خاطرات جانبازان در کتاب تلخ و شیرین/ به قلم «علی اصغر مقسمی»
من در عملیات آزادسازی مهران در سال 65 شرکت کرده بودم. آن زمان من بسیجی بودم. صبح روز عملیات ، یک خمپاره 60 کنار من افتاد و از ناحیه پا آسیب دیدم. شریان پای من قطع شده بود و خون زیادی از من می رفت
نوید شاهد گلستان؛ لازم است یادآوری کنیم رزمندگان آن دوران و پیشکسوتان این دوران ، آنچنان مقدس اند که بنیان گذار انقلاب تا لحظه رحلتشان، برایشان عزت و احترام خاصی قائل بودند که فرموند؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی گرفتار شوند.بخشی از خاطرات جانباز 25% هشت سال دفاع مقدس « رمضان ساوری » را در ادامه می خوانید.

نام :
رمضان

نام خانوادگی : ساوری

فرزند : علی

تحصیلات : فوق دیپلم

شغل : پاسدار بازنشسته

نهاد اعزام کننده : سپاه و ارتش

سن در زمان اعزام : 19 سال

سابقه حضور در جبهه : سال های 60-61-62-63-64-65-66-67

تحصیلات هنگام اعزام : دیپلم

نوع فعالیت در جبهه : رزمنده، تیرانداز، پدافند هوایی

وضعیت ایثارگری: جانباز 25% و آزاده

نسبت با شهید : ___

حضور در عملیات : کربلای1، کربلای 8، جزیره مجنون (اسارت)

با دیدن دست مصنوعی، خودم را فراموش کردم

من در عملیات آزادسازی مهران در سال 65 شرکت کرده بودم. آن زمان من بسیجی بودم. صبح روز عملیات ، یک خمپاره 60 کنار من افتاد و از ناحیه پا آسیب دیدم. شریان پای من قطع شده بود و خون زیادی از من می رفت.هنگامی که خمپاره کنارم افتاد.یک نفر دیگر هم کنار من بود.بسیار کم سن و سال بود. به شدت مجروح شد. به صورتی که امعا و احشاء شکمش بیرون ریخته و به شهادت رسیده بود. من آن زمان بچه ها را خیلی نمیشناختم . دقیق تر که نگاهش کردم، دیدم این شهید کم سن و سال که حتی محاسن هم نداشت.یک دست مصنوعی داشته است. این نشان می داد که او با این سن کم، قبل از این هم به جبهه آمده بود و به درجه جانبازی نائل شد. من با دیدن این صحنه، دیگر خودم را فراموش کردم و به سیمای او خیره شده بودم.

دکتر به من گفت : آقای شانسعلی

همه جا آتش و دود و صدای انفجار بود. همان طور که روی زمین افتاده بودم. در آن شلوغی ها، یکی از نیروهای سپاه را دیدم که با یک پای قطع شده و با عصا در عملیات حاضر شده و دارد می جنگد. لحظاتی بعد مرا در برانکارد گذاشتند و به عقب منتقل کردند. بعد از چند روز به بیمارستان امام همدان منتقل شدم. پای من چند روزی به همان حال مانده بود و هر چند روز یک بار خونریزی شدیدی می کرد.

خون زیادی از من رفته بود و پایم ورم کرده بود. دکتر آمد و مرا به اتاق عمل بردند.دکتر بعد از عمل، به من لقب شانسعلی داده بود. چون می گفت: پایم داشت از داخل سیاه می شد و اگر فقط چند روز دیگر به همان حال باقی می ماند، احتمال قطع شدن پایم وجود داشت. مجروحیت و بستری شدنم را به خانواده اطلاع ندادم.

آن زمان ازدواج کرده و دارای فرزند بودم.با خودم می گفتم : این مردم هم مانند خانواده ام هستند، فرقی نمی کند. مردم بسیار محبت می کردند. در بیمارستان به عیادت مجروحین می آمدند و هر کاری از دستشان بر می آمد.برای مجروحین انجام می دادند.

ادامه دارد...

منبع : کتاب تلخ و شیرین(2920 روز، روایتگر گرگانی)، نویسنده علی اصغر مقسمی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده