شهدای انقلاب
برای ما از سخنان و احادیث آنها تعریف میکرد حتی برای مادرم از حضرت زهرا(ع) میگفت که با شوهرش چگونه رفتار میکرد در آن روزها که رساله امام ممنوع بود ایشان رساله امام را با مهر و عکس ایشان داشت و شبها که از مدرسه یا سرکار می آمد، میخواند و زیر رختخواب پنهان میکرد

 

به نام خدا

زندگینامه شهید

با سلام به امام امت و امت شهیدپرور و با سلام به شهدای راه دین از صدر اسلام تا جنگ تحمیلی.

من خواهر شهید تقی رفعت که مقداری از رفتار و زندگی او را که بیاد دارم مینویسم ایشان از کودکی بچه آرام و گوشه گیری بود در مدرسه درسهایش تقریباً خوب بود و به کتاب مخصوصاً کتابهای دینی علاقه زیادی داشت کتابهای حدیث و سخنان امامان را زیاد داشت که چند تای آن پیش ما هست.

برای ما از سخنان و احادیث آنها تعریف میکرد حتی برای مادرم از حضرت زهرا(ع) میگفت که با شوهرش چگونه رفتار میکرد در آن روزها که رساله امام ممنوع بود ایشان رساله امام را با مهر و عکس ایشان داشت و شبها که از مدرسه یا سرکار می آمد، میخواند و زیر رختخواب پنهان میکرد. هپچ وقت با کسی بلند حرف نمیزد.

وقتی پدرم یا مادرم با او بلند حرف میزدند سرش را بلند نمیکرد، اگر از زیبایی کسی تعریف میکردیم میگفت زشت و زیبا ندارد همه را خدا آفریده و اگر بی بضاعتی را به منزل می آورد هنوز از در وارد نشده میگفت امشب من شام نمیخورم سیرم برای اینکه یک وقت مادرم نگوید شام کم است یا چرا؟

سرکار که بود پولش را مثلاً به شاگرد مغازه قرض میداد میگفتیم آخر خودت لازم داری چرا میگفت گناه دارد زن و بچه دارد.

در مدتی که تمام شهرهای ایران شلوغ بود و رژیم مردم را در هر گوشه به گلوله میبست در راهپیمایی ها با خواهرم و برادرم شرکت میکردند یک دوست خوب داشت که خیلی با ایشان بودند و ایشان در یکی از کارهای بنیاد شهید هستند عکس شاه را به صورت کاریکاتور میکشید و به برادرم میداد.

او آنرا تکثیر میکرد و فتوکپی آنرا پخش میکرد. مثل اینکه برایش آگاه شده بود که شهید میشود هر وقت از سرکار می آمد از دم در خودش را پرت میکرد توی اطاق و میگفت تیر خوردم و تیرخوردم مادر با ناراحتی می آمد و او بلند میشد میگفت بابا شوخی کردم.

یک روز که سربازهای رژیم در خیباان دنبال چند جوان کرده بودند به شدت میدوید و به خانه آمد و گفت نزدیک بود که من را هم بگیرند در آن موقع زنش حامله بود او میگفت خداکند من بچه ام را ببینم بعد بمیرم همان طور هم شد روزی که بچه اش دنیا آمد بعد از 40 روز او شهید شد در این 40روز هروقت از سرکار می آمد ساعتها توی چشم این بچه نگاه میکرد مثل اینکه کسی با حسرت به کسی یا چیزی نگاه کند.

میگت من بچه ام را از 4سالگی به کلاس قرآن میگذارم یک لباسی داشت بچه که شبیه لباس طلاب بود همش این لباس را می آورد و میگفت کی این را به تنش میکنید میگفتیم آخر این بچه کوچک است میگفت شبیه طلاب میشود در روز 26بهمن 1357 ایشان به منزل آمدند نهار را خورد و نمازش را خواند خانمش میگوید به او گفتم کمی صبر کن من تنها هستم گفت نه خیابانها شلوغ است مثل اینکه خبری است من میروم در مغازه ببینم چه خبر است.

حتی چنان عجله داشت که جانماز را گذاشت جمع نکرد و رفت بله آنروز شاه جنایتکار رفته بود و مردم شادی میکردند بوق میزدند او رفت که نفت بگیرد وقتی در صف بود دژخیمان و نوکران شاه که از رفتن او ناراحت بودند نمیتوانستند اینها را باور کنند از کلانتری نیاوران مردم را به گلوله بستند تا سرنیاوران که همه در صف نفت بودند یکی از تیرها به بازوی ایشان میخودر که مثل اینکه قلب را سوراخ میکند بطوری که بعضی از شاهدان میگفتند همه سرصف مرگ بر شاه میگفتند و نوکران شاه از این رو بیشتر ناراحت بودند.

وقتی پدرم می آید تا او را به بیمارستان برساند یک نفر از آن دژخیمان بالای سر او با اسلحه ایستاده بود و میگفت دست نزن میکشمت بعد از مدتی آمبولانس آمد و او را به بیمارستان بردند و دیگر فایده ای نداشت چون آنها از جسد شهدا هم نمیگذشتند یک نفر از دکترها شب که شد او را از دیوار بیمارستان با چند نفر خارج کردند و شب به منزل یکی از دوستان بردند تا صبح به بهشت زهرا برده شد.

بعد چند روز انقلاب پیروز شد و امام آمدند و ایشان به قدری دلش میخواست امام را ببیند همش میگفت میشه من امام را ببینم.

بعد از پیروزی مردم بیشتر جنایتکاران رژیم را گرفت از جمله قاتل برادرم را که جنایات زیادی کرده بود و چندین نفر را کشته بود و دو ماه بعد تیرباران شد.

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده