سالروز شهادت
اشکم را جاري بود و چشمم کور مي شد ... و ترس وجودم را گرفته بود و در عين حالي که داشتم عذاب مي شدم حاضر نبودم و دوست نداشتم در پيشگاه خدا حتي لحظه اي - آتش را که مرا فرا گرفته و جهنمي را که او برويم احساس مي کردم رها کنم ولي مي خواست در آن جا...

نوید شاهد فارس:
شهيد حميد کيواني در يکم فروردين ماه سال 1339 در شهرستان ني ريز ديده به جهان گشود. وی فرزند سوم خانواده بود  . تحصيلات ابتدايي خود را در شهرستان ني ريز آغاز نمود و از همان ابتدايي تحصيلات به عنوان دانش آموزي کوشا و درس خوان شناخته شد  پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي دوران راهنمايي خود را در مدرسه راهنمايي آپادانا آغاز کرد .پس از اتمام دوره راهنمايي ، وارد دبيرستان شعله شد و به فراگيري علم و دانش همت گماشت. حميد در رشته رياضي ادامه تحصيل داد و در دوران دبيرستان هم، شاگردي ممتاز بود.  پس از پيروزي انقلاب در سال 58 در امتحانات پايان سال شرکت کرد و موفق شد با معدل 19 ديپلم بگيرد و از دبيرستان فارغ التحصيل شود . در سال57 پس از اخذ ديپلم به خدمت مقدس سربازي در آمد و براي خدمت راهي منطقه بندر عباس شد. در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ني ريز در آمد.  در بیست و دوم بهمن سال 62  از طريق سپاه پاسداران عازم جبهه شد و در عمليات فتح المبين فتح خرمشهر حضور يافت و پس از آنکه به شهر بازگشت و در کنکور دانشگاه ثبت نام کرد و در سال 1363 در رشته رياضي کاربردي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد  . سپس در دهم دی ماه سال 64  اين بار از طريق دانشگاه به جبهه اعزام شد و در بیست و هفتم بهمن ماه سال 64 در عمليات بزرگ والفجر 8 در محور جاده فاو _ ام القصر به شهادت رسيد و مفقود شد .
پيکر پاک و مطهرش پس از 11 سال مفقوديت در تاريخ 6/8/75 به وطن بازگشت و در جوار ديگر يارانش به خاک سپرده شد . روحش شاد.




( تنهاي و خسران)

چند ساعتي است که گويي جغد شوم ، بالاي سرم پرواز مي کند و با صداي دلخراش خودش، همه وجودم و عصاره هستيم را  و در جوهر  دلم به لرزه انداخته و ناگهان بر سرم نشسته و دو بال خودش را روي چشم هايم انداخته و اينک در حالي که سياهي جلو چشمم را گرفته و کاملا با اين محيط بيگانه بيگانه شده ام قلم سياه را به دست گرفته ام و تا از همه چيز شکايت کنم .

بچه ها را در جوش و خروش مي بينم که قصد دارند مثل ديگران اين قفس را بشکنند و پرواز کنند و يکي از اين پرنده هاي مهاجر من را هم دعوت کرد و من هم الان دو چشم خيره شده به تاریکي بالهاي خفاش و ديگر هيچي را و هيچ کس را و هچي چيز را نمي بينم و نمي فهمم و هر کس با من صحبت مي کند خوب متوجه مي شود که در چند لحظه عوض شده ام .


خيال ها و  خيال ها  ديوانه ام کرده و همه اين ها را روانه جاي ديگر کرده ام . تو خودم  دارم فرياد مي زنم آخر خدا ... چرا ؟ چرا ؟ چرا خدا جون اگر مي خواستي زنجير بندگي و ديوانگي را به گردن من بياندازي و چرا سر ديگر زنجير را به دست صاحب اصلي ـ کسي که خوب بتونه بهوشم بياره ندادي ـ چرا زنجير را به دستم هوي نفسم سپردي . تا آن را تقديم شيطان کنم ؟  يا چرا به من جرات ندادي تا که اون را پاره کنم و مثل باران عاشق و سوار کار چابک بتونم حرکت کنم .

خدايا، گوئيا 23 سال زنداني و زندان ساز و زندابان بوده ام و کوششم و سعي ام هم در محکمتر ساختن آن بوده است و تا به حال که گامي در رهايي خويش از اين زندان ها نداشته ام  - داشتم  نماز مي خواندم  - نمي دانم چطور شد.
 ولي براي يک لحظه احساس کردم قيامت شده و موقع حساب و کتاب است - سرم را شرمگين پايين انداختم آتش بس عظيم را بردوش خود بر وجود خود حس کردم-
 گويا که من و آتش مانوس بوديم و از قبل اشنا ـ بر همه چيز خود حسرت خوردم ،  بر همه دوستان و آشنايان و... که بربال ملائکه الله نشسته  بودند غبطه  خوردم و

گفتم: آخه خدايا ، پروردگارا ، من و... او با هم بوديم .... من و  او با  هم شب را صبح کرديم ... با هم حسرت  ديدار تو را کرديم  و همه چيزمان مشترک بود نگاهمان ، .و آن چه را با انگشت نشانه کرده بوديم همه يکي بود،

به فکرم گذشت که آن موقع در قلب تو حميد چه مي گذشت و بر قلب او چه مي گذشت.  اين را فقط خدا مي داند و قيامت محاسبه  مي شود .

 اشکم را جاري بود و چشمم کور مي شد ... و ترس وجودم را گرفته بود و در عين حالي که داشتم عذاب مي شدم حاضر نبودم و دوست نداشتم در پيشگاه خدا حتي لحظه اي - آتش را که مرا فرا گرفته و جهنمي را که او برويم احساس مي کردم رها کنم  ولي مي خواست در آن جا لا اقل-در آن جا خدا دعایم را قبول مي کرد .

 اي کاش اون جا از خدا خواسته  بودم که عمرم را تباه شده ببخشد و طلب شهادت کرده بودم . خدايا براي يک لحظه اگر بتوانم به تو فکر کنم و اين افکار دنيايي ام را کنار بگذرام و به خوبي در آن لحظه ها يافته ام و که " ان الانسان لفي خسر..."که چه مي گويي - انسان در زيان کاری است - حميد در خسران است .

 آن چه را که به نام طاعت تو به جا آورده ام و فعلي را که انجام داده ام و هر نگاهي را که پيش خودم براي رضايت تو انجام داده ام-  را دورغ گفته ام و اين سابقه اي بس طولاني و يک عمر23 سال سابق دارد و در آن جا و در آن لحظه درک کرده ام  که :

 " و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن و من الخاسرين "
 اگر نبخشی و ترحم نکني و از زيانکارم و بازندگانم - و وقتي که بيشتر فکر مي کنم  اصلا بگذار خدايا با تو و با دلم راست و حقيقي سخن بگويم و حرف بزنم  . اصلا  مثل اين که فطرت من و اصل من را روز اول کج بوده و تقدير بر سر من شاخ کج نهاده .

 مگر ميشه آدم حدود 10 سال حداقل تو مجالس ديني و... اين طرف و آن طرف به قول خودم نماز و روزه به قول خودمان بخونه  ( خودم را ميگم ) و اين ها هيچي روش (يعني روي خودش )-روي خودم- اثر  نگذاره و معني عمل صالح و نيت  قربه الي الله و براي خدا کار کردن فقط لق لق زبانش باشد و معني آن را درک نکنه

- يعني روزي 17 مرتبه در برابر خدا رکوع کنه و يک لحظه بعد بر اسب شيطان سوار باشه روزي 10 مرتبه  و اين در چندين سال است که مي گم

 " اياک نعبد و اياک نستعين "

خودم را بنده اش مي دونم و او را تنها از او کمک مي خواهم و هيچ عوض نشده ام  و هيچ اندوخته اي نداشته باشم مگر اين ها همه ميشه و غير از اين است که اصلا فطرت من کج است - ذات من خوب است و اصلا ما را در وادي ديگر براي  (چَرا ) بايد ببرند و از اين خيل جان بر کف و استوره هاي مقاومت و ايثار بايد به کنجي طويله و ... پرتاب کنند .

من که پس از 23 سال هيچ نتوانسته ام رابطه «کِشي» (چون کِش لاستيک ) خودم را با دنيا پاره کنم و نه دنياي  که با هيچ چيز نتوانستم اين رابطه را کم کنم . ولي هر چه هست خدايا در گوشه اي از قبلم و دلم عشقي از حسين (ع) و کربلاي حسين را جا داده اي و، تو اي خدا - اين کار را کرده اي و اينک اي خدا در گوشه اي از وجودم عشق از فرزند حسين ( خميني ) سُوسُو مي زند  که اين هم از توست ،

حال خدا ، مي خواستي حسين (ع) را به کربلا نفرستي  تا چنين شوري به پا نکند و تا که عاشورا ،  نسازد  و تا که ذره اي از قلب من را هم  فرا نگيرد و حال که بر همه بندگانت منت نهادي و برمن هم منت گذاشتي و در آن گوشه دلم چنين کردي ،در آن شور و شوق و عشق ، آتشم بزن و بر آن گوشه چشمم شعله اي بينداز و نوري از معرفت حسين را جايگزين کن و  قوت ببخش و در  آن آتش خاکسترم کن تا تطهير شوم و تا زيان نکنم و تا شرمنده نباشم و تا به اميدت دل ببندم و تا راه بيايم و تا مجيد را ...و ملاقات کنم و تا حسين شفاعتم کند و... تا که انگشت منافقان و دشمنانت ، خدايا ، در چشمم نرود و تا زبان دشمنانت بر من در قيامت دراز نشود و تا خنده شيطان گوشم را کر نکند  و تا گريه اش بينم و حسرت بر دل منافقان و دشمنانت بنهم و قوتي ده  و اراده اي و ايماني و سوز و گدازي تا يک لحظه وآن فراموشت نکنم و همواره خود را در محضرت بينم و تو را ( خدايا ) ناظر برخودم و رحمت و مغفرتت را حس کنم و اميدوارم باشم . والسلام . 26/10/61 حميد .


منبع: مرکز اسناد ایثارگران فارس
انتهای متن/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده