ناگفته های مادر شهید «حسین سپهر» شهید تازه تفحص شده کربلای شلمچه
يکشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۳۴
شهید حسین سپهر رزمنده دلاور گردان تخریب لشکر 32 انصار الحسین (ع) بود که در سال 1365 و در شب عملیات کربلای 5 به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از 30 سال با تلاش جستجوگران نور به آغوش خانواده و همرزمانش بازگشت. پدر حسین از دنیا رفته است و پیکر مطهر این شهید تحویل مادر صبور و با استقامتش داده شد.

وصف حال شهید «حسین سپهر» از زبان مادر:

ما اصالتاً اهل همدان هستیم ولی از ۱۵ سال پیش به تهران نقل مکان کردیم. سه دختر و دو پسر داشتم که از میان آنها حسین شهید شد. حسین باتقوا، پاکدامن، خوش برخورد، خوش رو، خوشگل، زیبا و هر چه در وصفش بگویم کم گفتم.

خدا قبل از آنکه لیاقت شهادت را به او بدهد همه چیز داده بود. فعال و زیرک بود. خیلی تمیز و خوش پوش بود. هیچ وقت لباس چروک به تن نداشت. لباسش را شب‌ها زیر بالشش می‌گذاشت تا صبح اتوکرده بپوشد.

نماز شب می‌خواند. اهل زیارت بود. من را تشویق می‌کرد با پدرش هر شب جمعه به مسجد جامع همدان برویم و در مراسم دعای کمیل شرکت کنیم. خدا رحمت کند آقای آیت الله موسوی را، آن موقع در مسجد دعای کمیل می‌خواند. پسرم به ما می‌گفت: "حیف نیست دعا را رها کنید و در خانه زیر کرسی بنشینید." خدا شهدا را انتخاب کرده و بعد می‌برد.

قبل از رفتنش برای خواهرانش وصیت کرد و گفت: "حجابتان را رعایت کنید. نمازتان را مواظبت کنید. زیارت عاشورا بخوانید." همیشه از حیا و عفاف و نجابت می‌گفت.

۱۶ ساله بود که به شهادت رسید. با اینکه سنش کم بود اما اصلا نگفتم نرو. یک بار از پدرش موتور می‌خواست اما پدرش راضی نمی‌شد آن را به پسرم بدهد. به پسرم گفتم: "حسین جان! موتور سواری برای تو زود است. ممکن است تصادف کنی." گفت: "مادر موتور را برای جبهه می‌خواهم که کارم زودتر انجام شود."

با بسیج به جبهه اعزام شد. چند باری به سرپل ذهاب و مریوان هم رفت. اصلا مجروح نشد اما بار آخر که رفت خبر شهادتش آمد. در کربلای ۵ در شلمچه شهید شد. چندین نفر آنجا مفقودالاثر شدند که حسین یکی از آن‌ها بود. من از همان اول می‌دانستم که شهید شده است چون از خدا خواسته بودم گفتم خدایا نه مجروح شود و نه اسیر.

خدا خواست و شهید شد. بعضی از دوستانش شهادتش را دیده بودند و برایم تعریف کردند. غیر از اینکه فکر کنم شهید شده راه دیگری وجود نداشت که با فکر کردن به آن آرام بگیرم.

خدا اینقدر به انسان صبر می‌دهد که تصورش را نمی‌کنی. من خاک پای حضرت زینب(س) هم نمی‌شوم ولی می‌دانم خدا به او صبر داد و به ما هم صبر داد. وقتی خدا صبر را عنایت می‌کند اوضاع را تحمل می‌کند. من هم این سال‌های دوری از فرزند را به لطف خدا تحمل کردم. به مادران شهدا فقط توصیه صبر دارم. خدا صابران را دوست دارد. صابران هم جزو شهدا هستند. اگر پایدار باشیم خدا صبر را می‌دهد. من شاکر خدا هستم.

وقتی دلم برایش تنگ می‌شد سر قبر شهدا می‌رفتم. یا سر مزار شهدای گمنام همدان می‌رفتم و یا بالای سر شهدای دیگر. ما در فامیل هم شهید زیاد داریم. برای پسرم قبر نگرفتم. چون مفقود بود. اما مراسم یادبودی در مهدیه همدان همان موقع‌ها که خبر شهادتش را شنیدم برگزار کردم. همان جا یادم هست یک خانمی از آشنایان وارد شد و به من گفت: "حیفت نیامد که گلِ گل‌هایت را فرستادی و شهید شد؟" گفتم: "مگر گل خرزهره را به جبهه می‌فرستند؟ همیشه گُلِ گل‌ها را به جبهه می‌فرستند که نازنین و خوشبو باشد." ۱۰ روز دیگرش پسر خودش شهید شد. گفت: "به حرف تو رسیدم که همیشه گل گل‌ها جبهه رفته و شهید می‌شود."

وقتی او را باردار بودم هر روز سوره یوسف و سوره مریم را می‌خواندم. پسرم هم خیلی زیبا شد. بی‌اندازه زیبا بود. همه این را می‌گفتند. خدا هم او را مثل حضرت یوسف به من داد. حضرت یوسف هم مدت‌ها گمشده پدرش بود تا پیدا شود سال‌ها طول کشید. پسر من هم مدت‌ها گم شده بود.

حالا که حسین به خانه برگشته است خیلی خوشحالم و در میان زمین و آسمان راه می‌روم. باید مدتی بگذرد تا بفهمم اوضاع چگونه است. هرچند چشم انتظار بودم و می‌دانستم به این زودی نمی‌آید. از من آزمایش خون برای تشخیص DNA گرفته بودند. اما می‌دانستم به این زودی نتیجه مشخص نخواهد شد.

ام وهب در صحرای کربلا داخل خیمه نشسته بود. وقتی دشمنان سر وهب را قطع کردند پرت کردند به سمت مادرش. مادر هم همان سر را دوباره انداخت سمت دشمن و گفت چیزی که در راه خدا دادم را پس نمی‌گیرم. ما هم به همان‌ها تأسی می‌کنیم و انتظار نداشتیم چیزی که در راه خدا داده بودیم را حتما پس بگیریم.

خوابش را کم می‌بینم اما همیشه حسش می‌کنم. آن سال‌های اول یک بار خواب یک جای بسیار وسیعی را دیدم که تک درختی در باغ بود. چیزی مثل پادگان هم آن طرفش بود. دیدم حسین از داخل پادگان بیرون آمد و جلوی تک درخت ایستاد. گفتم: "حسین جان بیا برویم" گفت: "نه می‌خواهم با امام حسین(ع) بروم." حتی بعد از شهادتش هم در مشکلات از پسرم کمک می‌گیرم و همیشه کمکم می‌کند. هیچ وقت لنگ نمانده‌ام. ناشکر نبودم و هیچ‌وقت هم گله‌ای نداشته‌ام.


حسین، یوسف گم شده گلستانم بود که همیشه همراه من است

حسین، یوسف گم شده گلستانم بود که همیشه همراه من است

حسین، یوسف گم شده گلستانم بود که همیشه همراه من است
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده