طنز در جبهه «1»
یکی از همرزمان شهید «عبدالعلی ناظم‌پور» در خاطره‌ای روایت می‌کند: «یک روز گرم تابستان، تدارکات چند تا هندوانه درشت به واحد تخریب داده بود و به هر کس یک قاچ بزرگ و شیرین هندوانه رسید همه هندوانه را خردند و پوستش را جمع کرده و کنار گذاشتند. یکدفعه اعلام جنگ شد...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «عبدالعلی ناظم‌پور» 18 دی ماه سال 1340 در جهرم دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در جهرم گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه نبرد شد. وی سرانجام 4 بهمن ماه 1365 در حالی که 17 ماه و شش روز از ازدواجش می گذشت در عملیات کربلای 5 منطقه شلمچه به شهادت رسید.

متن خاطره: جنگ با پوست هندوانه

یکی ازهمرزمان این شهید بزرگوار در خاطره‌ای روایت می‌کند: به محض اینکه احساس می‌کرد یک مقدار روحیه‌ی بچه ها به خاطر کار زیاد یا شهادت دوستانشان ضعیف شده برای برگرداندن روحیه ی آنها یا مسابقه کشتی فوتبال و والیبال را می انداخت یا دست به کارهای عجیبی می‌زد.
یک روز گرم تابستان، تدارکات چند تا هندوانه درشت به واحد تخریب داده بود و به هر کس یک قاچ بزرگ و شیرین هندوانه رسید همه هندوانه را خردند و پوستش را جمع کرده و کنار گذاشتند. کاکا علی صحبت‌هایش را شروع کرد و اول با نصیحت‌های برادرانه و درد و دل‌های دوستانه و بعد از حضرت زهرا(س) حرف زد و بچه ها گریه کردند همه چیز که تمام شد؛ کاکا علی گفت: «خب وقتشه که  یک تفریحی هم بکنیم » و دستور جنگ داد.

یکباره بچه ها به سمت پوست هندوانه‌ها حمله کردند و هرکی هرکی را بزنه شروع شد. کسی به کسی رحم نمی‌کرد و با هر چی زور که در بازوهایشان بود با پوست هندوانه همدیگر را می زند داشت صدای هرهر کرکر خنده هایشان به آسمان هفتم می‌رسید که یکی از بچه‌ها دوید و یک تنگ پلاستیکی قرمز رنگ را پر از آب کرد و از پشت ریخت رو کاکا علی.

 پانزده دقیقه بعد، جنگ آب و پوست هندوانه ها تمام شد. از زور خنده افتاده بودند روی زمین و قیافه های هندوانه ای را به همدیگر نشان می‌دادند و تفریح می‌کردند بچه‌ها تا چند روز راجع به آن پانزده دقیقه ی شیرین تر از هندوانه می گفتند و می خندیدند.

بعد از جنگ هندوانه یکی از بسیجی‌ها کاکا علی را کنار کشید و گفت: «برادر؟! من یک چیزی به ذهنم رسیده ...»
کاکا علی گفت: «بفرما کاکا در خدمتم»

گفت: «ببخشید کاکا علی! من فکر می‌کنم این شوخی‌ها برای هیبت فرماندهی شما خوب نیس و فکر کنم شما نباید انقدر با بچه ها قاطی بشین، اینا، فردا موقع عملیات دیگه حرف شما را گوش نمی‌دن، این کارها از هیبت فرماندهی شما کم می کنه، اصلا به نظر من، شما باید در اتاق فرماندهی بمونید و خیلی جدی و رسمی به جمع بچه ها بیاین، این رو به خاطر خودتون میگم، حیفه فرماندهی مثل شما، این قدر قاطی نیروهای زیر دستش بشه... به هر حال ببخشید، این نکته مدتی بود ذهنم را مشغول کرده بود گفتم بگم خدمتتون.»

کاکا علی او را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید و دستش را گرفت و شروع کرد به قدم زدن و در حالی که از جمع بچه ها دور می‌شد گفت: «من از تو برادر خوبم، ممنونم که عیبم را دور از جمع بچه ها به من تذکر دادی، این خیلی کاره خوبیه، خدا بهت خیر بده... و اما خدمت کاکای گلم عرض کنم که همه ی این رزمنده ها، از لحاظ مقام  در نزد خدا از من بهترن، من واقعا خجالت میکشم که بخوام براین بندگان خوب خدا فرماندهی کنم یا دستوری به اونا بدم، اینم که میبینی، خدمت به این بزرگواراس که خدا به ما توفیقی داده که نوکری بهترین بنده هاشو بکنیم.
ببین برادر! اینا دو سه گروه هستن، شهید در بینشون هست، جانباز هست، مجاهد فی سبیل الله هم هست، عملیات بعدی معلوم می شه که کی چیکاره هست، خدا، ما رو نوکر دوستان خودش قرار داده، الحمدالله، اینا اولیاءالله هستن، منم احساس می کنم خدمتگزار این بنده های خوب خدا هستم.

این مسئولیت فرماندهی هم وظیفه ی شرعیه که بر دوش من گذاشتن، نه بیشتر نه کمتر، این وظیفه، منو از این بچه‌ها بالاتر نمی‌بره، من کوچیک همه‌ی اینا هستم، دعا کن حق کسی رو ضایع نکنم‌، خیلی کار سختیه، این مسئولیت‌، آدمو پیر می کنه و اما در مورد این نکته‌ای که شما، برادرانه به برادر خودت تذکر دادی، من یک مطلبی خوندم... حالا نمی دونم از سلمان بود یا ابوذر... تردید از منه... در مورد حضرت امیر علیه السلام که گفته بودن با وجود اون هیبتی که حضرت داشتن ، ما با ایشون راحت بودیم و حرف می زدیم و شوخی و خنده هم می تونستیم بکنیم. شما هم برای ما دعا کن که همه ی کارهامون برا خدا باشه چه جدی چه شوخی...»

منبع: کتاب کاکا علی/ نویسنده: ایوب پرندآور

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده