مصاحبه با جانباز شمیایی
تنها اين را به خاطر دارم كه هر وقت به هوش مي آمدم، اطرافم را لمس مي كردم تا بدانم مرده ام يا زنده ام.

نوید شاهد آذربایجان غربی: شهيده فاطمه حداد متولد 1329، در بمباران شیمیایی سال 66 که توسط رژیم منفور صدام در شهرستان سردشت صورت گرفت، جانباز شیمیایی شد. فاطمه مدام با ناراحتیهای شیمیایی گریبانگیر بود اما نهم اسفند ماه 82 به سوی پروردگارش رفت تا از این دردها و آمالها رهایی یابد.

 

الهي در جلال رحماني، در كمال سبحاني، نه محتاج زماني، ‌نه آرزومند مكاني، نه كس به تو ماند و نه به كسي ماني، پيداست كه در ميان جاني، بلكه جان زنده به چيزي است كه تو آني.

مصاحبه اختصاصی خبرگزاری نوید شاهد آذربایجان غربی با فاطمه حداد متولد سردشت،  جانباز 70درصد شيميايي:

در يك عصر تابستاني روزهاي تير ماه شصت و شش بر پشت چرخ خياطي نشسته بودم و در حالي كه دسته چرخ را مي چرخاندم، گاهي به گذشته تلخ خود مي انديشيدم،  مدت دوازده سال بود که تنها زندگي مي كردم و نان آور خانه بودم. از راه خياطي امرار معاش مي كردم و تنها همدم هميشگي ام برادرزاده يتيمم بود كه خودم بزرگش كرده بودم و سرپرستي و نگهداري او را به عهده گرفته بودم. گذشته ام چون فيلمي از مقابل ديدگانم مي گذشت و سؤالهاي كودكانه برادرزاده ام سيروان گاهي رشته افكارم را پاره مي كرد. گهگاه نسيم نسبتا خنكي شيشه هاي پنجره چوبي خانه كوچكم را كه شامل يك اتاق و دالان كوچكي بود نوازش مي داد.

 آن زمان در خانه مرد خيّر و سرشناس سردشت مسكن داشتم و صداي خنده بچه ها و سر و صداي بازي كردنشان سكوت كوچه را درهم مي شكست و به گذشته اي كه مي انديشيدم، با صداي بچه ها شكسته مي شد و دوباره يادم مي آمد كه قرار است لباسهاي مردم را عصر آن روز تحويل دهم. دسته چرخ را با سرعت بيشتري مي چرخاندم كه انشاءا... فرداي بهتري خواهم داشت.

ساعت تقريبا چهار و نيم بعدازظهر بود و من همچنان سرگرم كار خياطي خود بودم كه ناگهان صداي مهيبي شيشه ها را لرزاند و صداي انفجاري نه زياد دور را شنيدم.

هنوز آن صداها تمام نشده بود كه افتادن بمبي در حياط خودمان را با چشمانم ديدم و به دنبال آن صداي بمبي ديگر به همان شدت در كوچه خودمان به گوشم رسيد و بعد از آن تمامي شيشه ها فرو ريخت و در و پنجره ها از جا كنده شدند و دود سياهي همه جا را پوشانيد كه قادر نبودم جايي را ببينم. بوي بدي به مشامم مي رسيد ولي آن وقت نمي دانستم چيست و بعدها فهميدم كه گاز شيميايي بوده است. در آن وقت من شوكه شده بودم و نمي دانستم چه كار بكنم و دود و گرد و خاك همه جا را  گرفته بود و من جايي را نمي ديدم. مدتي گذشت و چشمهايم باز شد.

خدا را شكر گفتم كه همه سالم بوديم، به حياط آمدم؛ دست سيروان برادرزاده ام راگرفتم كه شوهرخواهرم سر رسيد و ما را از وسط فاجعه بيرون برد كه متأسفانه خودش هم با اين گاز شيميايي مصدوم شد.

بعد از اينكه به منزل خواهرم رسيدم احساس كردم كه نمي توانم راحت نفس بكشم و دچار تنگي نفسي شده ام كه هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد. در اين وقت برادراده ام سيروان بيشتر احساس ناراحتي مي كرد و به دليل كوري موقتي چشمهايش، او را زود به نقاهتگاه شهر رساندم تا او را مداوا كنند. در اين حال درد خود را فراموش كردم كه من بسيار سخت تر به اين دام افتاده ام ولي از آتش جگر و محبت مادري درد خود را به خاطر نداشتم.

سيروان را بستري كردند و كم كم از حال مي رفتم. چشمهايم كم سو مي شد و خوب نمي ديدم. در تمام مدت پوست بدنم احساس سوزش مي كردم. تهوع و استفراغ آزارم مي داد متوجه شدم كه پرستاران و پرسنل نقاهتگاه مرا بر روي تختي خواباندند.

بعد از آن مرا به همراه ديگر مصدومين به تبريز اعزام كردند ، نمي دانم چه مدت در بيمارستان 15 خرداد تبريز مانديم ؛ بعد از آن، ما را از بيمارستان به فرودگاه بردند و به تهران فرستادند.

در تهران ما را اول به بيمارستان امام حسين(ع) بردند ، سپس به بيمارستان لقمان منتقل كردند و با اين انتقال من از سيروان كه مايه آرامشم بود جدا شدم و تمام بدنم به شدت مي سوخت. ديگر احساس خود را نسبت به زمان و مكان از دست داده بودم. به گفته اطرافيانم به مدت نه روز در بخش مراقبت هاي ويژه تحت نظر بودم. از اين مدت تنها اين را به خاطر دارم كه هر وقت به هوش مي آمدم،  اطرافم را لمس مي كردم تا بدانم مرده ام يا زنده ام.

وقتي دكترها حال مرا اينگونه ديدند دستور اعزامم را به خارج از كشور را صادر كردند و من به كشور اتريش اعزام شدم. سه روز اول بيهوش بودم. وقتي به هوش آمدم نام خودم را فراموش كرده بودم. نمي دانستم كجا هستم و چه مي كنم. فقط در تب شديدي مي سوختم. كابوس مي ديدم و شبها فرياد مي زدم.

مدت 40 روز در غربت ماندم و هر وقت به ياد جگرگوشه تنهايم در ايران مي افتادم دردم دو چندان مي شد. بعد از چهل روز به تهران بازگشتم. با وجود درد شديدي كه داشتم خوشحال بودم و بوي وطن عزيزم، ايران را احساس مي كردم.

حداقل حسرت به دل اين آرزو نماندم كه در ميان هموطنان ايثارگر خودم بميرم. هر چند كه كادر بيمارستان اتريش خيلي مهربانتر از آن بودند كه فكر مي كرديم و به حق، خدمت زيادي به من كردند و وسيله اي شدند براي نجات من از مرگ و اما وطن من ايران كه حال و هواي ديگري دارد. حدود ساعت 4 صبح به فرودگاه مهرآباد رسيديم و من منتظر ديدن كسي نبودم، آخر غريب بي كس چه كسي را دارد تا در فرودگاه منتظرش باشد؟

از فرودگاه به بيمارستان لبافي نژاد منتقل شدم و سه ماه در آنجا ماندم و سپس به سردشت برگشتم و بعد از پانزده روز در اثر تنگي نفسي و عفونت و خونريزي ريه به تبريز اعزام شدم و نوزده روز در بيمارستان امام تبريز بستري شدم.

البته ناگفته نماند كه دكتر فقط شش روز به من فرصت زندگي كردن داده بود و به قول دكتر تا شش روز ديگر در اثر عوارض بسيار شديد مصدوميت مي مردم و من بي اطلاع از موضوع با اصرار و پافشاري خودم بيمارستان را ترك كردم و به تهران رفتم.

در تهران رئيس بيمارستان لبافي نژاد جناب آقاي دكتر حميد سهراب پور وقتي حال مرا ديد، فورا مرا بستري نمود و از آن زمان تا حال تحت درمان و مراقبتهاي همين دكتر هستم كه به حق ايشان زندگي دوباره را به من بخشيده است.

بعد از بستري شدن من به مدت سه ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد ماندم. درد دوري از پسرم (سيروان) و خانه ام كه بعد از بمباران دزد آن را به يغما برده بود مرا مجبور كرد كه به سردشت برگردم. حدود يك ماه در سردشت ماندم و بعد با وضعي بسيار وخيم و تب شديد مجددا به تهران برگشتم و تا نه شبانه روز در تب 40 درجه مي سوختم. در اين مدت يكي از پرستاران بيمارستان خانم اقدس كرمي، همچون خواهري مهربان از من پرستاري مي كرد كه محبت و لطف بيش از حد ايشان را هرگز فراموش نخواهم كرد.

به خاطر ناراحتي معده، كليه و ريه به مدت چهار ماه ديگر هم در بيمارستان بستري شدم و بعد از ترخيص شدن دو ماه در سردشت ماندم كه در اين مدت هم به كرات در بيمارستان سردشت بستري بودم. در مجموع حدود سي ماه تمام در بيمارستان لبافي نژاد در دفعات متوالي تا سال 1373 بستري بودم. از اين تاريخ به بعد حدود ده بار در بيمارستان ساسان تهران به مدتهاي يك ماه و دو ماه و ... بستري شده ام و از ناحيه ريه، چشم، اعصاب و گوارش تحت نظر دكتر مي باشم و سابقه عمل جراحي معده به خاطر خونريزي معده هم دارم.

از آن روز سيزده سال مي گذرد و تختي در گوشه بيمارستان جايگاه من شده و عيد و تعطيلي و روزهاي شاد و خوشي ديگر برايم معني ندارند و غربت و تنهايي و درد مريضي همدم من شده اند.

در روزهاي طولاني بستري شدن، همه روزه دقيقه هاي ساعت را مي شمارم تا كسي از در بسته اتاقم وارد شود، به رسم انسانيت در كنارم بنشيند و مرا از اين تنهايي درآرد و لحظه اي اندك هم صحبت من شود.

روز به روز حالم بدتر مي شود اما خداوند ناظر و شاهد بر اعمالم است كه فقط خدا را شكر مي گويم و لب به اعتراض و شكايت نمي گشايم. در اين مدت هرگز براي شفا دست به درگاه ايزد منان بالا نبرده ام و فقط شفاعت مسلمين را از حبيب خداوند(ص) خواستار شده ام كه خود هم عضوي از اين خانواده بزرگ انساني هستم.

آري تقدير و سرنوشت من هم اينگونه رقم خورده و مي دانم كه بهترين تقدير است، چون خداوند خير و صلاح بنده خويش را بهتر مي داند.

دست بوس و دعاگوي تمامي افرادي هستم كه به نحوي در اين مدت مصدوميتم كه تحت آزمايش الهي بوده ام، در كنارم بوده اند و مرا كمك كرده اند تا بهتر و بيشتر در مقابل مشكلات ايستادگي كنم. خداوند اجر همه خيرخواهان را عطا فرمايد و با دوستان خود و اوليا و شهيدان محشورشان گرداند. آمين.

 

منبع: مصاحبه اختصاصی خبرگزاری نوید شاهد آذربایجان غربی با جانباز شمیایی فاطمه حداد ، سال 1380

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده