كند و مرگ مرا شهادت در راهش قرار دهد و شهادت من، مجلس دامادي من باشد.


قطاري كه او را به سوي سرنوشت زيبايش برد
چند ماه از حضورش در حوزه مي گذشت كه به خانوك آمد تا براي رفتن به جبهه، كسب اجازه كند. وقتي رضايتم را جلب كرد، راهي كرمان شد تا با سپاهيان محمد (ص) روانه ي جبهه شود؛ اما وقتي به كرمان رسيد، آنها اعزام شده بودند. او راهي قم شد تا با طلاب حوزه به جبهه اعزام شود؛ اما آنها هم قبل از رسيدن او، به سوي مناطق جنگي رهسپار شده بودند.
او وقتي مي بيند هيچ كلاس درسي تشكيل نمي شود، به ايستگاه راه آهن مي رود تا به كرمان برگردد؛ اما اشتباهي، سوار قطاري كه عازم اهواز بود مي شود و در بين راه، وقتي كه متوجه ي اشتباهش مي شود، مُردّد مي ماند كه در ايستگاه بين راه، پياده شود يا نه؟!
او كه بي صبرانه وصال يار را مي طلبيد، اين ماجرا را به فال نيك مي گيرد و با قطاري كه او را به سوي سرنوشت زيبايش مي برد، همراه مي شود تا پرنده ي زيباي شهادت را در خاك گلگون شلمچه در آغوش بگيرد.

معجزه ي دستهاي خاكيِ او صبر عجيبي به من داد
براي ديدن جنازه اش به معراج شهدا رفتم، چهره اش حالت عجيبي داشت؛ به گونه اي كه هر بيننده اي را جذب خود مي كرد. لبخند زيبايي روي لبانش بود؛ لبخندي كه او را راضي و خشنود، نشان مي داد. كنار تابوتش نشستم، دستش را كه پُر از گِلهاي خشك شده ي شلمچه بود، گرفتم و روي قلبم گذاشتم و گفتم: پسرم! تو مي داني كه ما خيلي با هم مهربان بوديم، خودت مي داني كه بي تو بودن چقدر برايم سخت است، خودت به اين قلب پُر تلاطم، آرامش بده تا با ناراحتي و بيقراري، موجبات ناراحتي تو را فراهم نكنم. 
بعد دستش را روي پيشانيم گذاشتم؛ به اميد آنكه سردرد مُزمنم، تمام شود. آن روز خدا به واسطه ي معجزه ي دستهاي خاكيِ او صبر عجيبي به من داد و ديگر سردرد، آزارم نداد.

منبع: کتاب ره یافتگان کوی یار
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده