سه‌شنبه, ۰۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۱۶
نام پدر: ابوالفتح تاریخ تولد: ١٣٤٣/٠٥/١٢ محل تولد: اراک نام عملیات: خیبر تاریخ شهادت: ١٣٦٢/٠١/٠١

زندگی نامه شهید

شهید با سعادت منصور بیات شهبازی در سال 1342 در شهر آبادان به دنیا آمد. پدر او کارگر شرکت نفت بود و پس از بازنشستگی در سال 1350 با خانواده به اراک مهاجرت نمودند و منصور تحصیلات در مقطع ابتدایی را در اراک آغاز نمود.

 او دانش آموزی فعال و باهوش و دارای اخلاقی بسیار خوش و خوبی بود و با دوستان، آشنایان و مردم خیلی مهربان و خوش رفتاربودند و از دوران نوجوانی و بلوغ و در جریان پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران دارای روحیة حقیقت جو و عدالت خواه و انصاف بودند و همواره علاقمند به شنیدن دستورات و فرمایشات رهبر کبیر انقلاب امام خمینی رحمه الله علیه و اجرای آن داشتند و بسیار جذب و شیفتة شخصیت رهبری بودندو همیشه و همه جا از عقاید و ایده های انقلابی رهبر طرفداری و دفاع می کردند و عاشقانه حضرت امام خمینی را دوست می داشتند.

پدرش در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و در سال 1357 سکته و به شدت مریض شدن به گونه ای  نیمی از بدن فلج و راه رفتن برایش مشکل و با زحمت انجام می شد و منصور با علاقه ای که به پدر داشت به او کمک کرده و مراقب او بود.

 با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 و تجاوز دشمن به خاک ایران اسلامی،با فراخوان حضرت امام جهت حضور جوانان و بسیجیان در جبهه های جنگ، منصور ابتدا به فراگیری آموزشهای نظامی و رزمی از طریق بسیج و سپاه پاسداران پرداخته و در پایگاه مقاومت بسیج محله واقع در خیابان دکتر حسابی اراک عضو فعال بودند و پس از اتمام  دوره های نظامی وآماده شدن از نظر دانش رزمی در سال 1360 به صورت فعال و مستمر در جبهه های حق علیه باطل مشارکت و حضور داشتند و در خط مقدم جبهه های غرب و جنوب کشور با شجاعت و شهامت همواره حضور داشتند.

 برادر بزرگتر او به نام فریدون که در لباس مقدس سربازی و به صورت داوطلب در جبهة غرب حضور داشته به منصور توصیه نمودند که من در جبهه هستم و بهتر است تو به پدر که مریض است خدمت کنی و به جبهه نروی اما شهید منصور به برادر گفت: خدا بزرگ است و خداوند از پدر مراقبت می کند، امروز اسلام در خطر است وهمة ما وظیفه داریم در جنگ تحمیلی شرکت و به پیروزی اسلام کمک کنیم تا این که در سال 1362 و در عملیات خیبرو در منطقه جنگی جزیره مجنون با رشادت و شهامت حضور داشت و پس از چند هفته که از عملیات یاد شده سپری شده بود خبر مفقود الاثری منصور به خانواده داده شد.

 انتظار سخت و بی خبری از وضعیت منصور(شهادت، اسارت یا...) برای خانواده آغاز طولانی داشت تا این که پدر ومادر شهید منصور بیات شهبازی، بی اطلاع از سرنوشت منصور به دیار باقی رفته و چشم بر جهان بستند و در سال 1380 پیکر مطهر شهید منصور بیات شهبازی در پی عملیات گروه تفحص در منطقه کشف و به خانواده (برادران و خواهران)تحویل داده شد و پس از تشییع باشکوه توسط دوستداران و علاقمندان شهید و شهدا، در بهشت شهداء اراک دفن و آرام گرفت.

امید است راه تمامی شهدا، توسط مردم غیور ایران اسلامی ادامه یافته و همواره از خون شهیدان پاسداری نموده و محافظ انقلاب اسلامی و ارزشهای آن باشیم. ان شاء الله

 

خاطرات

زمستان پربرف

واحد آموزش نظامی بسیج برای عزیمت به روستاها یک دستگاه خودرو لندرور در اختیار داشت. این خودرو فاقد بخاری و سایر امکانات معمول بود. به تعبیری فقط راه می رفت.

یادم می آید که در زمستان سرد و پر برفی می خواستیم برای آموزش به یکی از روستاهای بخش فراهان برویم. به اتفاق شهید منصور بیات شهبازی و راننده، وسایل مورد نیاز خودمان را برداشتیم و برای گرم کردن داخل ماشین هم یک گاز پیک نیک روشن کردیم و عازم شدیم.

هنگامی که از شهر خارج شدیم و در جاده قرار گرفتیم، برودت هوا تأثیر بیشتری را نشان می داد. چون هوای داخل ماشین به خاطر حرارت گاز پیک نیک گرم بود و هوای بیرون خیلی سرد بود.

در نتیجه شیشه های ماشین برفک می زد و دید راننده را محدود می کرد. از طرفی برف پاک کن ماشین هم نمی توانست برفکها را برطرف کند. از این رو هر از گاهی باید از ماشین پیاده می شدیم و برفکهای شیشه ها را پاک می کردیم. تا راننده بتواند جلو خودش را ببیند.

در تمام مسیر این شهید شهبازی بود که پیاده می شد و با نوک ناخن هایش برفکها را پاک  می کرد و اجازه نمی داد تا یکبار دیگران این کار را انجام دهند. بله این نمونه ای بود از روحیه ایثار و فداکاری این شهید عزیز و دوست داشتنی.

راوی: برادر احمد رضا هدایتی

لحظه هاي عروج

روز سوم عمليات بزرگ خيبر گروهان دوم از گردان علي بن ابيطالب عليه السلام به پد شمالي جزيره جنوبي رسيد. فرماندهي گروهان با برادر يحيي بخشي بود.بچه هاي گروهان هم علاقه زيادي به فرمانده دوست داشتني خودشان داشتند.اصلاً يك ارتباط برادري بين او و نيرو هاي تحت فرمانش ايجاد شده بود. روي پد شمالي اولين سنگر ها به برادر محمود حسينخاني و                                بيسيم چي هايش تعلق داشت و بقيه بچه ها هم در سمت راست (به طرف غرب)و در امتداد سنگر برادر محمود سنگر داشتند. من و برادر سيد فضل الدين ابطحي با هم سنگر داشتيم و حدود 200تا300متر با محمود فاصله داشتيم. دو تا سنگر بعد از ما سنگر برادر منصور شهبازي بود. برادر منصور از بچه هاي به اصطلاح خوش تيب ،خوش قيافه با چهره اي گشاده و خوش رو بود.اندامي ورزيده داشت و خيلي خوش برخورد بودبا توجه به توانايي هاي رزمي كه داشت يكي از بازوهاي اصغر در گردان محسوب مي شد. به خاطر اين كه به طور دائم در تلاش و كوشش بود و مسائل و مشكلات نيرو ها را حل و فصل مي كرد. به تعبيري ديگر منصور ارتباط تنگاتنگي با بچه ها داشت. فاصله ما با عراقي ها به اندازه عرض كانال يا نهر سوئيب بود حدود 5 تا 6 متر به طوري كه اگر نارنجك را با قوت زياد پرتاب مي كرديم به دژ عراقي ها مي رسيد.آن روز عصر براي سرك كشيدن روي خط عراقي ها ،كه تا آن زمان تعداد زيادي نبودند ،با گل يك چيزي درست مي كرديم و به طرف آنها پرت مي كرديم عراقي ها تصور مي كردند نارنجك است، و داخل سنگر ها مي رفتند در اين فرصت ما مي توانستيم سر هاي مان را بالا بياوريم و خط آنها را ديد بزنيم. البته موقعيت آنها بهتر از ما بود و روي ما تسلط داشتند.روز هفتم اسفند ماه سال 1362 صبح زود برادر يحيي بخشي را ديدم كه به طرف عراقي ها آرپي چي مي زد آخرين آرپيچي را كه زد، همزمان يك گلوله خمپاره 60 عراقي ها هم منفجر شد و گرد و خاك و دود گرداگرد سنگر يحيي را فرا گرفت.نگاه من به سنگر يحيي دوخته شده بود.چون نمي دانستم چه اتفاقي افتاده ،گرد و خاك كه بر طرف شد ديدم يحيي داخل سنگر نشسته ، با خود گفتم؛حتماً استراحت مي كند ايشان به قول ما اراكي ها به حالت پاورقي«چتلي»خيلي آرام نشسته بود.حدود20دقيقه تا نيم ساعت گذشت ديدم هيچ حركتي نمي كند. سراغشون رفتم و با لهجه خودمان صداش زدم، عام يحي!عام يحيي!جواب نداد. شانه او را تكان دادم،ديدم به يك طرف افتاد. بله يك تركش كوچك روي شاهرگش خورده بود و به شهادت رسيده بود. بلافاصله خودم را به اصغر رساندم و اطلاع دادم،اصغر گفت؛ صداش رو در نيار و مواظب باش نيرو ها متوجه نشن. بر گشتم و يك تكه پارچه كه با آن برايمان نان خشك محلي آورده بودند روي سرش كشيدم و هر كس مي پرسيد مي گفتم عام يحيي خسته است و خوابيده. بالاخره آفتاب طبق عادت هميشگي اش از طرف شرق و آنجا از طرف ايران بالا آمد.هوا خيلي صاف و روشن بود.عراقي ها هم شروع كردند. با يك آتش باري سنگين اولين تانك از سمت چپ ما از روي پل عبور كرده و روي دژ آمد. ولوله اي تو بچه ها افتاد و هر كس با هر چي كه داشت مي زد.عراقي ها هم با گلوله توپ تانك و با تير بار تانك شليك مي كردند جلو مي آمدند، مضاف بر اين از روي برجك تانك هم نارنجك درون سنگر ها مي انداختند و جلو مي آمدند.اولين تانك عراقي حدود40الي50متر با سنگر ما فاصله داشت.در اين حين برادر حسين جودكي (ايمانيان)را ديدم كه روي دژ آمده و به تانك آرپيچي شليك مي كرد. چند تا گلوله داشت همه را زد. گلوله ها به تانك مي خورد و كمانه مي كرد و در آسمان منفجر مي شد. تانك تي 72 بود و گلوله ها اثر گذار نبود. مهمات حسين تمام شده بود.ديدم كه بند اسلحه را گرفت و چند بار دور سرش چرخاند و داخل آب پرت كرد. بعد مشتش را گره كرد و شروع كرد به شعار دادن. مي گفت «الموت لصدام». با ديدن اين صحنه به ياد جمله اي از شهيد رجايي افتادم كه گفته بود«جنگ واقعي ما زماني شروع مي شود كه ديگر چيزي نداشته باشيم»خلاصه اين كه تير بار چي روي برجك تانك كه يك عراقي سياه چهره و گردن كلفت و گنده اي بود،حسين را به رگبار بست و تكه تكه كرد. من مجروح شده بودم صورت و كتف و دستم تركش خورده بود خون زيادي از بدنم رفته بود پشت سرما يك زمين هموار و باتلاقي بود. بعضي از بچه ها از داخل اين زمين در حال عقب رفتن بودند. تانك ها متوجه آنها شدند.و شروع به زدن آنها كردند.با توپ تانك نفر را مي زدند.يك لحظه كسي را مي ديدم كه در حال دويدن است،لحظه اي ديگر با شليك تانك اثري از او نبود و به اصطلاح پودر مي شد.در اين لحظات برادر عباس اكبر آبادي نزديكم آمد و گفت؛كاري مي توانم برايت انجام دهم.به او گفتم؛اگر مي تواني خودت را نجات بده و از اين مهلكه بيرون شو.ايشان هم بلند شد و خواست از همان زمين همراه به عقب بر گردد.كه توسط يكي از تانك ها هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد.در اين حال روي دژ و پائين آن تكه هاي بدن  بچه ها پراكنده شده بود و تعدادي هم مجروح بودند بقيه هم مهماتي نداشتند.يك نفر عراقي به من نزديك شد و با اشاره فهماند كه بايد داخل كانال آب بپرم و با شنا خودم را به عراقي هاي آن طرف تسليم كنم.جراحت هايم را به او نشان مي دادم تا شايد بفهمد كه نمي توانم با اين وضع شنا كنم خلاصه به زور مرا وارد آب كرد و من هم با هر مصيبتي بود خودم را به آن طرف رساند م و...                                                       

راوي: برادر آزاده فرج الله باقري

من و برادر فرج الله باقري همسنگر بوديم.سمت راست ما سنگر برادر ابراهيم غفاري بود و بعد از ابراهيم هم سنگر برادر منصور شهبازي بود.منصور چون مربي آموزش نظامي بود با همه اسلحه ها كار مي كرد ،خيلي هم ورزيده و زبر و زرنگ بود.سعي مي كرد جلوي عراقي ها را بگيرد آن روز صبح تا حدود ساعت30/9تا10 صبح هم از او خبر داشتم يعني دائماً همديگر را مي ديديم.در چنين شرايطي توجه مان به ابراهيم جلب شد كه پائين دژ روي زمين افتاده بود.آنجا يك بر آمدگي خاكي بود كه تانكهاي عراقي از روي پدشرقي به آن شليك مي كردند.و به اين وسيله با موج انفجار به نيروهايي كه در سينه كش دژ جان پناه گرفته بودند صدمه مي رساندند .ابراهيم را هم اينطور موج گرفته بود و از كمر به پائبن فلج كرده بود و نمي توانست حركت كند.با فرج الله پيش او رفتيم و فقط توانستيم او را روي زمين كشيده و به پائين دژ بياريم.و آرم سپاه را با گل روي پيراهنش پوشاندم .من هم مجروح بودم و بيشتر از اين نمي توانستم كاري انجام دهم. عراقي ها از هر دو جناح پيشروي كرده بودند و مثل لشگر عمر سعد ملعون به مجروحين تير خلاصي مي زدند،با تانك از روي جنازه ها عبور مي كردند ،بعضي از مجروحين را كتك مي زدند ،فحاشي مي كردند. و خلاصه كربلايي درست كرده بودند.در اين گيرو دار گويا منصور هم به شهادت رسيده بود. عراقي ها هم كساني را که موفق به كشتن وله كرد نشان نشده بودند به اسارت گرفتند.  راوي: برادر آزاده سيد فضل الدين ابطحي

 

 - پد: اصطلاحی است که به جاده هایی که همانند یک دژ در مناطق باتلاقی احداث می شود و از سطح زمین بلندتر است اطلاق می گردد.


منبع:  اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده