تمام تخت ها پُر بود از مجروحانی که به تازگی جراحی شده بودند...


تمام تخت ها پُر بود از مجروحانی که به تازگی جراحی شده بودند و حالا در ریکاوری کم کم به هوش می آمدند، باید آن قدر در ریکاوری می ماندند تا کاملاً به هوش بیایند و بعد از آن به بخشهای دیگر فرستاده می شدند.

ساعتی بعد چند تای آنها را به بخش های مربوطه انتقال دادیم. سه مجروح دیگر باقی مانده بودند. پرونده هایشان را چک کردم. عاصی شده بودم. خودکار را برداشتم و روی صفحه سفید کاغذ، هی کشیدم. "چشم، چشم، دو ابرو، یک دماغ، یک دهان ... چشم، چشم ... چشم، چشم"...

اشکم روی گونه هایم سرازیر شده بود.

فرشته از استراحتگاه آمده بود ریکاوری، تا به من سری بزند و بعد به اتاق عمل برود. گفت:«زده به سرت!»

با بغض گفتم:«تخت پنج رو نگاه کن، دیگه داره به هوش می آد.»

با تعجب گفت:«خب، اینکه خیلی خوبه.»

گفتم:«دکتر تو پرونده اش نوشته، وقتی که به هوش اومد آرام بهش بگین که از دو چشم برای همیشه نابینا شده!»

فرشته گفت:«وای...!»

رنگ از رویش پرید. وقتی رزمنده تخت پنج به هوش آمد فرشته نزدیکش رفت.

خیلی آرام موضوع را با او در میان گذاشت. رزمنده، اول سکوت کرد، بعد گفت:

"من چشمهایم را با خدا معامله کردم».

منبع: فرجام فر سهیلا، کفش های سرگردان، تهران، سوره مهر، 1381

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده