پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۱۳
خورشيد انوار طلايي خود را به زمين مي پاشيد. صداي گنجشك ها، آرامش خاصي به پارك داده بود. بادبادك ها با لب هاي خندان به دست بچه ها در آسمان به پرواز درمي آمدند. پسرك با لباس هايي مرتب و دسته گل زيبايي در دست روي يكي از نيمكت ها نشسته بود. گل تنها هديه اي بود كه او در اين روز بزرگ مي توانست به پدرش هديه دهد. همين طور كه گل ها را نگاه مي كرد، سلام رهگذري توجه او را به خود جلب کرد...


تاریخ تولد: ١٣٣٨/٠٣/٠٨
محل تولد: اراک
نام عملیات: والفجر 8 
تاریخ شهادت: ١٣٦٤/١١/٢٧
اقشار: آموزش و پرورش ،  فرهنگی ،  مخابرات

خورشيد انوار طلايي خود را به زمين مي پاشيد. صداي گنجشك ها، آرامش خاصي به پارك داده بود. بادبادك ها با لب هاي خندان به دست بچه ها در آسمان به پرواز در مي آمدند. پسرك با لباس هايي مرتب و دسته گل زيبايي در دست روي يكي از نيمكت ها نشسته بود. گل تنها هديه اي بود كه او در اين روز بزرگ مي توانست به پدرش هديه دهد. همين طور كه گل ها را نگاه مي كرد، سلام رهگذري توجه او را به خود جلب کرد. سرش را بلند كرد، خانمي با دفتري زيربغل به سمت او مي آمد. خانم آهسته كنارش روي نيمكت نشست.

پسرك پرسيد: شما هم اومدين بيرون گل بخرين؟

زن گفت: نه عزيزم، من خبرنگار هستم، اومدم توپارك خبر تهيه كنم. اين گل هاي قشنگ رو واسه كي خريدي؟

پسرك با خوشحالي گفت : اينارو مي خوام به بابايي بدم. راستي، شما مي خواين به پدرتون چي هديه بدين؟

زن ابروهايش را درهم گره كرد و گفت: فكر نمي كنم اصلاً وقت كنم به پدرم سر بزنم، اين قدر كار روي سرم کار ريخته كه نمي دونم به كدومشون برسم.
پسرك گفت: امروز كه روز پدره مي خوام برم پيش بابا، مامان هميشه بهم مي گه: بابات خيلي مرد خوبي بود، همه از دستش راضي بودن؛ مخصوصاً آقاجون جعفر و مادربزرگ.

زن پرسيد: عزيزم، چند سالته؟

پسرك گفت: 8 سالمه، راستي بچه ي شما هم مدرسه مي ره؟

زن جواب داد: آره عزيزم، صبح كه مي رفتم دفتر روزنامه، دخترم به همراه باباش به مدرسه رفت.

پسرك سرش رو پايين انداخت و گفت: خوش به حالش، كاش باباي منم مي تونست با من بياد تا مدرسه، ولي من هميشه تنها مي رم مدرسه و برمي گردم.

زن گفت: راستي مامانت كجاست؟

پسرك در جواب گفت: ماماني رفت مغازه ي نزديك پارك شكلات بگيره، بعد با هم بريم پيش بابايي.

زن پرسيد: مگه بابات پيش شما نيست؟

پسرك گفت: نه خانوم، اگه بدونيد چقدر دلم براش تنگ شده! آخرين بار دو هفته ي پيش رفتيم پيش بابا.

زن گفت: خب خودت برو پيش بابا پسرم.

پسرك گفت: آخه مي دونيد ماماني نمي زاره تنها برم چون جايي كه باباس از خونه-مون خيلي فاصله داره. كاش منم الان بزرگ بودم و مي تونستم برم پيش بابا.

زن تأمل كرد و گفت: نه، كوچيك بمون، شما بچه ها به اين چند شاخه گل دل خوش مي كنين؛ ولي ما ...
پسرك گفت: آخه بابايي خيلي خوب مي دونه كه من براي خريدن اين گل ها پول توجيبي چند روزمو جمع كردم. وقتي از توي قاب عكس نگاش مي كنم، بهم مي خنده؛ ولي كاش مي تونست باهام حرف بزنه.

زن پرسيد: قاب عكس؟ بابات كجاست عزيزم؟ پسرك پاسخ داد: بابا پيش خداست، ولي الآن مزارش قطعه ي اول، رديف دومه.

زن پرسيد: بابات فوت كرده؟

وپسربچه در پاسخ با حالتي بغض آلود گفت: نه بابايي شهيد شده، امروز مي ريم سر مزارش، كاش مي شد غير از گل واسه بابا يه چيز ديگه هديه ببرم؛ ولي ...

زن سرش را پايين انداخت و از محبت پسر به پدرش غبطه خورد.
سنگيني دستي را روي شانه اش حس كرد، سرش را بالا گرفت. پسرك در حالي كه دست مادرش را مي فشرد، گفت: خانوم، ماماني اومد.

مادر پسر رو به زن گفت: چيزي شده خانم، حالتون بده؟

زن با صداي بغض آلود گفت: نه، اتفاقاً خوشحالم، پسرگل شما امروز من رو از غفلت نسبت به پدرم بيرون آورد، من خبرنگارم، براي تهيه ي خبر به پارك اومدم كه پسر شما رو ديدم و خيلي چيزها ازش ياد گرفتم. خوش به حالتون كه پسر خوبي مثل اون دارين. راستي منم مي تونم با شما بيام سرمزار؟

پسرتون از پدرش و خوبي هاي اون خيلي برام تعريف كرده.

مادر پسرك با رويي گشاده گفت: بله، حتماً.

پسرك گل ها را از روي نيمكت برداشت و دسته كرد و دست در دست مادر به راه افتادند.

زن گفت: خانم اگه اجازه بدين مي خواستم گزارش مربوط به روز پدر رو، به شما و ماجراي امروز اختصاص بدم. از شوهرتون بگيد.

مادر پسرك گفت: بيژن که 8 ارديبهشت 1335 در اراك به دنيا آمده بود.

خبرنگار گفت: لطفاً بيشتر توضيح بدين.

-آقاجون مي گن: به معنويات خيلي اهميت مي داد.قبل از اين كه به سن تكليف برسه، فرايض ديني شو به جا مي آورد و در مورد حلال و حرام خيلي حساس بود. احترام پدر خود جعفر و مادر و بستگان رو هميشه نگه مي داشت. در حضور پدر و مادر هيچ وقت با صداي بلند صحبت نمي كرد و تا زماني كه از او درباره ي مسأله اي سؤال نمي شد، اظهارنظر نمي كرد. اهل تكبر و ريا نبود و هر كاري را براي رضاي خدا انجام مي داد.
زن پرسيد: از شغل همسرتون بگيد. مادر پسرك پاسخ داد: بيژن با مدرك ديپلم ادبي در سال1353 به استخدام آموزش و پرورش در اومد وحدود ده سال در دبيرستان تدريس كرد. خبرنگار پرسيد: از رفتارش با بچه ها و همکاراش برام صحبت کنين. جواب شنيد: بچه ها خيلي بهش علاقه داشتن، توي كلاس نظم خاصي داشت. هميشه سعي مي كرد به مشكلات بچه ها رسيدگي كنه. سعي مي كرد ادب و فرهنگ ايراني رو بين بچه ها زنده نگه داره و براي اين كار از تحصيلاتش در رشته ي ادبيات بهره مي گرفت. از لحاظ اخلاقي هم بين همكاراش زبانزد بود. دركمال ادب و متانت رفتار مي كرد، در سلام كردن به شاگردانش پيش دستي مي كرد و از آن-ها مي خواست گفتار و كردار خود را براساس دستوراتي كه در قرآن كريم اومده، قرار بدن. حساب شده كار مي كرد و اصول و منطق هر كاري را در مدرسه ناديده نمي گرفت. در كلاس كمتر عصباني مي شد و سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كنه و در طول اين ده سال تدريسش براي همه الگو بود.
زن خبرنگار پرسيد: شهيد بيژن جلالي چه زماني به شهادت رسيدند؟ مادر آهي كشيد و جواب داد: بيژن از طرف بسيج سپاه به جبهه اعزام شد، البته با شروع جنگ مدام در حال رفت و آمد به جبهه بود ودر عمليات هاي مختلف شركت مي كرد. در جبهه هم به گفته ي دوستانش خيلي به نماز اول وقت مقيد بود و در سنگر به بچه ها روحيه مي داد. تا اين كه در آخرين عملياتي كه شركت كرد يعني عمليات والفجر8  به شهادت رسيد.
به مزار شهيد جلالي رسيدند. فاتحه خواندند، پسرك گل هاي سرخ و زرد و سفيد را روي مزار پدر پرپر كرد و گفت: بابايي روزت مبارك، كاش الآن پيشم بودي، ماماني نمي ذاره من تنها بيام پيشت، اگه بدوني چقدر دلم مي خواست زودتر بيام پيشت. بابايي چرا جوابمو ...
زن خبرنگار تاب نياورد وپس از خداحافظي پسرك و مادرش را تنها گذاشت و به راه افتاد. سر راه به يك گل فروشي رسيد، داخل رفت و سه شاخه گل خريد. قدم هايش را تندتر كرد، او بايد هر چه زودتر به خانه مي رسيد و گل ها را تقديم به پدر پيرش مي كرد و دستان گرم او را مي بوسيد ، اين را از پسرك آموخته بود.
باز هم خاطرات آن روز در ذهن زن مرور شد تا به اين شعر رسيد :
آن دم كه زخون خود وضو مي كردم                         داني كه ز حق چه آرزو مي كردم؟
اي كـاش مرا هزار جان در تن بـود                           تــا آن همه را فداي او مي كردم  !

 منبع:  اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده